سکوت!

داستان از اینجا شروع شد که برای خریدن کتاب " اولین تپش های عاشقانه ی من" به کتاب فروشی رفتم اما چون کتابش گرون بود از خریدنش صرف نظر کردم. همینطور که داشتم کتابهای دیگه رو ور انداز می کردم چشمم افتاد به "جنس ضعیف" نوشته ی اوریانا فالاچی ( که تا اون لحظه فکر می کردم اوریانا فالانچی ئه. این "ن" از کجا اومده بود خبر ندارم!) یادم افتاد که رها اونو معرفی کرده بود. خریدمش.

اولین نکته ای که به نظرم گفتنش ضروریه اینه که این کتاب در سال 1961 منتشر شده. و اون چیزی که باعث تعجب می شه اینه که وقتی کتاب رو می خونی حس می کنی همین دیروز نوشته شده!! چون خیلی از چیزهایی که نمی دونم اسمش رو چی بذارم هنوز هم وجود دارن. بعضی ها می گن "دین" بعضی ها می گن "عرف" بعضی ها می گن "خرافات." اسمشون زیاد مهم نیست. مهم اینه که یک سری قوانین مضحک که با ذهن منطقی شستشو داده نشده جور در نمیاد و نمونه ی بارز ظلمه داره تو خیلی از کشورهای دنیا من جمله ایران (مهد تمدن!!) اجرا میشه.

قبل از اینکه خوندن این کتاب رو شروع کنم فکر می کردم قراره یه چند صفحه راجع به محدودیت ها و مشکلات زنای جوامع شرقی به خصوص ایران بخونم. ( و احتمال میدادم که بعدش تا چند روز افسردگی بگیرم!). کتاب رو که شروع کردم دیدم راجع به مشکلاتی نوشته شده که امروز به نظر ما واقعا خنده دار میاد. مثلا اینکه تو چین پاهای دخترها رو از سن 5-6 سالگی با یه پارچه ی بلند می بستن که رشد نکنه. واقعا باور نکردنیه. در صورتی که حدود صد سال پیش واقعیت بوده! و خیلی از چیزهای دیگه که اگه بخوام بگم باید کل کتاب رو اینجا بنویسم. اما نکته ی امیدوار کننده این بود که دولت  این کشورها همه ی نیروهای خودش رو بسیج کرده بود تا این خرافات مسخره رو ریشه کن کنه! هر چند هنوز ذهن مردم آمادگی کافی نداشت اما میشد امیدوار بود که در سالهای آینده اتفاقاتی می افته.

طبق معمول وقتی کتاب رو دستم گرفتم بدون توجه به صفحه های اول که شامل پیشگفتار و مقدمه و توضیح نویسنده و توضیح مترجم و از این چیزهاست رفتم سر اصل مطلب! و بر عکس اون چیزی که فکر می کردم نه تنها افسردگی نگرفتم بلکه تا حدودی ذوق هم کردم. چون چیزهایی که راجع به مشکلات زنای کشورهای شرقی مثل چین و هند و اینها می خوندم باعث می شد فکر کنم :" بابا وضع زنای ایرانی خیلی بهتره!! آخجون!" بعد از اینکه چند صفحه خوندم یکهو چشمم افتاد به پنجمین صفحه ی اول کتاب. همونی که طبق معمول ازش رد شده بودم! نوشته بود "سال شمار اورایانا فالاچی". اونجا بود که فهمیدم این کتاب در سال 1961 چاپ شده!! حدودا 50 سال پیش! این کشف مهم (!) باعث شد از اون لحظه به بعد دقیق تر چیزهایی رو که می خوندم با ایران مقایسه کنم. و از همون لحظه ها بود که افسردگی من شروع شد. مردم چین و هند معتقد بودن که مردها می تونن چند تا زن بگیرن و زنها وقتی شوهر هاشون می میرن اگه خوشون رو نکشن باید تا آخر عمر بیوه بمونن. دلیل منطقی شون هم این بود که:" اونها مرد هستن!" و در واقع زن نیستن!! یا مثلا زنها معتقد بودن که تنها هدف ازدواج بچه دار شدنه و زنی که بیشتر واسه شوهرش بچه بزاد سربلندتره!! یا اینکه لباسهای زنا همیشه یه فرم خاصی بوده. مثلن تو هند همه باید ساری می پوشیدن یا تو چین و ژاپن کیمونو! اون چیزی که آدم رو امیدوار می کنه ( والبته یه ایرانی رو نا امید!!) اینه که تو همه ی این جوامع در سال 1961 دولت با این قوانین مبارزه کرده ( چند زنه بودن مردها ممنوع شده. به زنهای بیوه اجازه ی ازدواج مجدد داده شده. برای کنترل جمعیت راههای کنترل بارداری به صورت تقریبا رایگان ارائه شده و زنها تونستن مدل و رنگ لباسهاشون رو انتخاب کنن!!) و در سال 2010 تو ایران مردها هنوز می تونن از لحاظ قانونی چندتا زن بگیرن ( لابد به همون دلیل منطقی که قبلا ذکر شد!) و دولت پیشنهاد می کنه فرزند بیشتر = شیعه ی بیشتر = اسلام پیروزتر!!  و هنوز هم تو سریال های تلوزیون دخترهای نجیب و خوب چادر سرشون می کنن که ترجیحا سیاهه(!) و دخترهای بد یه شال قرمز میندازن  رو سرشون و عینک آفتابی می زنن!! و البته زنهای جامعه ی ما هنوز هم "تو حجاب بلندی که اسمش چادره زنده گی می کنن. چادر به اونا این امکان رو می ده که از نوک پا تا فرق سرشون رو از هر مرد نا محرمی _ که شوهر یا پسر خودشون نباشه _ پنهون کنن" و مردها به جای اینکه این نوع لباس پوشیدن رو توهین به خودشون بدونن اون رو نجابت زن تلقی میکنن!

هنوز یه چند صفحه ای از کتاب باقی مونده اما فکر می کنم همین چیزهایی که خوندم واسه تآسف خوردن و افسوس خوردن و گاهی هم حرص خوردن و شروع یک دوره ی افسردگی کوتاه کافی باشه!

در آخر از رها تشکر می کنم که همیشه کتابهای دسته اول و خوب گیر میاره و خبرش رو به همه میده :)

اگه توی این چند صفحه ی باقی مونده تکه ی دوست داشتنی دیگه ای پیدا کردم تو پست بعدی می نویسم. 

 

من

آزادی

پاکستان ــ این تیکه ی کره ی خاکی که توش ازدواج عاشقانه یی صورت نمی گیره و دختری بی شوهر نمی مونه و حساب کتاب به احساسات می چربه ــ یه بخش از منطقه ی بزرگی که شش صد میلیون ادم توش زنده گی می کنن.نصف این جمعیت زنن و تو اغلب کشورای این منطقه زنا تو حجاب بلندی که اسمش چادره زنده گی میکنن. چادر به اونا این امکان رو می ده که از نوک پا تا فرق سرشون رو از هر مرد نامحرمی ــ که شوهر یا پسر خودشون نباشه ــ پنهون کنن. زنا از پشت دریچه یی که بالای این حجاب قرارا داره به آسمون و خورشید و دیگرون نگاه می کنن. مثل کسی که از پنجره ی مشبکی بیرون رو بپاد!

صفحه ی ۲۷


ازش درباره ی بی سوادی زنای پاکستانی پرسیدم و جواب داد:" ــ چه لزومی داره زنا خوندن و نوشتن یاد بگیرن؟ اصلا واسه کی می خوان چیزی بنویسن؟ اونا فقط حق دارن واسه شوهراشون بنویسن و شوهراشون هم که کنارشونن! پس دیگه چه احتیاجی به نوشتن؟"
صفحه ی ۲۹

راج کوماری:
فهمیدم که تموم زنای دنیا شبیه همن و آرزوهای واحدی دارن مثل خانواده خونه پول برای گذرون زنده گی و ... آزادی!
صفحه ی ۴۰

نزدیک رودخونه ی گنگ معبد خدایی به اسم کالی بود که توش تا همین صد سال پیش آدما رو تو شبای مهتابی قربونی می کردن. سری زدیم به اون معبد کوچیک که فقیرا واسه فرار از گرمای آفتاب بهش پناه می بردن. راهب بزرگ معبد ــ بعد تیغ زدن ما ــ راه نمایی مون کرد تا کالی رو که شکل یه آتیش کوچیک نقاشی شده بود ببینیم. خود راهب اعظم به جای تعریف کردن از کالی شروع به حرف زدن از خروشچف کرد و توضیح داد که اون موفع سف تبلیغاتیش به هند اون جا اومده و حتا با راهب دست داده. بعدش درخت خشکی رو نشونمون داد که زنای نازا به امید بچه دار شدن بهش با نخ و سنگ ریزه دخیل می بستن. بعد تو سردآبی رفتیم که یه روز قربون گاه آدما بود. حالا گوسفندا جای آدما رو گرفته بودن و برای کالی قربونی می شدن. لاشه های گوسفندی که همه جا آویزون بودن و هر کدوم یه اتیکت قیمت داشتن نگاهم رو دزدیدن ...
راهب اعظم برامون گفت :" مراسم قربانی کردن جنبه ی تشریفاتی داره! بعد از انجام مراسم لاشه های گوسفندان رو به فروش می رسانیم! شما هم اگر میل دارید می توانید گوشت بخرید! قیمتش از قیمت گوشتی که در قصابی ها فروخته می شود ارزان تر است!"
صفحه ی ۶۱

... حس می کردم دیگه هیچ وقت به این نقطه ی دنیا قدم نمی ذارم و نمی تونم اون جنگلای سبز رو از نزدیک ببینم. فقس برای این که آدما موجودات احمقی هستن و هر چی بیشتر دچار قوانین دست و پاگیر دنیای متمدن می شن بیشتر به حماقتشون اضافه می شه. دنیای کاغذبازی و مقررات بی منطق مزخرف ...
صفحه ی ۷۰

ــ به اینی که می گم خوب فکر کنین! سال هزار و نه صد و چهل و یک وقتی که تو شانگهای پزشک بودم با چشمای خودم دیدم که یه پدر و مادر دخترشون رو به جرم باکره نبودن کشتن. تازه اون دختر باکره بود! خودم معاینش کرده بودم و از این بابت مطمئن بودم اما تایید کردن یا نکردن من واسه اونا فایده یی نداشت! مثل یه شگ هار اون دخترک رو با قلوه سنگ کشتن! پلیس کاری باهاشون نکرد! سال هزار و نه صد و چهل و پنج فقط تو شانگهای هشتصد تا محله ی بد وجود داشت که تو اونا چهل و شیش هزار روسپی دوازده تا چهل ساله کار می کردن!پدر مادراشون اغلب اونا رو با یه کیسه برنج عوض کرده بودن! این کار جرم به حساب نمی اومد!  فکرش رو بکنین وقتی تو سال هزار و نه صد و چهل و هفت شوهر اولم مرد مادر و پدرم دوست داشتن من اون قدر گرسنه گی به خودم بدم تا بمیرم! این یه رسم قدیمیه چینیه! ... 

صفحه ی ۹۰


 ...هر دو طبقه ی زنا شکل همن! گاردی که وقت رو به رو  شدن با افراد ناشناس به خودشون می گیرن و حتا شکل چشماشون که نمی شه فهمید بازه یا بسته تو هر دو دسته یه فرمه. اونا تو یه چیز دیگه هم شبیه همن. یقه ی گرد و بلند و شق و رق لباساشون که از زیر گلو تا بغل گوشاشون رو می پوشونه. یقه یی که مجبودشون می کنه همیشه سراشون رو به نشونه ی غرور بالا بگیرن.هیچ زنی به جز زنای چینی تو تموم دنیا لباسی نمی پوشه که یقه هاش این قدر بلند و شق و رق باشه... 

صفحه ی ۹۵


... دیگه زمونه فرق کرده و دخترا می تونن از پس پسرا بر بیان! تو روزگار ما هیچی بدتر از دختر به دنیا اومدن نبود. وقتی یه دختر تو خانواده یی به دنیا می اومد همه عزادار می شدن و دختره قبل از هر چیزی یاد می گرفت که چه جوری باید از پدر و برادراش اطاعت کنه! وقتی شوهر می کرد هم باید از شوهر و پدر مادر شوهرش فرمون ببره. دختر موقع مراسم عقد واسه اولین بار شوهرش رو میدید و اغلب وقتا ... 

صفحه ی ۹۹


 ... یاد حرف هان سوین افتادم که بهم گفته بود زنای چینی قوی ترین زنان دنیاآن و بیشتر از تمام زنا می تونن از پس خسته گی بر بیان. هان سوین گفته بود زنانی رو دیده که تنهایی زایمان می کردن و بعدش سریع بر می گشتن سر کار خودشون. زنا رو موقع جا به جا کردن وزنه هایی دیده که کمر قوی ترین قاطرا رو خورد می کردن. سال هزار و نه صد و پنجاه و هشت زنا تو چین شمالی یه کوه بزرگ رو متلاشی کردن و یه سد باهاش ساختن. دویست هزار نفر زن این کار رو کردن که سبدای پر سنگ رو در حالی جا به جا می کردن که اکثرا یه بچه هم به پشتشون بسته بودن

صفحه ی ۱۰۶ 

  
کتاب:جنس ضعیف/نویسنده: اوریانا فالاچی/ مترجم:یغما گلرویی 

آهو بره ی گمشده ی عیسی

تابستان بود. نسیم خنکی وزیدن گرفته بود. برگهای درخت گردو را با سر و صدا تکان می داد و ضرب می گرفت. خروسهای ده مثل هر روز به نوبت آواز می خواندند انگار از هم سوال و جواب می کردند. خورشید که با کلی زحمت خود را از پشت کوهها بالا کشیده بود درست روی چشمهای عیسی می تابید. بوی ریحان و جعفری تازه بینی اش را اذیت کرد. عیسی چشمهایش را باز کرد و دوباره به یاد آورد. چند روزی بود که به یاد آهو بره اش از خواب بیدار می شد و با شور و شوق وصف ناپذیری به آغل می رفت. آهوبره همه چیزش شده بود. هر روز تا دم چشمه پی هم می دویدند عیسی کنار چشمه می نشست و پاهایش را تا زانو در آب فرو می برد. از خنکی آب که کیفور می شد شروع می کرد به تعریف کردن و حرف زدن. از بدخلقی های مادربزرگش پیری می گفت.از سیب هایی که چیزی به رسیده شدنشان نمانده بود و باید با دستهای کوچک عیسی چیده می شدند از تنهایی اش پیش از پیدا شدن آهو بره و خیلی چیزهای دیگر.  

آهو بره سکوت می کرد و تنها با دو چشم درشت سیاه زل می زد به چشمهای عیسی. در چشمهایش برقی بود که انگار می خندید. دهانش هیچ نشانی از لبخند نداشت اما عیسی به یقین می دانست که آهو بره می خندد. خنده های این زبان بسته ی کوچک چنگی به دل عیسی می زد که نگو! انگار کسی با پر کاهی اعماق قلبش را قلقلک می داد. هر شب آنقدر در برق چشمهای دلبر کوچکش غرق می شد تا به خواب می رفت . و گاهی در خواب هم آهو بره را می دید که لبخند میزد! 

عیسی از جایش بلند شد. پاورچین پاورچین طوری که پیری را از خواب بیدار نکند از خانه بیرون زد و راه آغل را پیش گرفت. نزدیک آغل که رسید گامهایش سست شد. در قدمهای سنگینش نشانی از ترس نهفته بود. در آغل باز بود. أهو بره گریخته بود. 

 

بهار بود. مردی قدر بلند و چهار شانه روی یک تکه زیلوی رنگ و رو رفته خیره به مزرعه ای که چند لحظه پیش شخم زده بود دراز کشیده بود. گلابتون سینی چای به دست خودش را به زیلو رساند. عیسی نشست و لیمو تازه ی نصف شده را از کنار سینی برداشت. چای داغ و لیمو تازه با هم آمیختند و چای رنگ مخصوصی به خود گرفت. گلابتون موهایش را بافته بود. دسته ای از آن را جدا کرده و روی صورتش ریخته بود. چشمهایش زیر آن چتری سیاه به سختی دیده می شدند. نگاههای گلابتون و سکوتی که به سختی می شکست عیسی را همیشه به فکر فرو می برد. انگار تکه ای از خاطرات در ذهنش وول می خورد. عیسی قند را در چای زد و به دهان گذاشت و دوباره به گلابتون نگاه کرد. به دو چشم سیاه درشت که از بین چتری ها سرک می کشیدند و به سکوتی که پر از حرف و قصه بود. انگار چیزی یادش آمد. یک قلپ چای نوشید و گفت:" گلی! بچه که بودم نزدیکی های چشمه یک آهو پیدا کردم. با هم رفیق شده بودیم. هر روز به شوق دیدنش بیدار می شدم و هر شب با فکرش به خواب می رفتم. یک روز صبح که به سراغش رفتم نبود. همه جا را گشتم. نبود که نبود." استکان را توی سینی گذاشت و خود را به گلابتون نزدیک کرد. چتری موهایش را کنار زد. کمی جا خورد. انگار فراموش کرده بود که زیر آن موهای شبق گونه ی گلابتون دو چشم سیاه درشت پنهان شده است. چشمها به هم خیره شدند و نگاه ها گره خورد. عیسی ادامه داد: "تو مرا به یاد آهو بره ام می اندازی!" گلابتون سرش را روی شانه های عیسی گذاشت. در چشمهایش برقی بود که انگار میخندید اما دهانش هیچ نشانی از لبخند نداشت. 

 

پاییز بود. باد سوزناکی می وزید و برگها را به رقص وا می داشت. مرد سالخورده ای کنار یک تکه سنگ مرمر صاف نشسته بود. انگشتانش سردی و سختی سنگ را حس می کردند. ثانیه ها به سکوت می گذشت. سرانجام عیسی با صدایی بغض آلود سکوت مزار را شکست: "گلی! از همان روزی که کنار چشمه کوزه ات را آب می کردی باید می فهمیدم. از همان لحظه ی اول که تو را دیدم. از همان لحظه که پایم به تکه سنگی گرفت و سکندری خوردم. تو نخندیدی اما چشمهایت برق زد. باید می دانستم. باید می دانستم که تو همان آهوبره ی گمشده ام هستی! ای کاش پیش از آنکه دوباره تو را گم کنم این را می دانستم." گونه های عیسی خیس شده بود. 

 

من  ،۱۱ شهریور ۱۳۸۸

فرزند مهمانی است که باید دوست داشته و محترم شمرده شود

مجری از آنها خواست درباره ی انبوه سازی مسکن حرف بزنند و دخترک سخنور گفت از خانه هایی که همه چیزشان شبیه هم است بدش می آید ــ منظورش ردیف طولانی خانه هایی بود که با یکدیگر مو نمی زنند. زویی گفت این خانه ها "قشنگ" هستند. گفت خیلی قشنگ است که آدم بیاید خانه و بعد متوجه شود خانه را عوضی گرفته است. عوضی با دیگران شام بخورد در تختخواب عوضی بخوابدَ و صبح با این فکر که آن آدم ها خانواده ی خودش هستند همه را ببوسد و خداحافظی کند. حتب گفت ای کاش همه ی آدم های دنیا عین هم بودند. گفت این طوری هر کس را ببینی فکر می کنی زنت یا مادرت یا پدرت است و مردم همیشه هر جا که می روند همدیگر را بغل می کنندَ و این "خیلی قشنگ" است. 

صفحه ی ۶۰ 


زنگ زدم بهش بگویم، برای آخرین با بهش التماس کنم که بی خیال عروسی گرفتن شود. آن قدر دلشوره دارم و عصبی ام که نمی توانم با مردم باشم. حس می کنم تازه دارم متولد می شود. روز مقدسی است،مقدس. خط خیلی خراب بود و اصلا نتوانستم حرف بزنم. خیلی وحشتناک است وقتی می گویی دوستت دارم و آن طرف خط طرف فریاد می کشد که "چی؟" تمام روز مجموعه ای از ودانتا را می خواندم: دو طرف ازدواج باید به یکدیگر خدمت کنند. به یکدیگر تعالی ببخشند، کمک کنند، بیاموزند، قوت دهند، و بالاتر از همه خدمت کنند. فرزندانشان را با شرافت و عشق و استقلال بزرگ کنند. فرزند مهمانی است که باید دوست داشته و محترم شمرده شود ــ تصاحب نشود که او از آن خداست. چه شگفت انگیز، چه معقول، چه دشوار، و بنابر این چه راستین. برای اولین بار در زندگی ام وجد و شعف مسئولیت را حس می کنم. 

صفحه ی ۷۷ 

 

کتاب: تیرهای سقف را بالا بگذارید،نجاران/ نویسنده: جی. دی. سلینجر/ترجمه: امید نیک فرجام

یه هیچ کس مطلق

زویی: 

من از رقابت نمی ترسم. قضیه درست برعکسه. متوجه نیستی؟ من از این می ترسم که بخوام رقابت کنم؛ این چیزیه که من رو می ترسونه. واسه اینه که دانشکده ی تئاتر رو ول کردم. همین که به طرز وحشتناکی طوری تربیت شدم که ارزش های همه رو قبول کنم، و این که تشویق شدن رو دوست دارم، و دوست دارم مردم با حرارت درباره ام حرف بزنند، دلیل نمی شه این کار درست باشه. ازش خجالت می کشم؛حالم رو به هم می زنه. حالم از اینکه شجاعتش رو ندارم که یه هیچ کس مطلق بشم به هم می خوره. حالم از خودم یاهر کس دیگه ای که بخواد یه جوری جلب توجه کنه به هم میخوره.

صفحه ی 28


 خانم گلاس با بی توجهی، بدون این که برگردد، گفت "دیگه نمی فهمم برای شما بچه ها چه اتفاقی داره می افته." کنار یک جاهوله ای ایستاد و یک لیف را صاف کرد. "اون روزهای رادیو، وقتی همه کوچیک بودید، همه تون خیلی باهوش و خوشبخت، خیلی دوست داشتنی بودید. صبح، ظهر، شب." خم شد و از روی زمین چیزی که به نظر می رسید تار موی انسان باشد و بلند و به طرز سحرآمیزی طلایی به نظر می آمد برداشت. با آن کمی از مسیرش منحرف شد و در حالی که می گفت "نمی دونم این همه دونستن و مثل چی باهوش بودن به چه درد می خوره اگه آدم رو خوشبخت نکنه" به سمت سطل آشغال رفت. پشتش به زویی بود و داشت دوباره به طرف در حرکت می کرد. گفت:"حداقل، این قدر دوست داشتنی و با همدیگه مهربون بودید که آدم کیف می کرد." در را باز کرد و سرش را تکان داد.محکم گفت:"واقعآ کیف می کرد" و در را پشت سرش بست. 

صفحه ی 107


 فرانی: 

"ولی بدترین شون توی کلاس بود. اون از همه شون بدتر بود. اتفاقی که افتاد این بود که، من این فکر به سرم زد _ و نتونستم از سرم بیرونش کنم _ که دانشگاه فقط یه جای آشغال و مزخرف دیگه توی دنیاست که برای گنجینه جمع کردن و این ها ساخته شده. منظورم اینه که آخه گنجینه گنجینه است. فرقش چیه که پول باشه یا ملک باشه یا حتی فرهنگ باشه، یا حتی علم ساده؟ برای من همه شون دقیقا یک چیز به نظر می رسیدند، اگه پوسته هاشون رو پاره می کردی _ و هنوز هم همینطور به نظر می رسند! بعضی وقتها فکر می کنم علم _ یعنی وقتی که علم به خاطر علم باشه _ از همه شون بدتره." فرانی،عصبی، و بدون اینکه واقعا نیازی باشد، با یک دست موهایش را عقب زد. "فکر نمی کنم همه ی این ها این جور پدرم رو در می آورد، اگه هر چند وقت یک بار _ فقط هر چند وقت یک بار _ حداقل یک اشاره ی مؤدبانه ی کوچک فرمالیته می شد که علم باید به خرد منتهی بشه، و اگه نشه، فقط یه وقت تلف کردن چندش آوره. ولی هیچ وقت نمی شه! توی دانشگاه کوچکترین نشانه ای از این نمی شنوی که قراره خرد هدف نهایی علم باشه. 

صفحه ی 134 


 اپیکتتوس:

در مورد خدایان، کسانی هستند که وجود خدا را انکار می کنند، دیگران می گویند وجود دارد، ولی نه خود را به چیزی مشغول می کند و نه چیزی را پیش بینی می کند. گروه سومی به وجود و دوراندیشی او اعتقاد دارند، ولی تنها برای مسائل بزرگ و آسمانی، نه برای چیزهای روی زمین. گروه چهارمی می پذیرند که مسائل زمینی هم به اندازه ی مسائل آسمانی اهمیت دارند، ولی تنها به طور کلی، و نه مسائلی که به اشخاص مربوط باشند. گروه پنجم، که اولیس و سقراط از آن دسته بودند، آن هایی هستند که اعلام می کنند: "هیچ حرکت من بر تو پوشیده نیست!"  

 صفحه ی  162

 

کتاب: فرانی و زویی/ نویسنده: جی. دی . سلینجر/  ترجمه: میلاد ذکریا

فاصله

پنهان شده حس آشنای من و تو 

در حسرت آزادی یک آواز در نفس 

در وحشت تنهایی یک پرواز در قفس 

در تلخی پنهان شدن یک راز در هوس 

ویران شده آشیان عشق من و تو 

در قیچی شاخه ها در هرس. 

من ،مهر 1388