بالای درختها زندگی می کنم

بدینگونه عشقشان آغاز شد. کوزیمو خوش و گیج و منگ بود؛ دختر نیز خود را خوشبخت حس می کرد، اما هیچ شگفت زده نبود. (دختران هیچ کارشان اتفاقی نیست). عشقی که کوزیمو آن همه انتظارش را داشت غافلگیرانه به سراغش آمده بود، و بس زیباتر از آنی بود که او می پنداشت ... از همه شگفت تر این که می دید عشق چیز ساده ای است. و در آن هنگام می پنداشت که همواره چنین خواهد بود.

صفحه ی 194


_ چرا رنجم میدهی؟

_ چون دوستت دارم.

انگاه او خشمگین شد.

_ نه. دوستم نداری. وقتی کسی را دوست داریم، خوشیش را می خواهیم نه رنجش را.

_ وقتی کسی را دوست داریم، تنها یک چیز را می خواهیم: عشق را، حتی به قیمت رنج.

_ پس، تو به عمد مرا رنج می دهی؟

_بله، برای این که از عشقت مطمئن بشوم.

در فلسفه ی بارون جایی برای اینگونه استدلالها نبود.

_ رنج یک چیز منفی است.

_عشق همه چیز است.

_ باید همیشه با رنج و درد مبارزه کرد.

_ هیچ چیز جلودار عشق نیست.

_ چیزهایی هست که من هرگز نمی توانم بپذیرم.

_ چرا می توانی. مگر نه این که مرا دوست داری و رنج می کشی؟

اوج شادی کوزیمو همانگونه که رنج کشیدنش پر سر و صدا بود. گاهی انچنان دستخوش شادمانی می شد که دلداده ی خود را رها می کرد،  از درختی به درختی می پرید و به آمیزه ای از همه زبانهایی که می دانست فریاد میزد:

_ من عاشق زیباترین زن روی زمینم!

صفحه ی246


آیا سفر این فرصت را به او نمی داد که بیشتر به رابطه شان بیندیشد و دیگر برنگردد؟ این فکرها مایه نگرانی کوزیمو می شد. می کوشید سرگرمیهای گذشته را از سر بگیرد، به شکار و ماهیگیری برود، دوباره به کارهای کشاورزی بپردازد و کتاب بخواند، به میدانگاهی برود و لودگی کند، چنان کند که انگار هرگز جز اینها کار دیگری نکرده بوده است (بدینگونه می کوشید این سرسختی ویژه ی جوانان را حفظ کند که هرگز نمی خواهند بپذیرند که از دیگران تاثیر گرفته اند). گرچه از نیرو و اعتماد به خویشتنی که عشق به او داده بود به خود می بالید اما میدید که دیگر به بسیاری چیزها علاقه ندارد؛ درمی یافت که بدون ویولتا زندگی برایش مزه ای ندارد و هرچه می کند نمی تواند به چیزی جز ویولتا بیندیشد. هرچه بیشتر می کوشید به دلبستگی ها و خوشی های ساده و بی پیرایه گذشته دست یابد و حضور شورانگیز ویولتا را فراموش کند جای خالی او را بیشتر حس می کرد و آتش انتظارش افروخته تر می شد. 

صفحه ی 250


_خودتان بهتر می دانید: نیروهای نظامی، با هر فکر تازه ای هم که از راه برسند، چیزی جز خرابی به بار نمی آوردند.

_ بله. ما هم خیلی خرابی به بار می آوریم، اما هیچ فکر تازه ای همراه خودمان نیاورده ایم ...

صفحه ی 313


بله ... جنگ ... سالهای سال است که من در این کارم، این کار وحشتناک، یعنی جنگ ... و تا آنجا که می توانم از خودم مایه می گذارم ... همه این کار را هم برای آرمانی می کنم که حتی برای خودم نمیتوانم توجیهش کنم..

کوزیمو گفت: _ من هم، سالهاست که برای آرمانی زندگی می کنم که خودم هم نمی توانم توجیهش کنم. ولی کاری که من می کنم هیچ بدی ندارد: بالای درختها زندگی می کنم.

صفحه ی 314


بارون درخت نشین

ایتالو کالوینو

مهدی سحابی


چند وقتی بود هیچ رمانی اونقدر که انتظار داشتم جذبم نمی کرد. تا اواسط هر رمان پیش می رفتم به امید اینکه جذاب تر بشه ولی نمی شد، اما چون دلم نمیاد کتابی رو نیمه کاره رها کنم تا آخرش می خوندم و وقتی تموم میشد یه نفس عمیق می کشیدم یعنی «اخیش! تموم شد!» از خودم می پرسیدم: پس چطوری قدیما انقدر با ذوق و شوق رمان می خوندم؟ یعنی الان همه ی رمانهای جذاب دنیا رو خوندم و دیگه هیچ رمانی جذبم نمی کنه؟! اصلا یادم رفته بود که رمان جذاب و خوب چه مدل رمانی می تونه باشه. 

بعد از خوندن ِ «بارون درخت نشین» یه تعریف ساده برای رمان خوب به ذهنم رسید: رمان خوب رمانی ِ که وقتی تموم میشه حس کنی دلت برای شخصیت های داستان تنگ میشه!  مثلا دلت تنگ میشه که دیگه کوزیمو بالای درخت نیست ...


چی شد که این کتاب ُ از بین کتابهای کتابخونه انتخاب کردم؟ خب اسمش «بارون درخت نشین» بود و من هم بارون دوست دارم هم درخت و فکر کردم ترکیب این دوتا تو یه رمان باید چیز جالبی از آب دربیاد! غافل از اینکه «بارون» اسم یکی از شخصیت های داستان ِ و ربطی به اون بارون نداره! و الان فکر می کنم «بارون» ی که روی درخت میشینه بیشتر از بارونی که رو درخت می شینه کنجکاوی ِ ادم ُ  بر می انگیزه!

من

نظرات 5 + ارسال نظر
پرستو یکشنبه 7 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 07:04 ب.ظ http://parvaz87.persianblog.ir

آدم عاشق که میشه خودخواه می شه !

عاشق میشه خودخواه میشه یا عاشقش میشن؟!!

شاهین سه‌شنبه 9 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 08:55 ب.ظ http://heeyran.blogfa.com

چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!
خیال میکردی بارون یعنی باران ????!!!
بابا دمت گرم !!!

یعنی انقدر عجیبه؟ خب فکر می کردم دیگه!

کمان دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 12:33 ق.ظ

سلام. ببخشید شما در همایش شمشیر روز 5شنبه حضور داشتید؟
لطفا اگر بودید با ذکر یک نشانه از همایش به ایمیلم اطلاع بدین

kamangir1391@chmail.ir

؟!! نه! من همایش نبودم!!

مهرنوش دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 07:12 ب.ظ

من این حسو وقتی کتاب "تماماً مخصوص" رو خوندم داشتم...
یواش یواش میخوندمش و دلم نمی یومد تموم بشه...

مهرنوش چهارشنبه 24 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:07 ب.ظ

من واسه این پستت کامنت گذاشته بودم!!!
انگار ثبت نشده!

e? chera? :\

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد