چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم ...

گاهی به روزمرگی زندگی هر روزه باز می گشتم، نگران چیزهای عادی می شدم. آن گاه تردیدها  به سطح می آمدند. گویی زمانی که ذهنم در حال تمرکز نبود، تمایل داشت ناخودآگاه به الگوها، اعتقادات، و شک گرایی های مالوف بازگردد. اما آن گاه به یاد خود می آوردم که این چیزها رخ داده بود! من درک می کردم که پذیرفتن این مفاهیم بدون تجربه ی شخصی تا چه حد مشکل است. تجربه لازم بود تا باورهای احساسی را به ادراکات عقلانی اضافه کنیم. اما تاثیر تجربه همواره به درجاتی کم رنگ می شود.

صفحه ی 55


ابتدا نمی فهمیدم چرا تا این حد تغییر کرده ام. می دانستم آرام تر و بردبارتر شده ام، دیگران به من می گفتند که چه قدر آرام به نظر می رسم، چه آسوده و شاد شده ام. احساس می کردم  در زندگی امید، شاید، هدف، و رضایت بیشتری یافته ام. چیزی در من طلوع کرده و ترس از مرگ را از میان برده بود. دیگر از مرگ و از وجود نداشتن خودم نمی ترسیدم. به خاطر از دست دادن دیگران هم کم تر وحشت داشتم، هرچند که قطعا دلم برای شان تنگ می شد. ترس از مرگ تا چه حد نیرومند است. مردم برای اجتناب از این ترس چه راه های درازی می پیمایند: بحران های میانسالی، مشکلات مربوط به جوانان، جراحی های زیبایی، وسواس انجام تمرینات بدنی، انباشتن دارایی های مادی، زاد و ولد برای حفظ نام، کوشش برای هرچه جوان تر ماندن، و غیره.

 ما به طرز وحشتناکی نگران مرگ خود هستیم، گاه آن قدر نگرانیم که هدف اصلی از زندگی مان را فراموش می کنیم.

صفحه ی56


من به دفعات در سطوح مختلف زندگی کرده ام. هر یک از آنها سطح متفاوتی از آگاهی است. این که در چه سطحی زندگی کنیم بستگی به آن دارد که تا چه حد پیشرفته باشیم.

...

این که باید دانش مان را با دیگران قسمت کنیم. این که توانایی های ما بسیار بیشتر از آن مقداری است که استفاده می کنیم. بعضی از ما زودتر و برخی دیرتر این را می فهمیم. این که باید پیش از رسیدن به این نقطه، ضعف های مان را بررسی کنیم. وگرنه انسان ضعف هایش را با خودش به زندگی بعدی میبرد. فقط خودمان می توانیم خودمان را پاک کنیم ... از شر عادت های بدی که در قالب مادی مان کسب کرده ایم. استادان این کار را برای مان نمی کنند. اگر تعمدا مقاومت کنیم و خودمان را پاک نکنیم، آنها را با خود به زندگی های دیگر خواهیم برد. و به محض این که اراده کنیم که آن قدر قوی باشیم که بتوانیم برمشکلات ظاهری پیروز شویم، دیگر آنها را در زندگی بعد نخواهیم داشت.

همچنین باید یاد بگیریم که نباید فقط به طرف کسانی برویم که نوسانات و ارتعاشات شان مانند خود ماست. این طبیعی است که به طرف کسی جذب شویم که در سطح خود ماست. اما اشتباه است. ما باید به طرف کسانی که نوسانات شان با ما جور نیست هم، ... برویم. اهمیت کار در ... کمک کردن به ... این افراد است. به ما قدرت گرفتن الهام داده شده. باید از آن تبعیت کنیم و در برابرش مقاومت نکنیم. آنها که مقاومت می کنند، با خطر مواجه خواهند شد. ما را از سطوح مختلف با نیروهای مساوی نفرستاده اند. بعضی از ما نیرویی بیش از دیگران داریم، زیرا که آنها از دوران های دیگری آمده اند. لذا همه مردم یکسان خلق نشده اند. اما سرانجام همه ما به نقطه ای می رسیم که همه برابر خواهیم بود.

صفحه ی 66


اشخاصی که در حالت کوما هستند ... در وضعیت تعلیق و بلاتکلیفی هستند. آنها هنوز آماده نیستند از این سطح عبور کنند و به سطح دیگری برسند ... تا این که بتوانند تصمیم بگیرند آیا می خواهند عبور کنند یا نه. فقط خودشان باید تصمیم بگیرند. اگر احساس کنند که دیگر در قالب مادی ... چیزی نیست که یاد بگیرند ... آن وقت اجازه می یابند عبور کنند. اما اگر چیز دیگری باشد که باید یاد بگیرند، باید دوباره برگردند، حتی اگر خودشان نخواهند. این برای آنها زمان استراحت است، زمانی که نیروی ذهنی شان می تواند استراحت کند.

لذا کسانی که به کوما می روند بسته به میزان مطالبی که هنوز باید در قالب مادی یاد بگیرند، می توانند تصمیم بگیرند که برگردند یا نه. اگر احساس کنند چیز دیگری برای یادگیری نیست، می توانند بدون توجه به پزشکی مدرن، مستقیما به مرحله روحی بروند. این اطلاعات با تحقیقاتی که درباره تجربه نزدیک مرگ منتشر شده، و این که چرا بعضی از مردم تصمیم می گیرند برگردند، جور در می آید. کسانی که انتخابی ندارند و ناچارند بازگردند، برای این  است که چیزهای دیگری باید یاد بگیرند. البته همه کسانی که درباره تجربه نزدیک مرگ با آنها مصاحبه شده، به قالب جسمانی شان باز گشته اند. تشابه تکان دهنده ای در داستان های همه ی آنها وجود دارد. آنها از جسم شان جدا می شوند و از نقطه ای در بالای جسدشان «شاهد» انجام تلاش هایی می شوند که برای بازگرداندنشان انجام می شود. 

سر انجام از وجود نوری درخشان یا پیکره ای روحانی و نورانی در فاصله ای مشخص، گاه در انتهای یک تونل، با خبر می شوند. آنها دردی احساس نمی کنند. به محض آن که می فهمند کارشان در روی زمین تمام نشده، و باید به جسم شان بازگردند، فورا به جسم شان متصل می شوند و مجددا درد و سایر حس های مادی را احساس می کنند.

صفحه ی 67


هنگامی که در مطبم نشسته بودم و درباره گفته های کاترین تعمق می کردم، دلم می خواست نظر پدران مان را درباره این عقیده که انسان ها مساوی خلق نشده اند، بدانم. مردم با استعدادها، توانایی ها، و نیروهایی که از زندگی های گذشته برخاسته به دنیا می آیند. «اما سرانجام به نقطه ای می رسیم که در آن همه ما برابر خواهیم بود». فکر می کردم در این «نقطه» زندگی های بسیاری از ما دور است.

به موتسارت و استعداد خارق العاده او در کودکی اش فکر کردم. آیا این هم توانایی ای بود که از گذشته امده باشد؟ ظاهرا ما هم توانایی ها و هم بدهی های خود را به همراه می آوریم.

صفحه ی 69


ادامه دارد ...

کتاب: استادان بسیار، زندگی های بسیار/ دکتر برایان ال. ووایس/ ترجمه: زهره زاهدی 

نظرات 5 + ارسال نظر
f.m سه‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 04:24 ب.ظ

سلام بر سحر عزیزم!
درود و صد بدرود!
چطوری یار قدیمی؟!!!
وبلاگت را تازه یافتم و خواندم و دلم حسابی از دوری ات گرفت!!!!
اول بگو ابن شماره صفحه ها که پایین متن هات زدی از کجاست؟ کتاب خودت؟ زود جوابمو بده تا بهت بگم کدوم استاد ادبیات آینده به وبلاگت سر زده!!!!!!!!!!!!

استاد ادبیات آینده؟ اف ام؟!! یعنی کی می تونه باشه این وقت شب؟!!
+ این شماره ها شماره ی صفحه ی اون کتابی ِ که من خوندم (معلوم نیست یعنی؟)

فاطمه منتظری!!!! چهارشنبه 26 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:39 ب.ظ

بابا بی معرفت! گفتم الآن اسم وفامیلمو زود میگی! به همین زودی دوستیمون کمرنگ شد؟ باشه ولی من هنوز وقتی توی دانشکده از جلوی کلاسهامون رد میشم هیچ وقت یادم نمیره کدوم دوستم سرکلاس واسم قایق کاغذی درست میکرد!!! راستی این شماره ها معلومه مال کتابه ولی منظورم اسم کتابش بود!! یعنی هرکدومش از یک کتابه؟

عزیزمــــــــــــــــــــــــــ ! چقدر من گیجم! دیگه گفتی استاد ادبیات باید دوزاری م میفتاد. آخی. :*
نوشته های هر پست برای یه کتاب ِ که پایین پست اسم کتاب و نویسنده ش نوشته شده :)
خیلی ذوق نمودم که اومدی وبلاگم :*

فاطمه منتظری پنج‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:17 ق.ظ

خیلی چاکریم
تازه پیدات کردم و الا زودتر از اینا حتما بهت سر میزدم.
اون داستان مطب رفتنت هم خوندم!!! عالی بود خیلی عالی!!!
توصیف جزئیات و زوایا و خبایات منو یاد ابوالفضل بیهقی انداخت
تو روزی نویسنده بزرگی خواهی شد!!! البته الآن هم هستی فقط گمنام موندی...
به امید روزی که سرکلاسهام کتابهاتو به دانشجوهام توصیه کنم!!!(دعارو داشتی؟!! نمیدونم واسه خودم بود یا تو؟)

:)) عزیزمی ی ی ی :* فقط کاش دعا می کردی انقدر تنبل نباشم و بیشتر برم سراغ قلم و کاغذ! با هر چهارسال یکبار یه داستان نوشتن کسی نویسنده نشده :دی
و البته استاد شدن ت اصلا دعا لازم نداره ... خواهی دید ;)

فاطمه منتظری پنج‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:51 ب.ظ

یکی از قدمهای مهم نویسندگی مطالعه ی زیاده که تو ماشالله کم نداری!!! راستی من سمنانم! مربی ادبی کانون پرورش فکری مهدیشهر شدم! یادته ترمهای اول چقد از سمنان بد میگفتم!! انگار خدا برای تنبیه نمک گیرم کرده! حالا اگه خیلی اصرار کنی من شنبه ها کانون مهدیشهر کارگاه داستان دارم و بهت اجازه میدم بیای!!!! البته شاگردام پسرهای دبیرستانی اند! مشکلی که نداری؟ راستی سنت هم بالای عضویت کانون پرورش فکریه ممکنه رات ندن پیرزن! شوخی کردم گوگوش جان! ناراحت نشیا!
ببخش دیر جواب میدم اوضاع اینترنتم خوب نیس!

هاها! تقریبا همه ی دانشجوهایی که می شناسم و از سمنان خوششون نمیاد اینجا موندگار شدن! شاید در ناخودآگاهشون از سمنان خوششون میاد!! خخخ!!
شنبه ها چه ساعتی؟ بعداز ظهرها که کلاسم. و البته زیاد با خیابونای مهدیشهر آشنا نیستم. حالا اگه شد یه روز با فائزه میام :)

فاطمه منتظری پنج‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 07:13 ب.ظ

میگم خودت هم راه نمیدم میگی با فائزه میام! گفتم که جلوی داستانهات کم نیارم بابا!!! مثلا تو با این قلمت میخای بیای سرکلاس من از من چی یاد بیگیری؟ بقول شاهرودیا دیگه کاچگی بسه! دکتر رحیمی گفته هرچیزی که مزاحم پایان نامت میشه ترک کن!!!حتی سرکار رفتن! یک موضوع پایان نامه توی پاچم کرده که به اندازه رساله دکتراست! فک کنم الآن که شروع کردم تا ترم4 تموم نشه!!! حدود نصف منابعش عربیه!! حالا من سرکار میرم که هیچ به وبلاگ بروبچ هم سرمیزنم!!!
فعلا تا یک وقتی که نمیدونم کی میشه بای البته فقط امشب دوباره میام جوابتو میخونم!(توبه کردم که دگر می نخورم به جز از امشب و فرداشب و شبهای دگر!!!)روی ماهتومیبوسم به هرکدوم از بروبچ که دیدی سلام برسون!

فدات شم. برو مشقهات ُ بخون. ایشالا بیست شی. دکتر رحیمی هم دیگه من ُ یادش رفته یحتمل. ولی حالا یه سلامی بهش برسون :دی
بزرگی تُ می رسونم. موفق باشی :*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد