چونکه جانش وارهید از ننگ تن ... رفت شادان پیش اصل خویشتن

بشنو از نی چون حکایت می کند   وز جدایی ها شکایت می کند 

کز نیستان تا مرا ببریده اند            از نفیرم مرد و زن نالیده اند 

این نیستان چیست و چه چیز انسان را از آن جدا کرده است؟ میگوید تو انسان از حالت و کیفیتی که در آن بوده ای و می باید در آن بمانی جدا شده ای. از یک جایی غربت کرده ای و غریب افتاده ای. این حصار و سیاه چالی که زندگی و وجود ترا در بر گرفته است جای تو و طن تو نیست. تو باید در اصالت٬ در جوهر و در چشمه ی جان خودت متوطن باشی٬ نه در این گنداب و گردابی که اکنون غوطه وری! تو از یک جای زیبا و شکوهمند باین گنداب منتقل گشته ای. جوهر ذاتی خود را از دست داده ای و از یک پدیده ی عرضی و القایی برای خویش یک هستی بدلی و عاریتی ساخته ای. و اکنون این پدیده ی القایی به جای تو زندگی می کند. 

صفحه ی ۱۱


 پدیده ای که جامعه بعنوان هویت عرضه می کند و ضرورت آنرا به افراد القاء می نماید چیزیست در خارج. بنابراین ضرورت «چیزی بودن» و «چیزی شدن» شروع یک حرکت برون گراست و شروع منفک گشتن از درون خویش و از هستی ذاتی خویش. 

صفحه ی ۱۹


بالقوگی های انسان هستی او را تشکیل می دهند. اما جامعه می گوید آن هستی بدرد نمی خورد٬ آن را رها کن و آنچه من به تو عرضه می کنم بجای آن بنشان. نتیجتا تو باید یک کار تازه را شروع کنی. آنچه را که خداوند به تو داده است قبول نداری ــ یعنی نمی گذارند که قبول داشته باشی ــ و باید چیزی بشوی که نداری. 

صفحه ی ۲۳


معنویتی که فکر تحت عنوان «من» بهم می بافد اصلا معنویت نیست. حال آنکه انسان آنرا معنویت تصور می کند. دخالت فکر در معنویت و روح و جان انسان یک فضولی است. یک حرکت ناروا است. انسان حالات و کیفیاتی ذاتی دارد که دست فکر از آنها کوتاه است و نمی تواند آنها را مس کند و به ادراک در آورد. اما همین که ضرورت «چیزی بودن» و «چیزی شدن» بر انسان تحمیل و القاء می گردد و انسان دربند «شخصیت» می شود٬ فکر هم به عنوان ابزار «شخصیت» و وسیله ی «چیزی شدن» وارد معرکه می گردد و از خودش ــ نه از آن حالات و کیفیات ذاتی ــ معجونی از تصاویر٬ الفاظ٬ تعبیرها و توصیف ها بهم می بافد و می گوید بیا٬‌اینهم شخصیت و معنویت٬ اینهم «چیزی بودن». 

صفحه ی۴۰


می گوید خشکی رنگارنگ است٬ زیبایی های فریبنده ای دارد. اما این رنگها خوراک ماهی نیست. ماهی با خشکی بیگانه است. باید برود به آن سویی که صحرا و ریای اوست. این حصاری که تو انسان از فکر٬ از نقش ها٬ از توصیف ها و لفظ های رنگارنگ برای خویش ساخته ای عین خشکی است٬ عین حبس جان تو است. جهان فکر و تن ترا در چهارچوب خود نگه داشته است و نمی گذارد در جهان روح بی حد و مرز خویش طیران داشته باشی. فکر پای پرواز ترا به خودش بسته است و حرکتت را محدود به درون حصار خودش کرده است. 

صفحه ی ۴۵


ما از طریق خودشناسی یک مقدار دانش های بگوییم جدید٬ درباره ی خود پیدا می کنیم. و این دانشها را به حساب شناخت بیشتر خود می گذاریم. اما واقعیت این گونه شناخته ها این طور است که انگار ما در یک زندان اسیریم. بعد زندانبان٬ یعنی «نفس»٬ به یکی از خدمه های خودش٬ مثلا به استدلال٬ می گوید دست این بابا را بگیر در زندان بچرخان؛ به همه ی گوشه های آن سر بکش تا او تصور کند که آزاد است و بهر جا دلش می خواهد می تواند برود. غافل از اینکه او فقط آزاد بوده است که در کادر حصار بچرخد. حرکت های ذهنی در حکم چرخیدن در کادر حصار است. درست است که گاهی بوسیله ی حرکتهای ذهنی به آگاهی های تازه ای درباره ی خودت دست می یابی٬ اما هیچ کدام از این آگاهی هاخارج از قلمرو حصار نیست. 

صفحه ی ۸۴


اگر مثلا یک کودک یا یک آدم بی اسم و رسم اجتماعی به شما ارزشی بدهد یا از شما بگیرد آنقدر حساسیت نشان نمی دهید که یک آدم سرشناس و کله گنده ی اجتماعی. اگر کسی به من بگوید احمق٬ میزان آزردگی و حساسیت من بستگی دارد به اینکه اولا خود کلمه ی «احمق»  در سلسله ارزشها چه نمره ای دارد٬ و ثانیا گوینده ی‌ آن چه نمره ای دارد. 

*** 

این بار تعبیری خاطرات هستند که به ذهن تو هجوم می آورند٬ نه خود خاطرات. تا زمانی که ذهن تو مثل گدا چشم و گوشش به قضاوت دیگران است آنگونه فکرهای زائد هم می آیند. اگر قضاوت تو بدرون خود برگردد٬ مثل یک کوه سنگین و تزلزل ناپذیر می گردی و تحت تاثیر هیچ عامل خارجی از این سو به آن سو نمی شوی! 

صفحه  ی ۱۰۹


بچه ی آدمیزاد هنوز چشمش را بر زندگی باز نکرده و هنوز صعم زندگی را نچشیده است که او را در پوششی از الفاظ و توصیف هایی که افراد جامعه به صورت میراث شومی از دیگران تحویل گرفته اند فرو می برند. و این پوشش توصیفی چشمه ی وجود او را از درون می خشکاند. 

صفحه ی ۱۱۸


ما زیرکی های روباه گونه ی برخاسته از «نفس» و در خدمت «نفس» را به حساب هوش و هشیاری می گذاریم. ذهن ما بشدت از زندگی ترسیده است و بنابراین باید مدام مراقب باشد تا مبادا خطری پیش آید. و همین ترس٬ ذهن را به صورت یک روباه حیله گر٬ نقشه کش و در تکاپو و تقلا در آورده است. 

صفحه ی ۱۲۵ 

 

با پیـــــر بلخ «کاربرد مثنوی در خودشناسی»/محمد جعفر مصفٌا

نظرات 2 + ارسال نظر
رهــــا پنج‌شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:21 ب.ظ http://fair-eng.blogsky.com

پیر بلخ اندرون قفسه کتابم چشمک میزند و من از نیم نگاهی انداختن بدان هراس دارمی!!! :$

رهــــا پنج‌شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:53 ب.ظ http://fair-eng.blogsky.com

ایول! عجب آهنگی گذاشتی!! :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد