مدیر از لحن برنارد به صرافت افتاد که کجاست. نگاه تندی به وی انداخت و در حالی که رنگش کبود شده بود چشمانش را برگرداند؛ دوباره با بدگمانی و خشم توآم با غرور به او نگریست و گفت: «فکر نکنی من با دخترک رابطه ی نامشروعی داشتم. عاطفه ای در کار نبود. رابطه ام کاملا سالم و طبیعی بود.»

123


برتری ذهنیش برایش به همان نسبت مسؤولیت های اخلاقی به بار آورده. هرچه استعدادهای آدم بیشتر باشد، قدرتش در گمراه کردن زیادتر است. یک نفر رنج بکشد بهتر است تا عده ی زیادی فاسد بشوند. آقای فاستر، اگر منصفانه قضاوت کنید می بینید که هیچ اهانتی شنیع تر از داشتن رفتار غیر متعارف نیست. قتل فقط باعث از بین رفتن فرد می شود - وانگهی مگر فرد چیست؟»

174


همین حالا از کوره های مرده سوزی برگشته اند. شرطی سازی مرگ از حدود هجده ماهگی شروع میشه. هر یک از کوچولوها هفته ای دو روز صبح رو در مردنگاه می گذرونه. بهترین اسباب بازیها در اونجا هست و اونا در روزهای احتضار شکلات می خورند. یاد می گیرند که مرگ رو یه چیز عادی تلقی کنند.

189


حلقه ی نوار روی دستگاه موسیقی ترکیبی شروع به باز شدن کرد. یک قطعه ی سه سازی بود برای هیپرویولون و سوپرویولون سل و شبه اوبوا، که اکنون فضا را انباشته از رخوتی مطبوع کرده بود. سی چهل خط میزان - و آنگاه در زمینه ی صدای این آلات صدایی فوق انسانی شروع به نغمه پردازی کرد؛ گاهی تو گلویی می شد، گاهی تو دماغی، گاهی تو خالی مثل فلوت؛ به آسانی رکورد بمی صدای گاسپارد فارستر را شکست و در آخرین حدود لحن موسیقیایی تا نت صدای خفاش صعود کرد، یعنی خیلی بالاتر از بالاترین نت سی که یک بار (در حدود 1770 در اپرای دوکی پارم و در برابر چشمان حیرتزده ی موتسارت) لوکرتسیا آجوگاری، تنها در میان تمام آوازخوانان تاریخ موسیقی، به نحنوی نافذ ادا کرده بود.

192


اوضاع دنیا در حال حاضر تثبیت شده است. مردم خوشبختند. آنچه را که می خواهند به دست می آورند و آنچه را نتوانند به دست بیاورند، نمی خواهند. وضعشان رو به راه است. در امان اند. هیچ وقت مریض نمی شوند. از مرگ پروایی ندارند. از شر و شور و پیری بی خبرند، که مایه ی سعادتشان است. وبالی به اسم پدر و مادر ندارند. زن یا بچه یا عشاقی هم که دل در گرو آنها ببندند ندارند. طوری شرطی می شوند که نمی توانند رفتار غیر مقتضی داشته باشند. 

248

شما مرا به یاد یکی دیگر از همین قدیمیها به نام برادلی انداختید. او فلسفه را این طور تعریف می کند که عبارت است از پیدا کردن دلایل ناموجه برای چیزهایی که آدم به طور غریزی به آنها اعتقاد پیدا می کند. انگار اصلا می شود که به طور غریزی به چیزی معتقد شد! اگر آدم به چیزهایی اعتقاد دارد به این سبب است که نحوه ی شرطی شدنش حکم می کندکه به آنها معتقد باشد. فلسفه یعنی این: پیدا کردن دلایل ناموجه برای چیزهایی که آدم به دلایل ناموجه دیگر به آنها اعتقاد پیدا کرده. اگر مردم به خدا معتقد باشند به این دلیل است که طوری شرطی شده اند که به خدا اعتقاد داشته باشند.

263


تمدن مطلقا احتیاجی به شرافت و شجاعت ندارد. این چیزها نشانه های ضعف سیاسی است. در یک اجتماع سازمان یافته مثل اجتماع ما، هیچ کس مجال شرافت و شجاعت به خرج دادن ندارد. به محض اینکه این مجال درست بدهد اوضاع به کلی به هم می خورد در جایی که جنگ وجود دارد، در جایی که دو دستگی هست، در جایی که مقاومت در برابر وسوسه های نفس در کار است، و مسائل عشقی وجود دارد که به خاطر آنها جنگ و ستیز صورت بگیرد یا از آنها دفاع بشود - در چنین جایی بدیهی است که شرافت و شجاعت معنایی دارد. اما امروزه روز جنگ و ستیزی در کار نیست. نهایت مراقبت به عمل می آید تا از دوست داشتن بیش از حد جلوگیری بشود. دیگر چیزی به اسم دو دستگی وجود ندارد؛ آدم را طوری شرطی می کنند که از انجام کارهایی که باید بکند چاره ای ندارد. و آنچه باید یکند رویهمرفته آنقدر ملایم طبع است، و به خیلی از محرکات طبیعی آنقدر آزادی عمل داده شده، که دیگر واقعا وسوسه ای در کار نیست تا در برابرش مقاومت بشود.

266


دنیای قشنگ نو

آلدوس هاکسلی

ترجمه: سعید حمیدیان



در روزگاری زندگی می کنیم که «معنی» ها بی نهایت شدن. برای کلمه هایی مثل عشق، شجاعت، فداکاری ... به تعداد همه ی آدم های کره ی زمین تعبیر و تفسیر و معنی وجود داره به قدری که دیگه این کلمات هویت خودشون رو از دست دادن.  «دنیای قشنگ نو» پیش بینی می کنه که در آینده همه ی این کلمات به نهایت بی هویتی می رسن و دور انداخته می شن! فقط کلماتی باقی می مونن که میشه به طور عینی اونها رو دید. البته حتی در اون شرایط هم خوب و بد وجود داره اما معنی شون کاملا با معنی امروزی شون متفاوته و حتی در تضاده!  

اینکه این پیش بینی ها به واقعیت تبدیل میشه یا نه مهم نیست. اون چیزی که مهمه اینه که یک سری چیزها در کنار هم قرار نمی گیرن. برای بدست آوردنشون باید از یک سری ارزش ها دست کشید. این دست کشیدن جنبه ی فداکاری نداره البته! بلکه یک اجباره. مثل یک قانون فیزیکی. مثل اینکه دو تا قطب همنام آهنربا نمی تونن کنار هم باشن. آخرین پاراگرافی که از این کتاب نقل کردم تا حدودی منظورم و در این زمینه می رسونه. تو یک زندگی بدون رنج و غم و سختی و بیماری و ... جایی برای عشق شجاعت فداکاری و سایر ارزش های امروزی نیست. نمی تونه باشه. اگه دلمون نمی خواد این ارزش ها منقرض بشن باید رنج رو بپذیریم.

من

به یاد گذشته!

داشتم تو اینستاگرام قدم می زدم که چشمم افتاد به این کتاب. خیلی سال پیش فکر کنم زمانی که پونزده شونزده ساله بودم خونده بودمش. یادمه وقتی می خوندمش احساس بزرگ بودن و بزرگ شدن می کردم. به این دلیل که فهمش تا حدود سیصد صفحه ی اول کمی دشوار بود و تعداد صفحاتش هم حدود هزار تایی می شد. جز اولین کتاب های بزرگسالانه ی زندگی م بود. واقعا شانس بزرگی بود که با چنین کتاب فوق العاده ای وارد دنیای رمان بزرگسال شدم. به قدری تصویر سازی این کتاب - و صد البته بقیه ی کتاب های این نویسنده - فوق العاده ست که واقعا استعاره ی «غرق شدن توی کتاب» در موردش صدق می کنه. بعد این همه سال که از خوندنش گذشته هنوز شخصیت های کتاب، تم داستان و از همه مهم تر اون حس و فضای داستان به یادم مونده که از حافظه ی من بعیده! این کتاب تو خیلی چیزها برای من اولین کتاب بود. مثلا اولین کتابی بود که به محض تموم شدنش به خودم قول دادم حتما دوباره بخونمش. اولین کتابی بود که بعد تموم شدنش حس کردم دلم واسه شخصیت هاش تنگ میشه! اولین کتابی بود که یکی دو تا از تکه های دوست داشتنی ش و جدا کردم و تو دفتر خاطرات اون دوران نوشتم. این وبلاگ هنوز متولد نشده بود اون زمان. اصلا دروغ چرا؟! هر رمانی که میخونم به طور ناخودآگاه آرزو می کنم به اندازه ی این رمان باهاش ارتباط برقرار کنم.بعد از این رمان های عالی و درجه و یک زیاد خوندم اما تاثیر این کتاب در من چیز دیگه ای بود. حیفم اومد تو این وبلاگ از کتابی که تا این حد تو زندگی م خاص بوده حرفی زده نشه.

من


«زبانت ِ نشان بده ببینم

پیرزن رو می کند به پسر: «گفت زبانم ِ چه بکنم؟»

پسر می گوید: زبانتِ بیار بیرون نشان دکتر بده.

پیرزن می گوید: گوشام دُردُر. نمی شنفم. و زبان را می کشد.

دکتر می گوید: خیلی خب. و نبض پیرزن را می گیرد و می گوید: زبانتِ دیدم مادر، ببرش تو!  


درخت انجیر معابد 

احمد محمود 

متاسفانه شماره صفحه نزده بودم!



پی نوشت: بنا به تاریخ دفتر خاطراتم تیرماه سال 85 مشغول خوندن این کتاب بودم. 

تنها با پنج هزار تومان

مقدار خطاهایی که از هر انسانی سر می زند به لحاظ شدت و ضعف متناسب است با مقدار کاری که او در زندگی خود انجام می دهد. فقط کسانی که هیچ کاری نمی کنند مرتکب هیچ خطایی نمی شوند. این قاعده نه فقط در مورد افراد بلکه در مورد ملت ها و فرهنگ های قومی و گروه ها و نحله ها نیز صادق است. در کشور ما کسانی که در مباحث فلسفی تمام هنرشان این است که بگویند «من آنم که رستم بود پهلوان» بر فلسفه ی غرب خرده می گیرند که چنین و چنان است: ملت ها را استعمار کرده است، طبیعت را تخریب کرده است، اخلاق سنتی را به فساد کشانده است و انسان را بی هویت کرده است و ... جالب توجه اینکه این انتقادات امروزه در کشور ما بیشتر از ناحیه کسانی مطرح می شود که شیفته ی بنز ضد گلوله ی غرب اند، برای یک سردرد معمولی بیمارستانهای ممالک غربی را بر بیمارستانهای داخل کشور ترجیح می دهند، تعطیلاتشان را در ممالک غربی می گذرانند، سرمایه های کلانشان را در ممالک غربی ذخیره می کنند و فرزندانشان در دانشگاههای ممالک غربی درس می خوانند. باری فلسفه ی غرب مسأله ساز ترین فلسفه هایی است که در تاریخ پیدا شده است و با همین مسأله سازی توانسته است تمدن بشری را برساند به آنجا که رسانده است (و ما ایرانی ها در داخل کشور اگر ممالک غرب را از نزدیک ندیده باشیم حتی قدرت تصور رشد تمدن غرب را نداریم.)

صفحه ی236


در مرحله ی اول انسان می آموزد که خواستهای خود را با احکام عقل تطبیق دهد و نخواهد مگر آنچه را که عقل تجویز می کند. وقتی عقلانیت در درون انسان به لحاظ ذهنی رشد کرد، آنگاه تاثیر آن در رفتار او (مرحله ی برون ذهنی) بروز می کند. شناخت حقوق دیگران عالی ترین بخش این مرحله است و نشانه ی تکامل این شناخت، رفع تضاد از میان انسانهاست. اصلی ترین حوزه ی تکامل انسان حوزه ی دین است و کانت نام آن را دین عقلانی نهاده است. اصلی ترین حوزه ی تکامل انسان حوزه ی دین است و کانت نام آن را دین عقلانی نهاده است. در دین عقلانی یا در مرحله ی عقلانیت دین (به نام دین انسانی) پیروان ادیان گوناگون به جای تکفیر و نفی یکدیگر به درک و تایید یکدیگر می پردازند. این آغاز شناخت حقوق فردی است. وحدت نوع انسان، درک حقوق متقابل افراد، قبول تنوع و تکثر در باورها و عملکردها (پلورالیسم) و رفع تضاد و خصومت، تعطیل جنگ و تبدیل آن به گفتگو در صورت بروز اختلاف از نشانه های تکامل عقلانیت است که بتدریج در تاریخ فرا می رسند.

صفحه ی 240


مبانی اندیشه های فلسفی (فلسفه عمومی)

تألیف: منوچهر صانعی دره بیدی

انتشارات امیر کبیر


یک کتاب دیگه درباره فلسفه! گیر دادم الان به این موضوع :دی

با تشکر از بهناز برای امانت دادن کتاب.

و با تشکر از سایت انتشارات امیر کبیر که این کتاب رو به قیمت پنج هزار تومن (بله درست شنیدید!) برای فروش گذاشته، اون هم با ارسال رایگان! و من امروز در اوج ناباوری خریدمش و منتظرم که به دستم برسه!! به امید ارزون شدن کتاب. شب بخیر

من

 

ای آزادی! آیا با زنجیر می آیی؟!

در این روزهایی که بازار گلشیفته دوباره داغ شده و فیس بوک و وایبر و اینستاگرام پر شده از پیام ها و بعضآ جوک های توهین آمیزی که حتی از طرف اشخاص تحصیل کرده و باسواد به اشتراک گذاشته میشه و آدم رو به تعجب وامیداره خوندن این متن که نامه ای ست منصوب به شاهین نجفی خطاب به گلشیفته قطعا یکی از تکه های دوستداشتنی بود. (از اون جهت می گم «منصوب به شاهین نجفی» چون این روزها تو دنیای مجازی هر کسی هر چیزی می نویسه و به نام «حسین پناهی»، «صادق هدایت» و ... ثبت می کنه و دیگه اعتمادی به منابع ذکر شده نیست! و توجیه این اشخاص در برابر این پیشنهاد که: «قبل از انتشار پیام هاتون توی وایبر منبع رو پاک کنید مگر اینکه از صحت اون مطمئن باشید» اینه که «چه اهمیتی داره کی گفته، مهم اینه که چی گفته»!!. بگذریم!) 

سال ها از آمدن و رفتن فروغ گذشت، شکی نیست که قرن ها از آمدن و رفتن گلشیفته هم خواهد گذشت و ما همچنان که در باب آزادی سخنرانی می کنیم از گذاشتن عکس برهنه ی گلشیفته در وبلاگمان شرم داریم و هنگام نوشتن اشعار فروغ در وبلاگمان قطعا بخش هایی از اون رو سانسور می کنیم چرا که «روز وسعتی ست، که در مخیله ی کرم روزنامه نمی گنجد!»

چرا که همیشه توجیهاتی داریم که باعث میشه باور کنیم حق با ماست و دلیل اینهمه خودسانسوری این نیست که ما از قضاوت دیگران وحشت داریم، این نیست که ما از درک مفهوم آزادی عاجزیم (مفهومی که همیشه سنگش رو به سینه زدیم و می زنیم و هیچ وقت بهش نرسیدیم و نخواهیم رسید.) بلکه دلیلش اینه که «آزادی با بی بند و باری فرق می کنه» و «فرهنگ ما فرهنگی نیست که این چیزها رو بپذیره» و «حتی در زمان کورش کبیر هم ما چنین چیزی نداشتیم». با توجیهات اینچنینی وجدان آزادی طلب ولی ترسوی خودمون رو آروم می کنیم.

(دقت کنید که از صیغه ی اول شخص جمع استفاده کردم به این معنی که من هم مخاطب نوشته ی خودم قرار می گیرم)


پی نوشت (نوشته شده در بیست و یکم دی ماه):یهو یادم اومد که منسوب با سین نوشته میشه نه با صاد. رو دیوار که نمی خوایم چیزی رو نصب کنیم! دست خودم نیست همیشه از زبان عربی متنفر بودم! البته نه از خود زبان عربی چون زبانش اصول و قواعد محکمی داره. از عربی چپانیده شده در فارسی متنفرم چون هیچ اصولی نداره و فقط باید حفظ کنی که از بین شیش تا /س/ این کلمه رو با کدومش بنویسی. فایده ای هم نداره! آخرش باز می نویسی منصوب به ...!

من


شاهین نجفی به گلی که شیفته کرد ما را… 
تو نه دیگر آن دختر “میم مثل مادری” و نه زنی در “سنتوری”.حالا حتی بازیگری جوان و مستعد و دلکنده از سینمای بیمار ایران و در سودای هالیوود هم نیستی .دیگر همه چیز تمام شد.دیگر مهم نیست که بگویند فقط برای حجاب و کار و پول و هرچه و چه و چه به بیرون زده باشی.از امروز تو یک خط شکنی.چه بخواهی چه نخواهی.نمی توانم فرض کنم که نادانسته سنگی را در آبی ها ی خالی و خیالی ا…ذهان فسیلی انداخته باشی.یا شاید نمی دانستی و می دیدی و چه بهتر. دیگر هیچ چیز مهم نیست. تو بر روی “نباید “ها و”باید”هایی که قرن ها بر ما تحمیل شده است خط کشیدی. خوش آمدی قربانی. چرا شادی ام را پنهان کنم، وقتی روزهایی را می بینم که پرچم دار و خط شکن های سرزمین ام زنانی چون تواند ،که رگ های متورم غیرت و حجب و حیا و شرم را از درد و حسرت و ترس می ترکانند و با نگاهی کودکانه ،لخت …برهنه در برابر چشمان از حدقه درآمده ی تاریخی کثیف می ایستند و نعره می کشند که هی …های مرا ببین . من همانم که تو مرا به زنجیر کشیدی. 
منصوب به شاهین نجفی
منبع: وایبر

نکته: این نامه سانسور شده ست. چرا که ما تو فرهنگمون این طرز صحبت کردن رو نداریم و حتی در زمان کورش هم کسی با این لحن صحبت نمی کرد و آزادی با بد دهنی فرق می کنه!
نکته 2: بعضا دیده شده گروهی از آدمها هم جوک های مربوط به گلشیفته رو لایک می کنن و به اشتراک می ذارن و هم نامه ی شاهین نجفی رو!! در رابطه با این اشخاص سخنی نتوانم گفت و :|

بالاترین همه ی قوانین عشق است

و من مثل حضرت آدم در میان خلنگزارها، در خودم جمع می شوم، کتابی را بر می دارم و چشمهایم با هراس به درون دنیایی سوای جهان اطراف خودم باز می شود، چون که وقتی شروع به خواندن می کنم به عالم دیگری فرو می روم، در متن غرقه می شوم. خودم هم حیرت می کنم و باید گناهکارانه اعتراف کنم که واقعا در عالم رویا بوده ام، در دنیایی زیباتر، در قلب حقیقت. هر روز، روزی ده بار، از اینکه از خودم چنین به دور افتاده بودم غرق اعجاب می شوم.

صفحه ی 7


من تکیه داده بر تیر، به چراغ سرخ واگن انتهایی چشم می دوختم و حال لئوناردو داوینچی را داشتم که نگاه می کرد که چطور سربازهای فرانسوی مجسمه اسب سوار او را هدف تمرین تیراندازی قرار داده اند. نگاه می کرد که چگونه اسب و سوار تکه تکه زیر گلوله فرو می ریزند و از فکرم می گذشت، لئوناردو هم که در آن لحظه مثل من ایستاده و با متانت ناظر این اعمال وحشتناک است، به این نتیجه رسیده که نه در آسمانها نشانی از عطوفت هست و نه در وجود آدمیزاد دو پا!

صفحه ی 12


یه یاد شعری از سندبرگ افتادم که می گفت تمامی آنچه از یک فرد بشری باقی می ماند گوگردی است که جعبه ی کبریتی را کفایت می کند و آهنی، که بتوان با آن میخی ساخت که انسان بتواند از آن خود را حلق آویز سازد.

صفحه ی 13


ازش خواستم که مرا ببخشد. نمی دانستم به خاطر چه گناهی باید مرا می بخشید، ولی سرنوشت من این بود. سرنوشت من عذر تقصیر خواستن از همه بود. من حتی از خودم هم به خاطر آنچه بودم، به خاطر طبیعت گریزناپذیرم،تقاضای بخشایش می کردم.

صفحه ی 50


... من در وقفه های کوتاه، کتاب تئوری آسمانها ی کانت را می خواندم که می گفت: «در سکوت شبانه، سکوت مطلق شبانه، وقتی که حواس انسان آرام گرفته است، روحی جاودان، به زبانی بی نام با انسان از چیزهایی، از اندیشه هایی سخن می گوید که می فهمی ولی نمی توانی وصف کنی.»

صفحه ی 55


در این لحظه، همچون در جهش برق، آرتور شوپنهاور به نظرم رسید که گفت: «بالاترین همه ی قوانین عشق است، و عشق شفقت است.»

صفحه ی 57


نه، آسمان عاطفه ندارد، ولی احتمالا چیزی بالاتر از آسمان وجود دارد که عشق و شفقت است، چیزی که من مدتهاست که آن را از یاد برده ام.

صفحه ی 65


تنهایی پر هیاهو

بهومیل هرابال

پرویز دوایی 


گاهی آدم بعضی تصمیم گیری ها رو بذاره به عهده ی شانس و قرعه و سکه انداختن!

با اعتقاد شدید به اینکه لذت بردن از هر کتاب، فیلم، آهنگ یا هر چیز باحال دیگه ای فقط در صورتی امکان پذیره که حال و هوای اون با مود مخاطب سازگار باشه در غیر این صورت بهترین آثار هم ممکنه خسته کننده و بی ربط و وصله ی ناجور به نظر بیان. منظورم از مود دغدغه های فکری آدمه که در زمان های مختلف متفاوته. (استثنا: بعضی از این آثار ممکنه به قدر قدرتمند باشن که مود شخص مخاطب رو تغییر بدن و با خودشون سازگار کنن! این استثناها تا کنون توسط این بنده ی حقیر تجربه نشده اما شنیده هایی گواه بر این قضیه به گوش اینجانب رسیده است)

از اونجایی که مدتی بود دست به هر انتخابی به خصوص در زمینه ی کتاب می زدم صد و هشتاد درجه با مودی که داشتم در تضاد بود و نتیجه ش این شده بود که یک عالم کتاب نصفه و نیمه خونده تو کتابخونه م باشه و دیگه اعتماد به نفسم رو در انتخاب کتاب از دست بدم و کلی کتاب نخونده تلنبار شده باشه، تصمیم گرفتم اسم همه ی رمان های نخونده ی موجود رو روی کاغذ های قرعه کشی بنویسم و این تصمیم گیری رو بذارم به عهده ی شانس! و اگه کتابی که اسمش تو قرعه در اومد به قدری با مود من متضاد بود که هیچ جوری نتونستم بخونمش به نشونه ی تنبیه (که دقیقا نمی دونم تنبیه کی و یا چی!) اون کتاب رو یه جایی گم و گورش کنم که دیگه چشمم بهش نیفته! 

تا الان که خوب جواب داده و گویا تقدیر با من یاره و کتابهای متناسب با مود من رو از بین اسم های دیگه بیرون می کشه. مثلا الان که تو مود فلسفه ام و کلی کتاب راجع به فیلسوف های مختلف غربی خوندم باید با «تنهایی پر هیاهو» مواجه بشم که پر از نقل قول فیلسوف هاست و به من یادآوری می کنه که هنوز هیچی از دیدگاه این فیلسوف ها نفهمیدم!


بنا به انتخاب جناب شانس «حضرت دوست» نوشته ی بوبن نام کتابیه که این هفته باید خونده بشه.

من

همیشه حق با ناپلئون است

****

بعضی روزها به نظر حیوانات می رسید که با مقایسه با زمان جونز هم ساعات بیشتری کار کرده اند و هم بهتر تغذیه نشده اند. صبح های یکشنبه سکوئیلر از روی قطعه کاغذ درازی که با یکی از پاهای جلویش نگاه می داشت برای آنان می خواند که تولید مواد مختلف غذایی دویست درصد، سیصد درصد و حتی پانصد در صد افزایش یافته است.

صفحه ی 85


ناپلئون دیگر به طور ساده ناپلئون خطاب نمی شد. اسم او با عنوان رسمی «رهبر ما رفیق ناپلئون» برده می شد، و خوکها اصرار داشتند، که عناوینی از قبیل پدر حیوانات، دشمن بشر، حامی گوسفندان، ناجی پرندگان و امثال آن برایش بسازند. سکوئیلر در نطق هایش اشک می ریخت و از درایت ناپلئون و از خوش قلبی و عشق سرشار او به حیوانات، مخصوصا به حیوانات محروم سایر مزارع سخن می راند.

عادت بر این جاری شده بود که هر عمل موفقیت آمیز و هر پیش آمد خوبی به حساب ناپلئون گذاشته شود. اغلب شنیده می شد که مرغی به مرغ دیگر می گوید:

«تحت توجهات رهبر ما رفیق ناپلئون من ظرف شش روز پنج تخم کرده ام.» و یا دو گاوی که از استخر آب می نوشیدند می گفتند:«به مناسبت رهبری خردمندانه رفیق ناپلئون آب گوارا شده است!» 

صفحه ی 86


باکسر گفت: «پس ما چیزی را که قبلا داشته ایم، پس گرفته ایم.»

سکوئیلر گفت: «بله، معنای فتح هم همین است.»

صفحه ی 97


در ماه آوریل در قلعه ی حیوانات اعلام جمهوریت شد و لازم شد رییس جمهوری انتخاب شود. جز ناپلئون نامزدی برای این کار نبود و او به اتفاق آراء انتخاب گردید.

صفحه ی 106


 هنوز حیوانات به گفته های میجر، به رفتن بشر و جمهوری مزارع سبز انگلستان، ایمان داشتند. روزی این اتفاق خواهد افتاد: شاید آن روز در آتیه ی نزدیکی نباشد، شاید در خلال زندگی هیچیک از حیوانات زنده ی کنونی نباشد، ولی آن روز می رسد.

صفحه ی 119


قلعه ی حیوانات

جورج اورول

ترجمه: امیر امیرشاهی

نشر جامی


بالاخره بعد از اینکه افراد زیادی خوندن این کتاب رو به من توصیه کرده بودن قسمت شد که بخونمش! جدا از طرح جلد بی ریخت و فونت کج و کوله ی نسخه ای که از این کتاب داشتم فکر کردن به داستانی که راجع به یه مزرعه پر از حیوانات مختلف باشه هیچ جوری جذبم نمی کرد. تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتم از بین کتابهای نخونده ای که تو کتابخونه دارم قرعه کشی کنم و قرعه به نام این کتاب افتاد. قلعه ی حیوانات. قلعه ای نه چندان دور!

بعد از خوندن این کتاب خوبه فکر کنیم اگر در قلعه ی حیوانات زندگی می کردیم (توجه داشته باشین که گفتم اگر !) کدوم حیوون بودیم؟ ناپلئون؟ یا اسکوئیلر؟ یا یکی از سگ شکاری ها؟ یا باکسر؟ یا یکی از گوسفندها؟ من خودم با شناختی که از خودم دارم فکر می کنم بنجامین می بودم. منزوی و نا امید و ... البته تا اسم شخصیت های داستان تو ذهنم بمونه نیمی از کتاب رفته بود و من الان خیلی خوب ویژگی های هر شخصیت تو ذهنم نمونده. از اون کتاب هایی ِ که باید چند بار خونده بشه.

همه ی حیوانات برابرند اما بعضی برابرترند

اگر این جمله به نظرمون غیر منطقی و مضحک میاد از اسکوئیلر بخوایم برامون توضیح بده. احتمال اینکه به درستی این جمله یقین بیاریم کم نیست!

من

بودن یا نبودن ...

... توی مدرسه یک نمایشنامه خواندیم. اسمش یپه در کوهستان بود.

_ بله، اثر لودوی هول بیاو. او یکی از شخصیت های مهم بین عصر باروک و عصر روشنگری شمال اروپا بود. 

_ یپه روی یک صخره خوابش برد ... و یکدفعه توی تخت بارون از خواب بیدار شد. فکر کرد موضوع کشاورز فقیر مزرعه بودن او، فقط خواب بوده است. بعد دوباره توی خواب او را به گودال قبلی منتقل کردند و وقتی دوباره بیدار شد فکر کرد قرار گرفتنش توی تخت بارون خواب بوده است.

.

.

.

چاونگ تسو، متفکر چین باستان گفته است:

یک بار خواب دیدم پروانه بودم و اکنون دیگر نمی دانم چاونگ تسویی هستم که خوب دید پروانه است یا پروانه ای هستم که خواب می بینم چاونگ تسوست.

صفحه ی 180


هیوم می گفت: «مغایر عقل نیست که کسی ویرانی جهان را بر خراشی روی انگشت خود ترجیح دهد.»

صفحه ی 343


به نظر هگل دولت چیزی بیشتر از شهروند است. بله، حتی چیزی بیشتر از جمع همه ی شهروندهاست. بنابراین هگل معتقد است امکان خارج شدن از جامعه وجود ندارد. فردی که بخواهد از جامعه ای که در آن زندگی می کند رو برگرداند و تنها «خودش را پیدا کند» مسخره می شود.

صفحه ی 451


وقتی کار اشتباهی می کنی نمی توانی بفهمی طرف مقابل تو را بخشیده یا نه. برای همین موضوع برایت اهمیت حیاتی دارد. این سوالی است که با آن ارتباط زنده داری. نمی توانی بدانی کس دیگر تو را دوست دارد؛ این چیزی است که می توانی باور کنی و به آن امیدوار باشی. این موضوع برایت مهمتر است از اینکه مجموع زوایای داخلی مثلث 180 درجه است. در حین تجربه ی اولین بوسه به قانون علیت یا انواع ادراکات فکر نمی کنی

_نه، آن وقت باید خل و چل باشم.

_ایمان بیش از هر چیز در مسائل دینی مهم است.

صفحه ی 465


دنیای سوفی

یاستین گوردر

مهرداد بازیاری

نشر هرمس


 احتمالن ادامه دارد ...

روح جهان

می گویند سقراط یک بار جلو دکه ای که مقداری کالا به نمایش می گذاشت ایستاد. آخرش گفت: چه چیزها که به آنها نیاز ندارم!

این جمله می تواند شعار فلسفه ی کلبی باشد . . . . کلبی ها عقیده داشتند خوشبختی واقعی از چیزهای بیرونی مثل تجملات مادی و قدرت سیاسی و سلامتی تشکیل نشده است. خوشبختی واقعی در وابسته کردن خود به این جور چیزهای آسیب پذیر و اتفاقی نیست. دقیقا چون خوشبختی هیچ ربطی به این جور چیزهای ندارد، همه می توانند به آن برسند. علاوه بر این، وقتی به دستش آوردی ممکن نیست از دستش بدهی و همیشه خوشبخت می مانی. 

مشهورترین کلبی دیوگِنِس یا دیوژن بود، از شاگردان آنتیستنس. می گویند او در یک خم زندگی می کرد و غیر از یک ردا و یک عصا و یک کیسه نان چیز دیگری نداشت. (برای همین گرفتن خوشبختی از او کار چندان ساده ای نبود!) یک بار جلو خمش نشسته بود و آفتاب می گرفت که اسکندر کبیر به دیدنش آمد. اسکندر رو به روی آن مرد حکیم ایستاد و پرسید آرزویش چیست تا فورا برآورده کند. دیوگنس جواب داد: 

_ آرزویم این است که یک قدم بروی کنار تا خورشید به من بتابد!

صفحه ی 159


تجربه ی عرفانی به این معناست که با خدا یا روح جهان یکی بشویم. در خیلی از دینها تاکید شده که تفاوت و فاصله ی زیادی بین خدا و مخلوقاتش وجود  دارد، اما عرفا به چنین شکاف و فاصله ای اعتقاد ندارند. عرفا وحدت با خدا و با خدا یکی شدن یا ذوب شدن در خدا را تجربه کرده اند. فکر آنها این است که چیزی که در محاورات روزمره «من» می خوانیم من واقعی نیست. در لحظات کوتاهی می توانیم هویت خودمان را با «من» بزرگتری یکی بدانیم. بعضی عرفا آن را خدا می نامند و بعضی هم روح جهان، طبیعت کل یا کائنات. وقتی ذوب صورت می گیرد، عارف حس می کند خودش را می بازد و در خدا محو می شود یا در خدا گم می شود. درست مثل قطره ی آبی که در پیوستن به دریا محو و گم می شود. یکی از عرفای هندی یک بار گفت:«وقتی من بودم خدا نبود. وقتی خدا هست من نیستم». سیلنزیوس، عارف مسیحی این مطلب را به این شکل گفته است:«هر قطره ای که به دریا بریزد دریا می گردد و به همین صورت وقتی روحی به خدا متصل شود خدا می شود.»

یک هندی به اسم سوامی ویوکنانادا که آیین هندو را به غرب منتقل کرده گفته است:

همان طور که بعضی ادیان جهان می گویند انسانی که به خدایی شخصی بیرون از وجود خود اعتقاد نداشته باشد کافر است، ما می گوییم انسانی که به خود اعتقاد ندارد کافر است. از نظر ما کافر کسی است که به شکوه و مقام والای روح خود اعتقاد نداشته باشد.

صفحه ی 166 


_از زمان رنسانس انسان مجبور شد خود را به این موضوعات عادت بدهد که روی سیاره ای اتفاقی در فضایی لایتناهی زندگی می کند. هنوز هم مطمئن نیستم کاملا با این موضوع کنار آمده باشیم. اما از زمان رنسانس کسانی به این موضوع اشاره داشتند که تک تک انسانها جایگاهی مرکزی تر نسبت به گذشته پیدا کرده اند.

_ نمی فهمم.

_قبلا زمین کانون جهان بود. اما رنسانس اشاره کرد هیچ کانون مطلقی در جهان هستی نیست و بنابراین به تعداد آدمها کانون وجود دارد.


صفحه ی 258


دنیای سوفی

یاستین گوردر

ترجمه: مهرداد بازیاری

نشر هرمس


ادامه دارد ...

معمولا با یک خرمگس چه می کنند؟!!

هراکلیتوس به این موضوع اشاره داشت که جهان همیشه محل اضداد است. اگر هیچ وقت بیمار نمی شدیم نمی توانستیم مفهوم سلامتی را درک کنیم. اگر هیچ وقت گرسنه نمی شدیم نمی توانستیم از سیر شدن لذت ببریم. اگر هیچ وقت جنگ نبود ارزش صلح و آرامش را نمی دانستیم و اگر هیچ وقت زمستان نمی شد نمی توانستیم بهار را درک کنیم. 

هراکلیتوس عقیده داشت خیر و شر در نظام هستی ضروری است. اگر تعامل دائمی اضداد وجود نداشته باشد جهان نابود خواهد شد.

صفحه ی 41


خرافات. راستی این کلمه عجیب نیست؟ اگر کسی به مسیحیت یا اسلام اعتقاد داشته باشد می شود به او گفت مومن. اما اگر کسی به اخترگویی یا جمعه ی سیزدهم معتقد باشد فورا به او می گویند خرافاتی.

کی حق دارد به باورهای دیگران بگوید خرافات؟

صفحه ی 61


سقراط دقیقا با نادان نشان دادن خودش آدمها را وادار می کرد به عقلشان مراجعه و از آن استفاده کنند سقراط می توانست تظاهر به نادانی کند یا خودش را بیش از حد نادان جلوه بدهد. این حرکت سقراط را «طنز سقراطی» می نامیم.

.

.

آتن یک اسب تنبل است و من خرمگسی هستم که سعی در بیدار کردن و به حرکت درآوردنش دارد. (سوفی، معمولا با یک خرمگس چه می کنند؟ می توانی جوابم را بدهی؟)

صفحه ی 81


فیلسوفی رومی به اسم سیسِرون چندیدن سال بعد گفت که سقراط فلسفه را از آسمان به زمین آورد و به شهر و داخل خانه ها کشاند و آدمها را مجبور کرد درباره ی زندگی و آداب و رسوم و خیر وشر فکر کنند.

صفحه ی 83


سقراط عقیده داشت که یک ندای الهی هدایتش می کند. و همین وجدان است که به او می گوید چه چیزی درست است. او می گفت هرکس بداند چه چیزی درست است درست عمل می کند. هرکس هم کار درست انجام بدهد انسان درستی می شود. به این علت عمل بد انجام می دهیم که بیشتر از این نمی دانیم. بنابراین ارتقای دانش خیلی مهم است. بر همین اساس سقراط سخت دنبال این بود که تعریفهای واضح و ساده ای از حق و باطل پیدا کند. او بر خلاف سوفسطایی ها عقیده داشت تشخیص حق و باطل از عقل و شعور سرچشمه می گیرد نه از جامعه.

سوفی شاید آخرین جمله به نظرت تا اندازه ای پیچیده و بغرنج بیاید. دوباره سعی می کنم. سقراط عقیده داشت کسی که برخلاف اعتقاداتش عمل کند محال است خوشبخت بشود. و کسی که می داند چطور به خوشبختی می رسد در آن راه تلاش می کند. بنابراین هرکس بداند چه چیزی درست است درست عمل می کند. چون طبیعتا همه ی انسانها آرزوی خوشبختی دارند.

صفحه ی 86


ادامه دارد ...


کتاب: دنیای سوفی

نویسنده: یاستین گوردر

ترجمه: مهرداد بازیاری

نشر هرمس


یکی از جالب ترین کتاب هایی که تا به حال خوندم . به همه ی علاقه مندان فلسفه که مثل من چیز زیادی از فلسفه نمی دونن و می خوان شروع کنن توصیه می کنم این کتاب رو بخونن و در کنارش به کتاب «داستان فلسفه» نوشته ی برایان مگی هم رجوع کنن. خوندن این کتاب با اینکه حجم خیلی زیادی نداره اما زمان زیادی لازم داره به این جهت که نمیشه شبی صد صفحه ش رو بخونی. باید آروم آروم بخونی و بذاری تو مغزت ته نشین بشه و بعد دوباره ادامه ش بدی. حتی خیلی جاها باید نت برداری و دوباره به عقب برگردی و کلا شبیه کتاب های درسی باید باهاش برخورد کنی. کاش کتاب های درسی ما هم تا این اندازه جامع و مفید و به زبان ساده بود و دو کلام حرف حساب به ما یاد می داد!

من 

 

از یادداشت های یک مرد ساخورده

به زنم نگاه می کنم و مثل بچه ها حیرت  زده می شوم. با سر در گمی از خودم می پرسم: واقعا این زن پیر و چاق و دست و پا چلفتی، با این حالت ابلهانه و دغدغه های پیش پا افتاده و نگران یک لقمه نان، با نگاهی که فکر همیشگی به قرض ها و نیاز ها بی فروغش کرده، زنی که فقط می تواند درباره ی هزینه ها حرف بزند و فقط ارزانی می تواند لبخند بر لبش بنشاند، این زن واقعا زمانی همان واریای باریک اندامی بوده که من عاشقانه دوستش داشتم؟ 

.

.

من با پریشانی به چهره ی بی رنگ و لعاب و نامتناسب پیرزن خیره می شوم و در آن به دنبال واریای خودم می گردم ...

صفحه ی 10


فقط یک انسان کوته فکر و کینه جو می تواند به این دلیل که آدم های معمولی قهرمان نیستند، کینه ی آن ها را به دل بگیرد.

صفحه ی 13


قبلا وقتی به سرم می زد سر از دنیای کسی یا خودم در آورم، به جای اعمال و رفتار او، که در آن ها همه چیز مشروط و نسبی است، به خواسته های او توجه نشان می دادم. به من بگو چه می خواهی تا بگویم چه آدمی هستی.

.

.

جای شگفتی ندارد که من حالا نسبت به همه چیز بی تفاوتم و متوجه فرارسیدن سپیده نمی شوم. هنگامی که انسان فاقد آن چیزی باشد که والاتر و نیرومندتر از همه ی تاثیرات بیرونی است، یک سرماخوردگی حسابی کافی است تا توازن زندگی اش را از دست بدهد و رفته رفته هر پرنده ای را جغد ببیند و هر صدایی را پارس سگ بشنود. 

صفحه ی103


داستان ملال انگیز

آنتون چخوف

ترجمه: آبتین گلکار