نه، خوشحالم، سوپر خوشحالم

... نه آدم های بزدلی نیستیم، که ما دانا هستیم، که مهارت عقب نشینی کردن را فرا گرفته ایم. که دوست نداریم گُه را هم بزنیم، که ما از همه این آدم هایی که مثل چرخ آسیاب ور می زنند بی آن که دردی از کسی دوا کنند، صادق تریم.

بله، این گونه است که خود را دلداری می دهیم. به خاطر می آوریم که ما جوان هستیم و روشن فکر، که خود را کیلومترها دورتر از انبوه آدم های بی مایه ای که در هم می لولند، نگه می داریم تا بلاهت آن ها به ما سرایت نکند. آن ها را به باد تمسخر می گیریم.

چیزهای بسیاری در سر ماست. چیزهایی بسیار دورتر از قار و قور شکم این نژاد پرست ها. در سر ما پر است از موسیقی ها، از کتاب ها. راه ها، دست ها، آشیان ها. ریسه ی ستارگان روی کارت های تبریک، کاغذهای از لای دفتر کنده شده، خاطرات شاد، خاطرات تلخ.

صفحه ی 41


... این همه بی اعتنایی آشکار ما، خویشتن داری و نیز ضعف ما، به گردن پدر و مادرمان است. اشتباه آن ها است یا لطف آن ها.

چون آن ها ما را با کتاب و موسیقی آشنا کردند. آن ها با ما از چیزهای دیگری سخن گفتند و ما را واداشتند طور دیگری ببینیم. بالاتر، دورتر. اما هم آن ها بودند که فراموش کردند به ما اعتماد به نفس بدهند. فکر می کردند خود به خود می آید. فکر می کردند ما برای زندگی اندک استعدادی داریم و تعریف و تمجید، خویشتن خویش ما را تباه خواهد کرد.

چنان که فکر می کردند، نشد.

اعتماد به نفس، خود به خود پدیدار نشد.

و امروز ما همینیم که هستیم.

مسخره های باکلاسی هستیم. لب فرو بسته در برابر آدم های خشمگین، با غرش های خفه شده و میل مبهم مان به بالا آوردن ... شاید خامه های روی کیک...

صفحه ی 44


بله این خیلی شبیه کارین واقعی من است، از ترس این که به جرم نشان دادن آشکار شعف دستگیر شود، خود به خود پس از اندک نوازشی شما را نیش می زند. حیف. خودش را از داشتن لحظه های خوب کاملا محروم می کند. اگر بی هوا از پشت در آغوشش می گرفتم، لحظه ی خوبی برایش بود. یک ماچ واقعی ... اما نه. همیشه باید همه چیز را خراب کند.

صفحه ی 51


گریز دلپذیر

نویسنده: آنا گاوالدا

ترجمه: الهام دارچینیان

نشر قطره


با تشکر از مهرنوش برای کادو دادن کتاب :)

زندگی از هرچیز دیگری قوی تر است

با خودم می گفتم: «باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد. آن قدر که اشک ها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد. به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شوع کرد.»

صفحه ی 29


هوس سیگار کردم. ابلهانه بود. سال ها بود سیگار نمی کشیدم. بله اما حالا دلم میخواست، زندگی همین است ... اراده راسخ تان را در ترک سیگار تحسین می کنید و بعد یک صبح سرد زمستان تصمیم می گیرید چهار کیلومتر پیاده بروید تا یک پاکت سیگار بخرید، مردی را دوست دارید، از او دو بچه دارید و یک صبح زمستانی، در می یابید که او خواهد رفت چون زن دیگری را دوست دارد.

صفحه ی 46


روی زمین نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم. فکر کردم کاش می توانستم پیچ سرم را از گردنم جدا کنم. آن را روی زمین بذارم، شوت محکمی به آن بزنم تا آن جا که ممکن است دور و دورتر برود. آن قدر دور که دیگر نتوان پیدایش کرد. اما من حتی شوت زدن بلد نیستم. حتما سرم همان کنار می افتاد.

صفحه ی 56


ساکت بودن من توهین آمیز است. همین را می گفتی؟ دردناک است، اما می توانم درک کنم، می توانم ایرادهایی را که از من می گیرند بفهم. می توانم آن ها را درک کنم، اما میل ندارم از خودم دفاع کنم. وانگهی مسئله درست همین است ... اما توهین آمیز بودن، نه قبول ندارم. شاید به نظر تو عجیب بیاید و باور نکردنی اما من فکر می کنم سکوت من بیش تر از روی کم رویی است. به اندازه کافی خودم را دوست ندارم که چندان اهمیتی به حرف هایم بدهم. می گویند اول هفت بار زبان را در دهانت بچرخان بعد دهانت را باز کن. برای من یک بار چرخاندن هم زیادی است. من دیگران را دلسرد می کنم.

صفحه ی 91


آدم هایی را می بینم که کمی غمگین هستند، فقط کمی، اما همین خیلی کم کافی است تا همه چیز تباه شود، می دانی ... با سن و سالی که من دارم خیلی از این آدم ها می بینم ... مرد و زن هایی که هنوز با هم زندگی می کنند، گویی زندگی بی فایده و بی نورشان آن ها را به هم چفت کرده است، اصلا زیبا نیست. این همه کنار آمدن، این همه تعارض ... فقط برای ... برای این که روزی به خود بگویند ... آفرین، آفرین، آفرین! همه چیز را خاک کردیم. دوستان مان، رویاهامان و عشق هامان، و حالا نوبت ماست! آفرین دوستان!

صفحه ی 139


نه، متاسفانه این طور نبود. او نقش بازی می کرد، ژست زن های بی عاطفه را می گرفت در حالی که سراسر لطف و ظرافت بود. وقتی شرط هایش را می پذیرفتم هنوز به این واقعیت پی نبرده بودم، بعدها فهمیدم.

صفحه ی 149


زندگی حتی وقتی انکارش می کنی حتی وقتی نادیده اش می گیری، حتی وقتی نمی خواهی اش از ناامیدی های تو قوی تر است. از هر چیز دیگری قوی تر است. آدم هایی که از بازداشتگاه های اجباری برگشتند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هایشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوس ها دویدند، به پیش بینی های هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین گونه است. زندگی از هرچیز دیگری قوی تر است. به علاوه ما که هستیم که برای خود این همه اهمیت قائل شویم؟ به خودمان فشار می آوریم با قدرت حرف می زنیم که چه؟ و چرا؟ و بعدش چه؟

صفحه ی 167


من او را دوست داشتم

نویسنده: آنا گاوالدا

مترجم: الهام دارچینیان


ازدواج تعهد به دوست داشتن یک شخص نیست، بلکه تعهد به دوست نداشتن اشخاص دیگر است. چطور می شود به چنین چیزی متعهد شد؟ چطور می توان اطمینان داشت که یک عشق، یک حس خوشبختی و آرامش کنار یک شخص تا ابد پایدار بماند؟ مگر نه اینکه آدم تغییر می کند؟ مگر نه اینکه هدف از زندگی تغییر کردن و همان نماندن است؟ شهامت رها کردنش را خواهی داشت اگر با شخص سومی خوشبخت تر از تو باشد؟ همین تعهد دائمی دور از منطق است که ازدواج رابی معنی و دیکتاتور گونه می کند.


با تشکر از سمیه برای هدیه دادن کتاب :)

من

پی نوشت: چه قشنگ کتابی حرف زدما ! فکر نمی تونم بتونم!!

این حس من بودن

هیچوقت دستتان به اینجا نمی رسد، نمی توانید، این سرحد نهایی و تعدی ناپذیر زندگی شخصی من است. مردم اسمش را تنهایی می گذارند که این جا همین قلمروی ست که هیچ کس،هرگز، حق ندارد در آن سهیم شود اما تنها چیزی ست که می توانیم به آن تکیه کنیم. من، خود من، این حس من بودن. مشاهده گری که هیچ کس قادر نیست لمسش کند، طعمش را بچشد، احساسش کند، ببیندش.

صفحه ی 117


همه ی ما به این دلیل از سالخوردگی می ترسیم که می دانیم دیگر توانایی لذت بردن را از دست خواهیم داد فاقد حس چشایی خواهیم شد. منتها آن را در گرماگرم زندگی بسیار آهسته و بی آن که متوجهش شویم از دست می دهیم. کودک خردسال هیچ طعمی را آن طور احساس نمی کند که بزرگسالان مزه ی تکراری املت را می چشند. گرما نفس را بند می آورد و می سوزاند، پسوت را سوزن سوزن می کند، اندامهای کوچک بدن را به پیچ و تاب می اندازد و منقبض می کند. سرما مثل آب یخ هجوم می آورد. بوها دماغ را از خوشی باز می کنند یا از بیزاری چین می اندازند. صداها، قیل و قال ها، فضای گوش داخلی را پر می کنند، قشقرق به راه می اندازند، پافشاری می کنند، تهدید می کنند، به من گوش بده. بچه ها و بزرگ تر ها در یک دنیای حسی یکسان زندگی نمی کنند.

صفحه ی 119


خاطرات ایران

دوریس لسینگ

ترجمه: احمد کسایی پور

روایت 5

مجله همشهری داستان ویژه نوروز 93


قصه همیشه از دل شب آغاز می شده ست

تا به حال شده عصری را بدون چراغ بگذرانی؟ تا زمانی که بتوانی بر پیله ی خودت مسلط باشی، مهم نیست در شهر باشی یا روستا. یک آخر هفته را انتخاب کن، چند شمع تهیه کن و اگر آتش داری روشنش کن. شام را زودتر آماده کن و به فکر یک پیاده روی باش تا وقتی در آن زمان مرزی زیبا که نور و تاریکی به همی می پیوندند، به خانه برسی.

.

.

متوجه شده ام که وقتی چراغ ها روشن اند، آدم ها تمایل دارند درباره ی کاری که می کنند حرف بزنند، درباره ی زندگی بیرونی شان. کسانی که در نور شمع یا آتش نشسته اند شروع می کنند به حرف زدن درباره ی احساس شان، درباره ی زندگی درونی شان. آنها ذهنی حرف می زنند، کمتر جر و بحث می کنند، درنگ هایشان طولانی تر است.

.

.

اصطلاح مشهور «بعد از خواب در موردش تصمیم بگیر» که هنگام دست و پنجه نرم کردن با مساله ای بغرنج و حل نشدنی به کار می بریمش، نشان از آن دارد که وقت گذاشتن برای رویابافی چقدر برای سلامت انسان مهم است. شب، این زمان رویابافی را میسر می کند و تاریکی سنگین تر و غلیظتر زمستان به ما شانس آن را می دهد که در بیداری هم کمی رویاببافیم، یک جو خواب و خیال یا مراقبه، منظومه ی آهستگی، سکوت و تاریکی زیر ستاره های زمستانی.

.

.

در پاییز اتاق خواب را خنک تر کن نه گرم تر. در زمستان، بگذار کمی سرد باشد تا آن احساس لرز از سرما قبل از این که با یک کیسه ی آب گرم و یک کتاب خوب توی رخت خواب بپری، برایت لذت بخش باشد.


چرا شب را دوست دارم

جانت وینترسن

ترجمه: طهورا آیتی


مجله داستان همشهری/ویژه یلدا

صفحه ی 80


دوست داشتم همه ی این متن رو اینجا بنویسم.  نگاه تازه و نویی بود که تا به حال به فکرم نرسیده بود.

من

به نامه ای اندیشید که مادرش هنگامی که در بیمارستان صلیب سرخ میلان بستری بود برایش فرستاده بود، مادرش نوشته بود:

... خرسندم که می شنوم پسرم از هر نظر بزرگ شده ... خداوند یار تو باشد. عزیزم، چه افتخاری دارد که آدم مادر قهرمان باشد... .

صفحه ی 22


انچه ادم نیاز دارد نوشتن یک جمله ی درست و بجاست ... . اگر جمله ای مزین از کار در بیاید ... پی می برم که باید ان نقش مزین و زینتی یا مقرنس را از جا در بیاورم و دور بیندازم و با اولین جمله راست و بجا و اخباری کار را شروع کنم. بی ان که به خوانندگان بگویم چه عکس العملی نشان دهند، چه چیزی احساس کنند، چگونه داوری کنند و بگارم تصاویر خود معنا را القا کنند. اگر کنش به درستی دقت ارائه شود و تنها عناصر اصلی به کار گرفته شود؛ در این صورت خواننده، بی ان که به او گفته شود، همان احساساتی را بروز می دهد که نویسنده خواهان آن است.

صفحه ی 55


ازرا پاوند در این زمان مشغول جمع اوری پول بود تا تی اس الیوت را از کارمندی بانک در لندن نجات دهد. ازرا پاوند به دوستان اعلام کرده بود که استعاد تی اس الیوت، شاعر بزرگ آینده، در بانک دارد کشته می شود و نباید دست روی دست گذاشت و پیشنهاد کرده بود که دوستان و حامیان فرهنگ به صندوقی که برای این منظور به راه انداخته کمک کنند

صفحه ی 62


به این ترتیب، وسوسه ها و دلفریبی های پولین فایفر به نتیجه رسید یا می توان گفت که ظاهرا همینگوی، با این ازدواج، اندرز روباه سرخ را به کار بسته بود که روزی در گوشی به او گفته بود، «زنها منبع الهامند و ادم نباید تنها به یکی از آن ها بسنده کند.» اما حقیقت ماجرا هرچه باشد آنچه مسلم است این است که همینگوی هیچ گاه خود را به خاطر ترک همسر اولش، الیزابت هدلی ریچاردسون، نبخشید و همیشه از او به عنوان زنی وفادار، مهربان و باهوش یاد می کرد و تنها عشق واقعی خود می دانست.

صفحه ی 80


مقدمه ی مترجم 


بهترین داستانهای کوتاه

ارنست همینگوی

گزیده، ترجمه و با مقدمه احمد گلشیری

موسسه انتشارات نگاه

بالای درختها زندگی می کنم

بدینگونه عشقشان آغاز شد. کوزیمو خوش و گیج و منگ بود؛ دختر نیز خود را خوشبخت حس می کرد، اما هیچ شگفت زده نبود. (دختران هیچ کارشان اتفاقی نیست). عشقی که کوزیمو آن همه انتظارش را داشت غافلگیرانه به سراغش آمده بود، و بس زیباتر از آنی بود که او می پنداشت ... از همه شگفت تر این که می دید عشق چیز ساده ای است. و در آن هنگام می پنداشت که همواره چنین خواهد بود.

صفحه ی 194


_ چرا رنجم میدهی؟

_ چون دوستت دارم.

انگاه او خشمگین شد.

_ نه. دوستم نداری. وقتی کسی را دوست داریم، خوشیش را می خواهیم نه رنجش را.

_ وقتی کسی را دوست داریم، تنها یک چیز را می خواهیم: عشق را، حتی به قیمت رنج.

_ پس، تو به عمد مرا رنج می دهی؟

_بله، برای این که از عشقت مطمئن بشوم.

در فلسفه ی بارون جایی برای اینگونه استدلالها نبود.

_ رنج یک چیز منفی است.

_عشق همه چیز است.

_ باید همیشه با رنج و درد مبارزه کرد.

_ هیچ چیز جلودار عشق نیست.

_ چیزهایی هست که من هرگز نمی توانم بپذیرم.

_ چرا می توانی. مگر نه این که مرا دوست داری و رنج می کشی؟

اوج شادی کوزیمو همانگونه که رنج کشیدنش پر سر و صدا بود. گاهی انچنان دستخوش شادمانی می شد که دلداده ی خود را رها می کرد،  از درختی به درختی می پرید و به آمیزه ای از همه زبانهایی که می دانست فریاد میزد:

_ من عاشق زیباترین زن روی زمینم!

صفحه ی246


آیا سفر این فرصت را به او نمی داد که بیشتر به رابطه شان بیندیشد و دیگر برنگردد؟ این فکرها مایه نگرانی کوزیمو می شد. می کوشید سرگرمیهای گذشته را از سر بگیرد، به شکار و ماهیگیری برود، دوباره به کارهای کشاورزی بپردازد و کتاب بخواند، به میدانگاهی برود و لودگی کند، چنان کند که انگار هرگز جز اینها کار دیگری نکرده بوده است (بدینگونه می کوشید این سرسختی ویژه ی جوانان را حفظ کند که هرگز نمی خواهند بپذیرند که از دیگران تاثیر گرفته اند). گرچه از نیرو و اعتماد به خویشتنی که عشق به او داده بود به خود می بالید اما میدید که دیگر به بسیاری چیزها علاقه ندارد؛ درمی یافت که بدون ویولتا زندگی برایش مزه ای ندارد و هرچه می کند نمی تواند به چیزی جز ویولتا بیندیشد. هرچه بیشتر می کوشید به دلبستگی ها و خوشی های ساده و بی پیرایه گذشته دست یابد و حضور شورانگیز ویولتا را فراموش کند جای خالی او را بیشتر حس می کرد و آتش انتظارش افروخته تر می شد. 

صفحه ی 250


_خودتان بهتر می دانید: نیروهای نظامی، با هر فکر تازه ای هم که از راه برسند، چیزی جز خرابی به بار نمی آوردند.

_ بله. ما هم خیلی خرابی به بار می آوریم، اما هیچ فکر تازه ای همراه خودمان نیاورده ایم ...

صفحه ی 313


بله ... جنگ ... سالهای سال است که من در این کارم، این کار وحشتناک، یعنی جنگ ... و تا آنجا که می توانم از خودم مایه می گذارم ... همه این کار را هم برای آرمانی می کنم که حتی برای خودم نمیتوانم توجیهش کنم..

کوزیمو گفت: _ من هم، سالهاست که برای آرمانی زندگی می کنم که خودم هم نمی توانم توجیهش کنم. ولی کاری که من می کنم هیچ بدی ندارد: بالای درختها زندگی می کنم.

صفحه ی 314


بارون درخت نشین

ایتالو کالوینو

مهدی سحابی


چند وقتی بود هیچ رمانی اونقدر که انتظار داشتم جذبم نمی کرد. تا اواسط هر رمان پیش می رفتم به امید اینکه جذاب تر بشه ولی نمی شد، اما چون دلم نمیاد کتابی رو نیمه کاره رها کنم تا آخرش می خوندم و وقتی تموم میشد یه نفس عمیق می کشیدم یعنی «اخیش! تموم شد!» از خودم می پرسیدم: پس چطوری قدیما انقدر با ذوق و شوق رمان می خوندم؟ یعنی الان همه ی رمانهای جذاب دنیا رو خوندم و دیگه هیچ رمانی جذبم نمی کنه؟! اصلا یادم رفته بود که رمان جذاب و خوب چه مدل رمانی می تونه باشه. 

بعد از خوندن ِ «بارون درخت نشین» یه تعریف ساده برای رمان خوب به ذهنم رسید: رمان خوب رمانی ِ که وقتی تموم میشه حس کنی دلت برای شخصیت های داستان تنگ میشه!  مثلا دلت تنگ میشه که دیگه کوزیمو بالای درخت نیست ...


چی شد که این کتاب ُ از بین کتابهای کتابخونه انتخاب کردم؟ خب اسمش «بارون درخت نشین» بود و من هم بارون دوست دارم هم درخت و فکر کردم ترکیب این دوتا تو یه رمان باید چیز جالبی از آب دربیاد! غافل از اینکه «بارون» اسم یکی از شخصیت های داستان ِ و ربطی به اون بارون نداره! و الان فکر می کنم «بارون» ی که روی درخت میشینه بیشتر از بارونی که رو درخت می شینه کنجکاوی ِ ادم ُ  بر می انگیزه!

من

حس ها ی چرند تازه!

اما ادمیزاد ها واقعا احمقند؛ واقعا احمقند، فکر می کنند اگز زین نباشد، آن وقت باسن یا لمبر یا هرچی شان را کجا بگذارند؟ حتی به خاطر همین است که مسکن به مشکل اصلی آدمیزادها تبدیل شده، چرا؟ چون می خواهند یک جایی داشته باشند که باسن شان را بگذارند روی زمینش، بنشینند یا بخوابند و خوابهای چرند ببینند ... خوابهای چرند، واقعا ها!

صفحه ی 12


این خاصیت ما دوچرخه هاست که حتی وقتی داریم از غصه می ترکیم، باز هم چشمک می زنیم به هم که یعنی چقدر خوشیم اینجا!

صفحه ی 89


نمی دانم جنگ مارشاله با آن طرفی ها سر رنگ پرچمشان بود یا چیز دیگر. این مارشال که عقلش به چیزهای مهم تر از رنگ قدر نمی داد. می گفت فقط رنگ است که ارزشش را دارد جانمان را برایش بدهیم. پرچم هایمان که رو فرمان وصل بود، همین طور برای خودش تو باد تکان می خورد و به ما یک حس افتخار می داد. به من نه البته، من که هیچ احساسی نسبت به این پرچم زرد نداشتم؛ اما به بقیه چرا. این خاصیت بعضی از دوچرخه هاست که وقتی پرچمی را که حتی مال خودشان هم نیست به فرمانشان وصل می کنند و تو باد تکان بخورد، برای خودشان احساس افتخار می کنند. مارشال می گفت:«چه افتخاری بالاتر از اینکه پرچم های دو رنگتون تو باد به اهتزاز دراومده و داره تکون می خوره، اونم این بالا، تو این جاده کوهستان و برفی.»

صفحه ی 160


من دچار حس ها ی چرند تازه ای شده بودم. چرند، واقعا چرند بود. این حس های چرند، تو تنه، فرمان، لاستیک ها و آینه هام بازی میکرد و همه شان را به زق زق انداخته بود. حتی زنجیرم، زنجیرم صدای ویژش، وقتی برمی گرداندمش عقب، شیرین تر از همیشه بود ... خب معنی این حس چرند را نمی فهمیدم، تا اینکه یکدفعه دیدم تمام سطح آینه هایم را تصویر الماس سیاه پر کرده. به هر طرف که برمی گشتم، می دیدم الماس سیاه تو آینه ام است. به چپ، به راست، بالا، پایین ... دور زدم، برگشتم، 90 درجه، 180 درجه، 360 درجه، فایده ای نداشت. همه جا الماس سیاه تو آینه ام بود. این خواب نبود؛ خیال نبود، الماس سیاه داشت جلوتر از من، ده متر جلوتر از من می رفت؛ ولی عکسش تو اینه ام بود ... چاره ای نداشتم که یاد حرف های ارسطو تو گاراژ شازده بیفتم. می گفت:«اگه یه روز دوچرخه ی ببینه آینه هاش به هر طرف که می گرده، یه عکس توشه، باید بدونه عاشق شده. عاشق همون کسی که عکسش تو آینه شه، نه هیچ کس دیگه ...»

صفحه ی 192



زرد ِ مشکی/ نویسنده: فریدون عموزاده خلیلی

گروه سنی: د، هـ.


اولین کتابی که از کتابخانه ی مرکزی تازه افتتاح شده ی شهرم گرفتم :)

خوبه گاهی ادم ادبیات کودک و نوجوان بخونه و ببینه دنیا از آینه های یک دوچرخه چه شکلی ِ !

من

زندگی یعنی همین

برادرم! اصلا غمگین و ناامید نیستم. هرجا که باشی زندگی، زندگی است، زندگی درون ماست نه بیرون ما. آن جا تنها نخواهم بود. انسان بودن میان دیگر آدمیان و انسان ماندن، نومید نشدن و سقوط نکردن در مصیبت هایی که ممکن است سرت بیاید، زندگی یعنی همین، کار زندگی همین است. من این را در ک کرده ام. 


این نامه ی داستایفسکی به برادرش میخائیل، در 22 دسامبر 1849 است، روزی که قرار بود داستایفسکی اعدام شود ولی پیش از اجرای حکم، فرمان عفو تزار می رسد و حکم او به چهار سال زندان و سربازی تخفیف پیدا می کند. رونوشتی از نامه موجود است که همسرش پاک نویس کرده و در بایگانی ِ مرکزی روسیه نگه داری می شود.


مراقب باش فراموشم نکنند

فئودور داستایفسکی

ترجمه: محمد میرزاخانی

مجله داستان همشهری/ شماره بیست و هفتم، شهریور 1392

صفحه ی 41

ما همان خدایانیم و آنها ما هستند

شکیبایی و زمان داری ... هر چیز به وقتش خواهد آمد. زندگی را نمی شود تعجیل کرد. زندگی طبق برنامه هایی که بسیاری از مردم دل شان می خواهد پیش نمی رود. ما باید هر چه را که در وقتش به ما می دهند بپذیریم و بیشتر نخواهیم. اما زندگی ابدی است. و ما هرگز نمی میریم. ما در واقع هرگز متولد نشده ایم. ما فقط از مراحل مختلف می گذریم. پایانی نیست. انسان ها ابعاد بسیار دارند. اما زمان، آن زمانی که ما فرض می کنیم نیست، زمان در درس هایی است که یاد می گیریم. 

صفحه ی 114


درباره ی نفرت یاد گرفتم... کشتن احمقانه ... نفرت گمراه شده... مردمی که متنفرند و نمی دانند چرا. وقتی در قالب مادی هستیم ... زشتی و خباثت ... ما را به آنسو می کشاند...

صفحه ی  124


می دانستم منظور این پیام ترس از مرگ بود، ترسی که در عمق آتشفشان هر فرد وجود دارد. ترس از مرگ، آن ترس تثبیت شده و پنهان که هیچ ثروتی و هیچ قدرتی نمی تواند آن را خنثی کند. هسته ی اصلی همین است. اما اگر مردم می فهمیدند که زندگی ابدی است، که ما هرگز نمی میریم، ما در واقع هرگز متولد نشده ایم، آن گاه این ترس زایل می شد. اگر می دانستند که به دفعات زندگی کرده اند و به دفعات زندگی خواهند کرد، چه اطمینانی می یافتند! اگر می دانستند که ارواحی در اطراف شان وجود دارند که به آنها کمک خواهند کرد، و پس از مرگ به این ارواح خواهند پیوست، (از جمله ارواح رفتگان محبوب شان)، چه آسایشی می یافتند! اگر می دانستند که «فرشته نگهبان» وجود دارد، چه قدر احساس امنیت بیشتری می کردند! اگر می دانستند که عمل خشونت و ظلم در قبال دیگران هم ثبت می شود و در زندگی دیگری ناچار خواهند شد تاوانش را بپردازند، چه قدر از میزان خشم و تمایل به انتقامجویی کاسته می شد! باید دانست تنها با دانش می شود به خدا رسید، تملک مادیات و قدرت چه ثمری خواهد داشت، در حالی که با مرگ فرد آنها هم تمام می شوند و برای رسیدن به خدا به درد نمی خورند، حرص و طمع و تشنه ی قدرت بودن، به هر حال هیچ ارزشی ندارد

اما چه طور می شود این دانش را به مردم رساند؟ اغلب مردم در کلیساها، کنیسه ها، مساجد و معابد دعا می کنند دعاهایی که جاودانه بودن روح را اعلان می کند. با این حال وقتی زمان پرستش خدا به پایان می رسد، به رقابت های مآلوف خود باز می گردند، طمع می کنند، سلطه جو و خودمحور می شوند. این خصوصیات پیشرفت روح را متوقف می کند. لذا، اگر ایمان کافی وجود نداشته باشد، شاید علم بتواند کمک کند. شاید لازم باشد تجربیاتی که کاترین و من از سر گذراندیم مورد مطالعه و تحقیق قرار گیرند، تحلیل شوند و به طور مستقل و علمی توسط افرادی که در زمینه های رفتاری و سلوکی و همچنین رشته ای علمی تعلیم دیده اند، گزارش شوند.

صفحه ی  126


آموختنی ها در سطوح مختلفی وجود دارند و بعضی از آنها را باید در جسم یاد بگیریم. ما باید درد را احساس کنیم. وقتی روح هستیم هیچ دردی احساس نمی کنیم. این زمان تمدید قواست. روح مان جان تازه می گیرد.

وقتی در قالب مادی هستیم، درد را احساس می کنیم، صدمه می بینیم. در وضعیت روح احساس نمی کنیم. در وضعیت روح فقط شادی وجود دارد ، احساس سعادت. اما این فقط مرحله ی ... تمدید قوای ماست. فعل و انفعال اشخاص در وضعیت روحانی، متفاوت است. وقتی در قالب مادی هستیم، ... روابط را تجربه می کنیم. 

صفحه ی 128


او دائما سعی می کند اعتماد مرا نسبت به کسانی که مورد اعتمادم هستند، زایل کند. وقتی من خوبی ها را می بینم، او بدی ها را می بیند و سعی می کند تخم این بدبینی را در ذهن من هم بکارد. من دارم یاد می گیرم ... به کسانی که باید، اعتماد کنم. اما او مرا نسبت به آنها مظنون می کند. و این مشکل اوست. نمی گذارم وادارم کند مانند خود او فکر کنم.

صفحه ی 150


باید یاد بگیرم اعتماد کنم. وقتی چیزی به من می گویند باید به اعتبار دانش گوینده ... به آن چیز اعتماد کنم.

بله. ولی من گیج شده ام. کسانی هستند که می دانم باید به آنها اعتماد کنم، اما در برابر این احساس مقاومت می کنم. و نمی خواهم به هیچ کس اعتماد کنم.

صفحه ی 154


درباره ی سلسله مراتب ارواح به فکر افتادم. درباره انها که فرشته نگهبان می شوند، آنها که استاد می شوند، و انها که جزو هیچ یک از این دو گروه نیستند و فقط یاد می گیرند. باید سلسله مراتبی بر مبنای عقل و دانش وجود داشته باشد که هدف نهایی اش خداگونه شدن، رسیدن و غرق شدن در وجود خدا باشد. این همان هدفی است که عرفای مذهبی در طول قرن ها به رمز گفته اند. آنها نیم نگاهی به چنین اجتماع الهی انداخته بوده اند.

صفحه ی 173


پیام مربوط به همه ی ماست، نه فقط آنها که در حال مرگ اند. برای ما هم امید هست.......پاسخ در آن جاست. ما فنا ناپذیریم. ما همواره با هم خواهیم بود.

صفحه ی 176


همه شما یک نقطه ضعف غالب خواهید داشت. شاید طمع باشد، یا شهوت، اما هرچه که باشد، باید دین خود را به آن افراد بپردازید. بعد باید در آن زندگی بر این نقطه ضعف فائق شوید. باید یاد بگیرید که بر طمع فائق شوید. اگر یاد نگیرید، در بازگشت دوباره، باید این صفت را همانند صفات دیگر با خود به زندگی بعد بیاورید. بارش سنگین تر خواهد شد. با هر زندگی که بگذرانید و در طی آن دیون تان را نپردازید، زندگی بعد مشکل تر خواهد شد. اگر بپردازید، زندگی آسان تری نصیب تان خواهد شد.  به این ترتیب خودتان زندگی ای را که خواهید داشت، انتخاب می کنید. در مرحله ی بعد مسئول آن زندگی ای خواهید بود که انتخاب کرده اید. خودتان انتخاب می کنید. 

صفحه ی 184


در این راه توصیه های عملی بسیاری وجود داشت. ارزش صبر و خویشتنداری، عقل در تعادل طبیعت، ریشه کن ساختن ترس، و خصوصآ ترس از مرگ، ضرورت یادگیری درباره اعتماد و بخشش، اهمیت آن که بیاموزیم نباید درباره دیگران قضاوت کرد و نباید به زندگی کسی خاتمه داد. محاسبه و استفاده از قدرت گرفتن الهام، و شاید بیش از همه، آگاهی بی تردید بر این که ما فنا ناپذیر هستیم. ما ورای زندگی و مرگ، ورای فضا و زمان هستنیم. ما همان خدایانیم و آنها ما هستند.

صفحه ی 185


بعضی از مردم با استفاده از مواد مخدر به سطح ستاره ای دست می یابند، اما آن چه را که تجربه می کنند، درک نمی کنند. اما به آنها اجازه داده شده است، عبور کنند. 

صفحه ی 203


کتاب: استادان بسیار، زندگی های بسیار/ دکتر برایان ال. ووایس/ ترجمه: زهره زاهدی


آدمها مدلهای مختلف دارن. اگه از دیدگاه روانشناسی نگاه کنیم بدون شک همه ی آدمها روانی به حساب میان، حتی خود روانشناسها. که البته در اینکه این قضیه نسبی ِ بحثی نیست. اگه با این دید به دنیا نگاه کنیم اولین قدم برای درمان اینهمه آدم بیمار اینه که به دور از هر گونه تعصبی بپذیریم که خودمون هم بیماریم. بنابراین انقدر ذره بین نمیذاریم و همه ادمها رو اندازه نمی گیریم بلکه برای درمان خودمون یه قدمی برمی داریم. اما خب پذیرفتن چنین چیزی تقریبا نا ممکن ِ ! {پدرم همیشه به نقل قول از یه نفر دیگه که نمی دونم کی بوده (!!) میگه: اگه گفتین اون چیه که به عدالت بین همه تقسیم شده و همه فکر می کنن خیلی زیاد ازش دارن و به خاطر نداشتنش از خدا گله نمی کنن؟!! «عقل» ! تا حالا دیدین کسی بگه خدا موقع تقسیم عقل در حق من بی عدالتی کرده و به من کمتر از همه داده؟  حتی اونهایی که از صبح تا شب از بی عدالتی خدا گله می کنن تو این یه مورد به عدالت خدا ایمان دارن!}

گفتن این حرفها مقدمه ای بود برای رسیدن به این نکته که اگه همه ی آدمها بیمار باشن قطعا نمی شه برای همه شون یه مدل دارو تجویز کرد. منظور اینکه من با خوندن کتابهای دکتر برایان ال. ووایس و جعفر مصفا و غزلهای حافظ و امثال اونها بیماری خودمُ رو به درمان می بینم و مسلما دلم میخواد همه آدمهای دنیا هم این روش درمان شدن رو تجربه کنن اما بیماری همه شبیه بیماری من نیست پس درمانش هم باید متفاوت باشه و اینجاست که کار مشکل میشه!

اما با وجود این تفاوتی که در بیماری هامون وجود داره باز هم خوندن این کتاب رو به همه توصیه می کنم! حتی به اونهایی که بیمار بودن خودشون رو نمی پذیرن. به خصوص به اونهایی که از بی عدالتی خدا گله دارن. هم نسل های من - به جز اونهایی که به مذهب اعتقاد دارن - اکثرا دچار یک جور نا امیدی هستن که ریشه در با سواد شدن و نگاه علمی پیدا کردنشون داره! آره عجیبه! همیشه باسواد بودن و دانشمند بودن مورد تقدیر و تشویق قرار گرفته اما یکی از بزرگترین ضررهایی که به بشریت زده اینه که اعتماد به نفسش رو زیاد کرده! بشر امروز تنها چیزهایی رو باور می کنه که عقل و علم اثبات کرده باشه. این کتاب رو به همه توصیه می کنم به خاطر اینکه شاید یه ذره - حتی خیلی کم و ناچیز - از اعتماد به نفسمون در این زمینه کم کنه و کمک کنه باور کنیم که ما، اشرف مخلوقات، هرچقدر هم که عالم و دانشمند باشیم در برابر واقعیت هستی فوق العاده احمقیم!! نیازی نیست همه ی محتویات این کتاب ُ باور کنیم. اما لازم ِ یکبار بخونیمش. و حتی شاید برای یک ثانیه به همه چیز شک کنیم!! و برای یک ثانیه تصور کنیم که شاید عقل ما در مقایسه با اون واقعیت هستی (که سعی می کنیم با فرمول کشفش کنیم) مثل عقل کرم خاکی باشه برای درک نظریه ی نسبیت! همون یک ثانیه شک کافی ِ تا دنیای باورهامون فرو بریزه. فرو ریختن باورهای تثبیت شده همیشه مفید بوده!

در مورد محتویات این کتاب و کتابهای مشابه اون حرفهای خیلی خیلی زیادی برای گفتن دارم. اما سکوت رو ترجیح میدم. چون هربار که در موردش با کسی صحبت کردم طرف مقابل فکر کرده می خوام اعتقاداتش رو ببندم به رگبار و بگم تو نمی فهمی بذار من بهت بگم اوضاع از چه قراره!! شاید هم مشکل از مدل صحبت کردن من باشه، شاید قیافه م و تن صدام چنین مفهومی رو میرسونه! هروقت صحبت این چیزها شد تقاضا دارم یکی من ُ از برق بکشه چون دیگه دلم نمی خواد کسی به «فیلسوف بودن« و «خانوم معلم بودن» و «آره اصلا تو راست میگی» متهمم کنه. {بعضی حرفها انگار قراره تا آخر عمر رو دل آدم سنگینی کنه، هرچی هم قنداغ بخوری رد نمیشه فایده نداره!}

شـــــــــــاید در آینده از تفکرات خودم راجع به ارتباط مفاهیم این کتاب با مذهب، عدالت خدا، خرافات، و تشابه حرفهای روانشناسهای امروزی و عرفای قرنهای خیلی گذشته یه چیزهایی بنویسم. وبلاگ خودمه! کسی هم حق نداره منُ از برق بکشه! فقط می تونه وبلاگُ ببنده و دیگه هیچوقت بازش نکنه! بعله! 

+ از همه ی کسانی که این پست رو خوندن (و حتی اونهایی که نخوندن!) خواهش می کنم در نظرسنجی پایین وبلاگ شرکت کنن. هیچ نام و نشونی ازتون به جا نمی مونه و کسی به خاطر نظری که دادین شما رو بازخواست نمی کنه. فقط یه آمار ِ که به من کمک می کنه. همین. با تشکر.

من


چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم ...

گاهی به روزمرگی زندگی هر روزه باز می گشتم، نگران چیزهای عادی می شدم. آن گاه تردیدها  به سطح می آمدند. گویی زمانی که ذهنم در حال تمرکز نبود، تمایل داشت ناخودآگاه به الگوها، اعتقادات، و شک گرایی های مالوف بازگردد. اما آن گاه به یاد خود می آوردم که این چیزها رخ داده بود! من درک می کردم که پذیرفتن این مفاهیم بدون تجربه ی شخصی تا چه حد مشکل است. تجربه لازم بود تا باورهای احساسی را به ادراکات عقلانی اضافه کنیم. اما تاثیر تجربه همواره به درجاتی کم رنگ می شود.

صفحه ی 55


ابتدا نمی فهمیدم چرا تا این حد تغییر کرده ام. می دانستم آرام تر و بردبارتر شده ام، دیگران به من می گفتند که چه قدر آرام به نظر می رسم، چه آسوده و شاد شده ام. احساس می کردم  در زندگی امید، شاید، هدف، و رضایت بیشتری یافته ام. چیزی در من طلوع کرده و ترس از مرگ را از میان برده بود. دیگر از مرگ و از وجود نداشتن خودم نمی ترسیدم. به خاطر از دست دادن دیگران هم کم تر وحشت داشتم، هرچند که قطعا دلم برای شان تنگ می شد. ترس از مرگ تا چه حد نیرومند است. مردم برای اجتناب از این ترس چه راه های درازی می پیمایند: بحران های میانسالی، مشکلات مربوط به جوانان، جراحی های زیبایی، وسواس انجام تمرینات بدنی، انباشتن دارایی های مادی، زاد و ولد برای حفظ نام، کوشش برای هرچه جوان تر ماندن، و غیره.

 ما به طرز وحشتناکی نگران مرگ خود هستیم، گاه آن قدر نگرانیم که هدف اصلی از زندگی مان را فراموش می کنیم.

صفحه ی56


من به دفعات در سطوح مختلف زندگی کرده ام. هر یک از آنها سطح متفاوتی از آگاهی است. این که در چه سطحی زندگی کنیم بستگی به آن دارد که تا چه حد پیشرفته باشیم.

...

این که باید دانش مان را با دیگران قسمت کنیم. این که توانایی های ما بسیار بیشتر از آن مقداری است که استفاده می کنیم. بعضی از ما زودتر و برخی دیرتر این را می فهمیم. این که باید پیش از رسیدن به این نقطه، ضعف های مان را بررسی کنیم. وگرنه انسان ضعف هایش را با خودش به زندگی بعدی میبرد. فقط خودمان می توانیم خودمان را پاک کنیم ... از شر عادت های بدی که در قالب مادی مان کسب کرده ایم. استادان این کار را برای مان نمی کنند. اگر تعمدا مقاومت کنیم و خودمان را پاک نکنیم، آنها را با خود به زندگی های دیگر خواهیم برد. و به محض این که اراده کنیم که آن قدر قوی باشیم که بتوانیم برمشکلات ظاهری پیروز شویم، دیگر آنها را در زندگی بعد نخواهیم داشت.

همچنین باید یاد بگیریم که نباید فقط به طرف کسانی برویم که نوسانات و ارتعاشات شان مانند خود ماست. این طبیعی است که به طرف کسی جذب شویم که در سطح خود ماست. اما اشتباه است. ما باید به طرف کسانی که نوسانات شان با ما جور نیست هم، ... برویم. اهمیت کار در ... کمک کردن به ... این افراد است. به ما قدرت گرفتن الهام داده شده. باید از آن تبعیت کنیم و در برابرش مقاومت نکنیم. آنها که مقاومت می کنند، با خطر مواجه خواهند شد. ما را از سطوح مختلف با نیروهای مساوی نفرستاده اند. بعضی از ما نیرویی بیش از دیگران داریم، زیرا که آنها از دوران های دیگری آمده اند. لذا همه مردم یکسان خلق نشده اند. اما سرانجام همه ما به نقطه ای می رسیم که همه برابر خواهیم بود.

صفحه ی 66


اشخاصی که در حالت کوما هستند ... در وضعیت تعلیق و بلاتکلیفی هستند. آنها هنوز آماده نیستند از این سطح عبور کنند و به سطح دیگری برسند ... تا این که بتوانند تصمیم بگیرند آیا می خواهند عبور کنند یا نه. فقط خودشان باید تصمیم بگیرند. اگر احساس کنند که دیگر در قالب مادی ... چیزی نیست که یاد بگیرند ... آن وقت اجازه می یابند عبور کنند. اما اگر چیز دیگری باشد که باید یاد بگیرند، باید دوباره برگردند، حتی اگر خودشان نخواهند. این برای آنها زمان استراحت است، زمانی که نیروی ذهنی شان می تواند استراحت کند.

لذا کسانی که به کوما می روند بسته به میزان مطالبی که هنوز باید در قالب مادی یاد بگیرند، می توانند تصمیم بگیرند که برگردند یا نه. اگر احساس کنند چیز دیگری برای یادگیری نیست، می توانند بدون توجه به پزشکی مدرن، مستقیما به مرحله روحی بروند. این اطلاعات با تحقیقاتی که درباره تجربه نزدیک مرگ منتشر شده، و این که چرا بعضی از مردم تصمیم می گیرند برگردند، جور در می آید. کسانی که انتخابی ندارند و ناچارند بازگردند، برای این  است که چیزهای دیگری باید یاد بگیرند. البته همه کسانی که درباره تجربه نزدیک مرگ با آنها مصاحبه شده، به قالب جسمانی شان باز گشته اند. تشابه تکان دهنده ای در داستان های همه ی آنها وجود دارد. آنها از جسم شان جدا می شوند و از نقطه ای در بالای جسدشان «شاهد» انجام تلاش هایی می شوند که برای بازگرداندنشان انجام می شود. 

سر انجام از وجود نوری درخشان یا پیکره ای روحانی و نورانی در فاصله ای مشخص، گاه در انتهای یک تونل، با خبر می شوند. آنها دردی احساس نمی کنند. به محض آن که می فهمند کارشان در روی زمین تمام نشده، و باید به جسم شان بازگردند، فورا به جسم شان متصل می شوند و مجددا درد و سایر حس های مادی را احساس می کنند.

صفحه ی 67


هنگامی که در مطبم نشسته بودم و درباره گفته های کاترین تعمق می کردم، دلم می خواست نظر پدران مان را درباره این عقیده که انسان ها مساوی خلق نشده اند، بدانم. مردم با استعدادها، توانایی ها، و نیروهایی که از زندگی های گذشته برخاسته به دنیا می آیند. «اما سرانجام به نقطه ای می رسیم که در آن همه ما برابر خواهیم بود». فکر می کردم در این «نقطه» زندگی های بسیاری از ما دور است.

به موتسارت و استعداد خارق العاده او در کودکی اش فکر کردم. آیا این هم توانایی ای بود که از گذشته امده باشد؟ ظاهرا ما هم توانایی ها و هم بدهی های خود را به همراه می آوریم.

صفحه ی 69


ادامه دارد ...

کتاب: استادان بسیار، زندگی های بسیار/ دکتر برایان ال. ووایس/ ترجمه: زهره زاهدی