فکر٬فکر٬فکر!!

بعد از آشنایی با ارزشهای تعبیری٬ رابطه ی انسان با حالات درونی خود قطع می گردد و در هر مورد آنطور عمل می کند که "ارزش" ها باو دیکته می کنند. بعد از اینکه کلمه ی "سخاوتمند" بعنوان یک صفت با ارزش و بعنوان یک پدیده ی لازم و حیاتی که هر کسی باید آنرا داشته باشد در ذهن او ثبت شد دیگر توجهی به میل یا عدم میل ذاتی و درونی خود نمی کند؛ بلکه در هر مورد خود را موظف می بیند به اینکه"سخاوتمندانه" عمل کند. بعد از حاکمیت "ارزش" ها بر ذهن انسان دیگر صدای باطن خود را نمی شنود٬ با فطرت و اصالت خود بیگانه می شود٬ رابطه اش با حالات درونی خود قطع می گردد و پدیده ای که از خارج بر ذهن او تحمیل شده است حاکم بر رفتار٬ روابط و مجموعه ی زندگی او می شود. بعبارت دیگر "انسان ماهیتی" تبدیل به "انسان اعتباری و قراردادی" می گردد.  

صفحه ی ۹


 در مقایسه وجود رقابت مستتر است. اگر بخاطر رقابت نیست٬ چه ضرورتی ما را وا می دارد تا در هر قدم از زندگی٬ خود و متعلقات خود را با دیگران مقایسه کنیم؟ آیا این مقایسات دائمی حکایت بر آن نمی کند که ما درگیر نوعی مبارزه ی پنهان و قابت با یکدیگریم؟ خوب به روابط خود توجه کنید ببینید اینطور هست یا نه. من می گویم بچه ی من یاد گرفته است از یک تا صد بشمارد. شما بلادرنگ می گویید بچه ی منهم شنا یاد گرفته است. من شعری از مولوی می خوانم تا دانش مولوی شناسی خود را برخ شما بکشم. شما هم فورا حافظ شناسی خود را مطرح می کنید. اگر خوب توجه کنیم می بینیم سراسر زندگی ما یک سلسله مقایسه است و در پشت مقایسه رقابت نهفته است.البته مقایسه و رقابت همیشه صریح نیست بلکه اغلب با توجیهات و لفافه هایی پوشیده است. ولی از مجموعه روابط و زندگی مان می توان بروشنی دید که در زیر تمام توجیهات و لفافه ها جرثومه ی رقابت نهفته است.  

صفحه ی ۱۱


...بعد از درک این واقعیت که مهمترین هدف زندگی و روابط انسانها را مبارزه و رقابت تشکیل می دهد٬ انسان به معنای واقعی کلمه دیگر زندگی نمی کند٬ علاقه و توجه اش از زندگی و آنچه در آن می گذرد سلب می شود...  

***

... در این جریان انسان وسعت معنای زندگی را از دست می دهد. تشبیهآ مثل این است که من در یک دشت وسیع و باز ایستاده ام٬ ولی بمن می گویند تو حق داری تنها به یک جهت نگاه کنی. بعد از اینکه انسان با دید رقابت وارد زندگی و روابط آن شد٬ هدف و معنای زندگی را خلاصه شده در جنگ و مبارزه می بیند. چنان است که انگار زندگی همین یک هدف و همین یک معنا را دارد. درست است که من هدف های متفاوتی را دنبال می کنم٬ درست است که دست به فعالیت های گوناگون می زنم کتاب می نویسم٬ ثروت حاصل می کنم٬ دنبال شهرت و منصب و مقام هستم و خیلی کارهای دیگر اما به همه ی آنها تنها از یک بعد نگاه می کنم. همه چیز را به عنوان ابزار و حربه ی تفوق و پیروزی در جنگ و مبارزه ی پنهانی ارزش ها نگاه می کنم. آیا در این جریان کم ضایعه ای نهفته است؟ آیا زندگی یک هدف و یک معنا دارد؟ وسعت زندگی را از دست دادن و در آن تنها یک بعد دیدن کم فاجعه ایست؟ آنهم چه بعد مخرب و تباه کننده ای! 

صفحه ی ۱۲


 امیدوارم دوستانی که کتابهایی می خوانند از قبیل "چگونگی تقویت اعتماد به نفس"٬ یا دوستانی که می گویند "خوش به حال فلانکس که اعتماد به نفس دارد"٬ باین اصول توجه کنند. کدام"نفس"؟ کدام "اعتماد"؟ اعتماد به چه چیز؟ به پدیده ای که بنیادش بر یک مقدار ارزشهای تعبیری٬ قراردادی و هوایی است؟ به پدیده ای که چیزی جز سایه و تصویر نیست؟ آیا به چنین "نفس" و "هویتی" می توان اعتماد کرد؟   

***

 با توجه باین کیفیات آیا ما می توانیم احساس مطلوبی نسبت به یکدیگر داشته باشیم؟ هر یک از ما برای دیگری یک عامل خطرناک و تهدید کننده ایم و بنابراین بشدت از یکدیگر می ترسیم. در این صورت آیا طبیعی نیست که از یکدیگر عمیقا نفرت و بیزاری داشته باشیم؟ تا زمانی که مقایسه و رقابت حاکم بر روابط انسانها است٬ امید  عشق و محبت اصیل یک امر محال است. تا وقتی رقابت وجود دارد٬ احساس حقارت و ترس هم وجود خواهد داشت٬ و ایندو مخل عشق و هر گونه احساس مطلوب اند. اگر ارزشهای ما بر دیگران بچربد نتیجه ی آن احساس نوعی سرمستی نخوت آلود و در عین حال توام با ترس و دلهره خواهد بود. زیرا ارزشهایی که احساس سرمستی در ما ایجاد کرده اند هر آن ممکن است از ما گرفته شوند شما امروز رئیس هستید ولی فردا ممکن است نباشید. و اگر ارزشهای دیگران بر ما بچربد٬ نتیجه ی آن احساس حقارت٬ ناکامی٬ حسرت و نفرت خواهد بود. و آنچه در رابطه ی رقابتی و مقایسه ای ابدآ وجود ندارد احساس تساوی و برابری است. رابطه ی ما را ارزشها تعیین می کنند. 

صفحه ی ۱۴


انسان از دنیای واقعیات بریده و در عالم ارزشهای خود ساخته بسر می برد. 

صفحه ی ۱۷


 ... این بچه دارای یک مقدار کیفیات و حالات معنوی ذاتی است؛ و بحکم این کیفیات و حالات کارهایی هم می کند. مثلا میل دارد از غذایی که می خورد به بچه ی دیگر هم بدهد٬ یا چنین میلی ندارد٬ فرق نمی کند. حالا اگر ما باو نگوییم "چه بچه ی سخاوتمندی" آیا آن میل و حالتی که بحکم آن عمل بخشش را انجام داده است٬ از بین می رود؟ معلوم است که نه. آن میل جزء ماهیت انسانی اوست و در او باقی میماند و در تمام بخشش های بعدی هم همین میل معنوی مدخلیت دارد. ولی بعد از اینکه باو گفتیم "چه بچه ی سخاوتمندی٬" بخششهای بعدی اش بحکم این کلمات صورت خواهد گرفت٬ نه به حکم آن میل معنوی اصیل ... 

صفحه ی ۲۰


 اگر رقابت موجب پیشرفت اخلاق می شد با این همه رقابتی که وجود دارد انسان باید حالا از آنسوی بهشت هم گذشته باشد٬ نه اینکه در این جهنم اخلاقی دست و پا بزند

  

***

 ... البته به یک معنا حرف شما صحیح است. از آنجا که ما نمایشات معنویت را عبارت از خود معنویت می دانیم٬ تصور پیشرفت آنهم برایمان ممکن است. من می توانم سعی کنم نمایش سخاوت٬ شجاعت٬تواضع و هر صفت دیگر را بهتر از شما بدهم. معنویت اجتماعات هم فعلا چیزی جز همین نمودها و نمایشات نیست.  

صفحه ی ۲۱


سئوال ــ ولی اگر رقابت هم نباشد انسان انگیزه ای برای پیشرفت ندارد. 

جواب ــ در مورد انسان فعلی همینطور است. رقابت و نفرت ناشی از آن حکم بنزین موتور شخصیت او را دارد. ولی اگر همین انسان عمیقا و صادقانه دست از رقابت بردارد به ماهیت اصیل انسانی خود دست می یابد و آن ماهیت محرک پیشرفت او می شود ــ بی آنکه به پیشرفت بیندیشد یا تصوری از پیشرفت داشته باشد. 

صفحه ی ۲۲

علت اختلاف و ناسازگاری کلی انسان با انسان نیز ناشی از همین دید پندار گونه یا دید قالبی است. شما عمل معینی انجام می دهید و با قالب خاص خودتان آنرا معنا می کنید. همان عمل را من با قالب خودم٬که با قالب شما متفاوت است٬ معنی می کنم و آنرا طور دیگر ی می بینیم و از آنجا که قالب هر یک از ما حکم حیات روانی ما رادارد و حاضر نیستیم در اصالت آن تردید کنیم٬ با یک کیفیت متعصبانه و خصمانه از قالب های خود دفاع می کنیم. و دفاع از قالب های متفاوت و متضاد منجر به جنگ و اختلاف و ناسازگاری می شود. 

صفحه ی ۳۱


 به هر حال حالا من این سئوال را از شما می کنم که اصولا چه مانعی دارد شما بخشش کنید بدون آنکه از بخشش خود ثبت ذهنی هم بردارید؟ بخشش کنید٬ ولی از بخشش خود "من" نسازید. یک ملیون بمن بدهید و همینجا پرونده اش را ببندید٬ با آن رابطه ذهنی برقرار نکنید. شما وقتی از بخشش خود ثبت ذهنی ــ بعنوان اینکه "من آدم سخاوتمندی هستم" بر می دارید٬ "من" برایتان مهم تر از عمل بخشش می شود. برای شما بخشش مطرح نیست٬ بلکه" من بخشنده" مطرح است. شما به ارزش می اندیشید نه به بخشش. هر وقت هم احساس کنید بوسیله ی بخشش ارزشی عاید شما نمی شود بخشش نخواهید کرد. پس در حقیقت شما بخشش نمی کنید٬ بلکه نوعی معامله می کنید ــ پول می دهید و ارزش می گیرید. در بخششی که بحکم حالت و ماهیت اصیل انسان صورت می گیرد انتظار معوض و برگشت وجود ندارد ــ نه معوض مادی و نه معنوی. این بچه غذا یا اسباب بازی اش را به بچه دیگر نمی دهد باین نیت که او هم روزی همین کار را بکند٬ یا باین نیت که باو  بگویند عجب آدم دست و دلبازی است. بلکه می بخشد فقط برای اینکه میل دارد ببخشد. بخشش٬ تواضع٬ فداکاری٬ فضیلت و هر صفت دیگر زمانی اصالت و محتوا دارد که بدون آگاهی فکر و خودبخود صورت گیرد. فضیلت فکری٬ تواضع فکری٬ سخاوت فکر یا فداکاری فکری٬ فضیلت و تواضع و فداکاری نیست٬ بلکه نمایشی است در جهت تحقق تصاویر ارزشی.

صفحه ی ۳۸


 همین موضوع عفیف بودن و ناموس پرستی را که خودتان مثال زدید در نظر بگیرید. می دانیم که موضوع عفیف بودن ــ مخصوصا برای زن ــ در نظر ماشرقی ها خیلی اهمیت دارد. همه ی ما با این موضوع کاملا آشنائیم. ولی می بینیم بعضی جوانها که از شرق به کشورهای اروپا یا آمریکا می روند٬ بمحض اینکه پایشان به آنجاها رسید انگار نه انگار چنین مسائلی برایشان مطرح بوده است. بعضی ها در آنجا با دخترهایی ازدواج می کنند که حتی به باکره بودن اهمیت نمی دهند. این نتیجه ی ارزش قراردادی است. ارزشی که بی مبنا و بر پایه ی "هوا" باشد با هوا هم می رود. من می گویم اگر در عفیف بودن حکمتی وجود دارد بیائید به آن حکمت پی ببریم٬ فلسفه ی آنرا بعنوان یک ضرورت اجتماعی و مطلوب واقعی درک کنیم. در این صورت به اروپا که سهل است٬ به اقیانوسیه هم که برویم عفت را با خودمان می بریم و بر می گردانیم ــ در آنجا رهایش نمی کنیم. 

صفحه ی ۳۹


از هنگام کودکی "تحفه" ای را همراه ما کرده اند و با تلقین و تکرار فراوان گفته اند که این "تحفه" ای است بسیار گرانبها و ضروری. ماهم چنان محذوب و مفتون آن شده ایم و به آن مشغول گشته ایم که هرگزننشسته ایم و با چشم باز و با صراحت آنرا نگاه و بررسی کنیم.اگر این کار را بکنیم می بینیم این "تحفه" نه تنها عزیز نیست بلکه وبال جان ماست.زمانی که به روشنی و با عمق بینش خود به وبال بودن آن آگاه گشتیم٬ خودش بی هیچ تلاش و کوششی از بین می رود. 

صفحه ی ۴۰ 

 

 

کتاب:تفکر زائد/نویسنده : محمد جعفر مصفٌا 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد