تو را لو دادم!

تا آگاه نشده اند، هیچگاه عصیان نمی کنند، و تا عصیان نکنند، هیچگاه آگاه نمی شوند.

صفحه ی74


... به معنای نهفته در بطن تنزه طلبی جنسی حزب پی برده بود. مسئله صرفا این نبود که غریزه ی جنسی دنیایی خاص خود می آفریند که از حوزه ی اختیار حزب بیرون می رود و بنابراین، در صورت امکان، باید نابودش کرد. مسئله ی مهم تر این بود که محرومیت جنسی موجب برانگیختن شور و هیجانی می شود که، به این دلیل امکان تبدیل آن به تب جنگ و رهبر پرستی، مطلوب می نماید.
به تعبیر جولیا:«به هنگام هماغوشی، نیرو مصرف می کنی. و پس از آن احساس خوشحالی می کنی و ککت برای هیچ چیز نمی گزد. آن ها نمی توانند چنین چیزی را تحمل کنند. از تو می خواهند که در تمام احوال سرشار از نیرو باشی. تمام این قدم رو ها و هلهله ها و پرچم تکان دادن ها جز نیروی شهوی فروکوفته نیست. اگر در درون خوشحال باشی، چه دلیلی دارد که درباره ی ناظر کبیر، برنامه ی سه ساله و مراسم دو دقیقه ای نفرت و دیگر کوفت و زهرمار ها دچار هیجان شوی؟»
صفحه ی134

«این کار را نمی توانند بکنند. تنها چیزی است که نمی توانند بکنند. می توانند آدم را وادار به گفتن هرچیزی بکنند، اما نمی توانند وادارش کنند که باورش کند. نمی توانند به درون وارد شوند.» وینستون اندکی امیدوار گفت:«نه، نه. کاملا درست است. نمی توانند به درون آدم وارد شوند. اگر بتوانی احساس کنی که انسان ماندن ارزش دارد، حتی اگر نتیجه ای هم از پی نداشته باشد، آن ها را شکست داده ای.»

صفحه ی 166


از عضو حزب انتظار می رود که ذره ای عاطفه شخصی نداشته باشد و دمی از شور و شوق آسوده نباشد. قرض بر این است که مالامال نفرت دیوانه وار از دشمنان خارجی و خائنان داخلی، و مالامال شوق به خاطر پیروزی پشت پیروزی باشد و در برابر قدرت و حکمت حزب خاکسار و متواضع.

صفحه ی 208



کتاب: 1984

نویسنده: جورج اورول

ترجمه: صالح حسینی

انتشارات: نیلوفر 

 

دفترچه ی خاطرات!

... آدم ها گاهی به قدری تنها و غمگین میشن که برای فرار از این حس ها هر کاری می کنن. آدم ها عجیبن. هر کدوم دنیای متفاوتی دارن. فقط یه چیزی کاملا مشخصه و اونم اینه که هیچکدوم «قهرمان» نیستن. هر وقت دیدی داری از یک آدم تو ذهنت قهرمان می سازی احساس خطر کن! آدم ها سیاه و سفیدن. همه شون. بعضی ها ممکنه توهم سیاه بودن داشته باشن، بعضی ها توهم سفید بودن، ولی واقعیت اینه که قهرمانی وجود نداره. آدم مطلقی وجود نداره. اگه دنبال آرامش هستی عاشق آدم ها باش با همه ی سیاهی هایی که دارن. منتظر یک آدم سفید نباش که دلت و ببره!چون تو هم برای هیچ کس سفید نیستی. نه تو یک قهرمانی، نه از بین بقیه ی آدم ها قهرمانی درمیاد! هر وقت دیدی کسی داره واست به یک »قهرمان» تبدیل میشه هر چه سریع تر کارزار و ترک کن!


بخشی از یادداشت ها ی روزانه ی من

بیست و ششم بهمن نود و چهار

یازده شب


لذت بخش تر از نوشتن چیزهایی که ذهنت رو مشغول می کنن، خوندن اونهاست بعد چند وقت! تکرار مداوم این کار باعث میشه افکارت طبقه بندی بشن و به یک ثباتی برسی. # حس_خوب

و دیگر حتی کلاغی ...

درختی بودم ایستاده در برابر طوفان،

کبریت بی خطر شدم،

و سیگار زنی را در آشپزخانه ی کوچکش روشن کردم،

که از درخت 

تصویری میان قاب پنجره در خاطر داشت.

زن

شعله ام را فوت کرد

و حادثه با ابعاد کوچکتری تکرار شد

طوفان 

و برگ هایم؛

خاطرات پیش پا افتاده ی پاییز

طوفان

و شاخه هایم؛

خاطرات شکست های غم انگیز

طوفان ...

و دیگر حتی کلاغی،

برای روزهای پیری و کوری ام نمانده است.


درختی بودم ایستاده در برابر طوفان

که یک شب از ترس

به شاخه های خودم گیر کردم و خشکم زد

و دست های بلند بادی مست

پنجره ها را

میان من و آدم ها بست.


شعر: طوفان

کتاب: کلاغمرگی

از: لیلا کردبچه

آقایان ایوان ایلیچ هم مرد.

خوب که چه؟ چه فرق می کند؟ هرچه می خواهد بشود. مرگ، بله مرگ! آن ها هیچ یک از حال من خبر ندارند و نمی خواهند خبر داشته باشند. کک شان نمی گزد. سرشان گرم است. کیف شان را می کنند. پیانوشان را می زنند. (از پشت در بسته دمدمه ی گفت و گو و ترجیع بند آواز را می شنید.) بی خیال اند. ولی آن ها هم می میرند. چه قدر احمق اند. من زودتر می میرم. آن ها دیرتر. ولی آن ها هم از این بلا معاف نمی مانند. خوشحال اند. یابوها!

صفحه ی 61


... تلخ ترین رنج ایوان ایلیچ آن بود که هیچ کس آن جور که او می خواست غم او را نمی خورد. او گاهی بعد از رنجی طولانی بیش از همه چیز دلش می خواست که (گرچه از اقرار به این معنا شرم داشت) کسی برایش مثل طفل بیماری غم خواری کند. دلش می خواست مثل طفلی که ناز و نوازشش می کنند رویش را ببوسند یا برایش اشک بریزند و دل داری اش بدهند. او می دانست که شخص مهمی است و ریشش رو به سفیدی است و به همین علت چنین آرزویی بی جاست. با این همه این خواهش دلش بود.

صفحه ی 75



مرگ ایوان ایلیچ

لیو تالستوی

ترجمه: سروش حبیبی

نشر چشمه 

quaint and curious war is!

The Man He Killed

BY THOMAS HARDY


"Had he and I but met
            By some old ancient inn,
We should have sat us down to wet
            Right many a nipper-kin!

            "But ranged as infantry,
            And staring face to face,
I shot at him as he at me,
            And killed him in his place.

            "I shot him dead because —
            Because he was my foe,
Just so: my foe of course he was;
            That's clear enough; although

            "He thought he'd 'list, perhaps,
            Off-hand like — just as I —
Was out of work — had sold his traps —
            No other reason why.

            "Yes; quaint and curious war is!
            You shoot a fellow down
You'd treat if met where any bar is,
            Or help to half-a-crown."


Among all the poems I studied during B.A. this is the only one I remembered!
me

stay insane but behave like normal person!

Haven't you learned anything, not even with the approach of death?  Stop thinking all the time that you're in the way, that you're bothering the person next to you. If people don't like it, they can complain. And if they don't have the courage to complain, that's their problem."
page 98

Eduard smiled. Had he understood? Veronika felt afraid - all the manuals of good behavior say that you should never speak of love so directly, and never to a man you barely know. But she decided to continue, because she had nothing to lose.
page 131

I can use my experience to give lectures about men and women who knew the truth about this existence of ours and whose writings can be summed up in one word: Live. If you live, God will live with you. If you refuse to run his risks, he'll retreat to that distant heaven and be merely a subject for philosophical speculation. Everyone knows this but no one takes the first step, perhaps for fear of being called insane.
page 152

You've got nothing to lose. Many people don't allow themselves to love, precisely because of that, because there are a lot of things at risk, a lot of future and a lot of past. In your case, there is only present.
page 162

People will say: 'She's just been released from Villete and now she 's making her husband crazy too.' And he will realize they are right, and he'll thank God because our marriage is starting all over again and because we're both crazy, like those who first invented love.
page 164

She would consider each day as a miracle - which indeed it i,  when you consider the number of unexpected things that could happen in each second of our fragile existences.
page 209

Veronika Decides to Die
Paulo Coelho
translated from Portuguese to English by Margaret Jull Costa 


After reading some books you feel you have changed , you can't be the same person you used to be before reading that book whether you like it or not!  
I'm the first-chapter Veronika in this book and I'm sure so many other people around me are too. But are we going to be the the last-chapter Veronika one day in future? Nothing's for sure, but we better keep trying!
Me

آتش درون یخ شعله می کشد ...

دنیا یک تئاتر است: این فرضیه طبعا فرضیه ی دیگری را هم به دنبال خود می آورد که آن را در مرز دیگری از وجود قرار می دهد. همان فرضیه ای که «کالدرون» عنوان یکی از کمدی های خود قرار داده و آن چنین است: «زندگی رویا است» دیالکتیک پیچیده ای است از بیداری و خواب، از واقعیت و خیال و از عقل و جنون که سرتاپای اندیشه ی دوران باروک را در می نوردد. به دنبال سرگیجه ی کیهان شناختی که کشف «دنیای نو» ایجاد کرده و سبب شده است که «مونتنی» بگوید: «دنیای ما دنیای دیگری را پیدا کرد. و چه کسی می تواند بگوید که آیا این اولین و آخرین برادر دنیای ماست؟» نوعی سرگیجه ی فلسفی نیز آغاز می شود که به منزله ی آستر درونی است. آنچه ما واقعیت می شماریم شاید وهم و خیال است، اما چه کسی می داند که آنچه ما وهم و خیال می شماریم، واقعیت نباشد؟ آیا جنون صورت دیگری از عقل نیست؟ و رویا زندگی نسبتا موقتی نیست؟ ... «من» هشیار ما چنان عجیب و دیوصفت جلوه می کند که ممکن است محصول یک رویا باشد. شاید وجود ما همان سان قابل پشت و رو شدن است که در شعر شاعران باروک می بینیم.


صفحه ی59

بخشی از مقاله ی «دنیای پشت و رو» نوشته ی ژرار ژنت پژوهشگر ساختارگرای فرانسوی


مکتب های ادبی

رضا سید حسینی


هیچ اگر سایه پذیرد ...

کُره، نه از شیشه

بلکه فراتر از شیشه ی درخشان

فراتر از شیشه ی شکننده

فراتر از شیشه ی کدر

من وهم کوتاهی هستم از باد

من گلم، اما گل هوا

ستاره ام، اما از آب دریا،

بازی زرین طبیعت، 

افسانه ی سرگردان و رویای کوتاه،

قطره ام، اما پر شکوه تر

گل و لایم، اما خوشبخت تر

سرگردانم و جست و خیز کنان ...

من مجموعه ای از رنگ هایم

از برف ها و گل ها

از آب ها و هوا و آتش ها

پر نقش و نگار و جواهرنشان و زرین

من ... آه، من هیچ نیستم.


حباب

ریچارد کراشو

(نمونه ای از آثار دوره ی باروک)

other Veronikas who lived inside her ...

In a world where everyone struggles to survive whatever the cost, how could one judge those people who decide to die? No one can judge. Each person knows the extent of their own suffering or the total absence of meaning in their lives.

page 14


"It's cold, but a lovely morning all the same."said Zedka. "Oddly enough I never used to suffer from depression on cold, grey days like this. I felt as if nature was in harmony with me, that it reflected my soul. On the other hand when the sun appeared, the children would come out to play in the streets, and everyone was happy that it was such a lovely day, and then I would feel terrible, as if that display of exuberance in which I could not participate was somehow unfair."

page 38


She didn't get angry with anyone, because that would mean having no react, having to do battle with the enemy and then having to face unforeseen consequences, such as vengeance. When she had achieved almost everything she wanted in life, she had reached the conclusion that her existence had no meaning, because everyday was the same. And she had decided to die.
page 44

She was in a mental hospital, and so, she could allow herself to feel things that people usually hide. We're all brought up only to love, to accept, to look for ways around things, to avoid conflict. Veronika hated everything, but mainly she hated the way she had lived her life, never bothering to discover the hundreds of other Veronikas who lived inside her and who were interesting, crazy, curious, brave, bold.
page 68

"but what is reality?" "It's whatever the majority deems it to be. It's not necessarily the best or the most logical, but it's the one that supports the desires of society as a whole"
page 87

Veronika Decides to Die
Paulo Coelho

to be continued ...

این دنیا تصور من است

شوپنهاور جدا از دنیا نفرت داشت. قلمرو طبیعت حیوانی از نظر او به طور وصف ناپذیری ترسناک بود؛ اغلب جانوران در آن با شکار و خوردن سایر جانوران زندگی می کنند و بدین ترتیب هر روز و هر لحظه، هزاران جانور تکه تکه یا زنده خورده می شوند. آن تصور رایج عامیانه مبنی بر «طبیعت سرخ خون آلود در چنگ و دندان درنده ی خونخوار» به معنای واقعی کلمه، حقیقتی خونین است. از دید شوپنهاور جهان بشری هم بسیار شبیه آن بود. خشونت و بی عدالتی همه جا را فراگرفته است. زندگی فردی هر کس مصیبت نامه ای بی معنی است که با مرگ اجتناب ناپذیر به پایان می رسد. در تمام مدت عمرمان، بنده ی خواست های خود هستیم تا جایی که به محض ارضا شدن یک خواهش، خواهش دیگری جان آن را می گیرد. و بدین ترتیب دایما در حالت نارضایی به سر می بریم و اصلا همین وجود ما، خود سرچشمه ی رنج ما است. شوپنهاور را بزرگترین فرد بدبین در میان فلاسفه می دانند، همان سان که اسپینوزا را بزرگ ترین وحدت وجودی و لاک را بزرگ ترین آزادی خواه (لیبرال) می دانند. او سیاه ترین دیدگاهی را داشت که ممکن است کسی نسبت به هستی انسانی داشته باشد بدون آنکه دیوانه شود. در واقع، همان طور که می توان انتظار داشت، او از چنین دیدگاهی نوعی لذت تلخ و بیمارگونه می برد.

با این همه، از دید شوپنهاور یک راه وجود دارد که از آن می توانیم موقتا از رنج اسارت در این سیاه چال تیره و تار دنیا رها شویم و آن، راه هنر است. در نقاشی، مجسمه، شعر، نمایش و از همه بالاتر، موسیقی است که این شکنجه ی بی رحمانه ی مستمر امیال و خواهش های خودمان که در سراسر عمر ادامه دارد، موقتا آرام می گیرد و ناگهان خودمان را فارغ از رنج های هستی می یابیم. برای لحظه ای خودمان را در ارتباط با چیزی حس می کنیم که خارج از دنیای تجربی، در نظام هستی کاملا متفاوتی قرار دارد؛ به معنای واقعی کلمه احساس رهایی و به کلی خارج شدن از قید زمان و مکان را تجربه می کنیم، و همین طور هم از وجود خودمان و حتی از این جسم مادی که بدن ما است.


داستان فلسفه

برایان مگی

ترجمه: مانی صالحی علامه

نشر آمه