آدمها
آدمها می گذرند
آدمها از چشم هایم می گذرند
و سایه ی یکایکشان
بر اعماق قلبم سنگینی می کند
مگر می شود
از این همه آدم
یکی تو نباشی
لابد من نمی شناسمت
و گرنه بعضی از این چشم ها
این گونه که می درخشند
می توانند چشم های تو باشند!
صفحه ی 16
شانس
وقتی می خواهی بروی
اسمان، صاف است
راه ها، هموار
ترن ها مدام سوت می کشند
همین طور
کشتی ها
اما وقتی می خواهی بیایی
دریاها، طوفانی می شوند
آسمان ها، ابری
و راه های زمینی را نیز
برف می بندد
دوست دارم بیایی
اما نیا! دنیا به هم می ریزد!
صفحه ی 29
پایین آوردن پیانو از پله های یک هتل یخی/مجموعه شعر/رسول یونان
ساقی دیوانگانی همچو می دیوانه باش
سر به سر پر کن قدح را موی را گنجا مده
وان کز این میدان بترسد گو «برو در خانه باش»
چون ز خود بیگانه گشتی رو یگانه ی مطلقی
بعد از آن خواهی وفا کن خواه رو بیگانه باش
دُرهای باصدف را سوی دریا راه نیست
گر چنان دریات باید بیصدف دردانه باش
بانگ بر طوفان بزن تا او نباشد خیره کُش
شمع را تهدید کن ک«ای شمع چون پروانه باش»
کاسه سر را تهی کن وانگهی با سر بگو
ک«ای مبارک کاسه سر عشق را پیمانه باش»
لانه تو عشق بودست ای همای لایزال
عشق را محکم بگیر و ساکن این لانه باش
1/1 بیگه: غروب، دیر
1/2 همچو می دیوانه باش: به اعتبار جوش و خروشی که شراب در خم دارد و بی قرار است، آن را به دیوانه تشبیه کرده است یا به اعتبار آثارش که همه نظم ها را بر هم می زند.
2/1 موی را گنجا مده: جای گنجیدن مویی را در آن باقی مگذار، لبریزش کن.
5/1 خیره کُش: آن که بی سبب و بر خیره می کشد.
6/1 کاسه سر را تهی کن: یعنی از هر چیز دیگری به جز عشق سر خویش را تهی کن.
7/1 لایزال: همیشگی، جاودانه.
غزلیات شمس تبریز/ مقدمه گزینش و تفسیر: محمدرضا شفیعی کدکنی
از دل و دیده ، گرامی تر هم
آیا هست ؟
- دست ،
آری ، ز دل و دیده گرامی تر :
دست !
زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان ،
بی گمان دست گرانقدرتر است .
هر چه حاصل کنی از دنیا ،
دستاورد است !
هر چه اسباب جهان باشد ، در روی زمین ،
دست دارد همه را زیر نگین !
سلطنت را که شنیده ست چنین ؟!
شرف دست همین بس که نوشتن با اوست !
خوشترین مایه دلبستگی من با اوست .
در فروبسته ترین دشواری ،
در گرانبارترین نومیدی ،
بارها بر سرخود ، بانگ زدم :
- هیچت ار نیست مخور خون جگر ،
دست که هست !
بیستون را یاد آر ،
دست هایت را بسپار به کار ،
کوه را چون پَر کاه از سر راهت بردار !
وه چه نیروی شگفت انگیزی است ،
دست هایی که به هم پیوسته است !
به یقین ، هر که به هر جای ، در آید از پای
دست هایش بسته است !
دست در دست کسی ،
یعنی : پیوند دو جان !
دست در دست کسی
یعنی : پیمان دو عشق !
دست در دست کسی داری اگر ،
دانی ، دست ،
چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست ؛
لحظه ای چند که از دست طبیب ،
گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد ؛
نوشداروی شفا بخش تر از داروی اوست !
چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دست ،
پرچم شادی و شوق است که افراشته ای !
لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست !
دست ، گنجینه مهر و هنر است :
خواه بر پرده ساز ،
خواه در گردن دوست ،
خواه بر چهره نقش ،
خواه بر دنده چرخ ،
خواه بر دسته داس ،
خواه در یاری نابینایی ،
خواه در ساختن فردایی !
آنچه آتش به دلم می زند ، اینک ، هر دم
سرنوشت بشرست ،
داده با تلخی غم های دگر دست به هم !
بار این درد و دریغ است که ما
تیرهامان به هدف نیک رسیده است ، ولی
دست هامان ، نرسیده است به هم !
فریدون مشیری
دیرست ، گالیا !
در گوش من فسانه ی دلدادگی مخوان !
دیگر زمن ترانه ی شوریدگی مخواه !
دیرست ، گالیا ! به ره افتاد کاروان .
عشق من وتو؟ ... آه
این هم حکایتی است .
اما ، درین زمانه که درمانده هرکسی
از بهر نان شب ،
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست .
شادو شکفته ،در شب جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک ،
امشب هزار دختر همسال تو ، ولی
خوابیده اند گرسنه و لخت ، روی خاک .
زیباست رقص وناز سرانگشتهای تو
بر پرده های ساز ،
اما ، هزار دختر بافنده این زمان
با چرک وخون زخم سرانگشتهایشان
جان می کنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا .
وین فرش هفت رنگ که پامال رقص تست
از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ .
در تاروپود هرخط و خالش : هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش : هزار ننگ .
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شیرین بی گناه
چشم هزار دختر بیمار ناتوان ...
دیرست ، گالیا !
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست .
هرچیز رنگ آتش وخون دارد این زمان .
هنگامه ی رهایی لبها و دستهاست .
در روی من مخند !
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد !
بر من حرام باد ازین پس شراب وعشق !
بر من حرام باد تپشهای قلب شاد !
یاران من به بند :
در دخمه های تیره ونمناک باغشاه ،
در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک ،
در هرکنار و گوشه ی این دوزخ سیاه .
زودست ! گالیا !
در گوش من فسانه ی دلدادگی مخوان !
اکنون زمن ترانه ی شوریدگی مخواه !
زودست ، گالیا ! نرسیدست کاروان ...
روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ وپرده ی تاریک شب شکافت ،
روزی که آفتاب
از هر دریچه تافت ،
روزی که گونه ولب یاران همنبرد
رنگ نشاط و خنده ی گمگشته بازیافت ،
من نیز بازخواهم گردید آن زمان
سوی ترانه هاو غزلها و بوسه ها ،
سوی بهارهای دل انگیز گل فشان ،
سوی تو ،
عشق من !
هوشنگ ابتهاج
ه. ا.سایه
پ.ن:...ابتهاج در جوانی دلباخته دختری ارمنی به نام گالی شد که در رشت ساکن بود و این عشق دوران جوانی دست مایه اشعار عاشقانهای شد که در آن ایام سرود. بعدها که ایران غرق خونریزی و جنگ و بحران شد، ابتهاج شعری به نام کاروان(دیرست گالیا...)بااشاره به همان روابط عاشقانهاش در گیر و دار مسایل سیاسی سرود. :)
منبع: ویکیپدیا
ارغوان
شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی است هوا؟
یا گرفته است هنوز؟
من درین گوشه که از دنیا بیرون است،
آسمانی به سرم نیست،
از بهاران خبرم نیست،
آنچه می بینم دیوار است
آه، این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی میماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی است
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی است
هرچه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشه خاموش فراموش شده،
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده،
یاد رنگینی در خاطر من گریه میانگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان
این چه رازی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است؟
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ میافزاید
ارغوان
پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی برین دره غم میگذرند؟
ارغوان
خوشه خون
بامدادان که کبوترها
برلب پنجره باز سحر غلغه میآغازند،
جام گلرنگ مرا
بر سر دست بگیر،
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان
بیرق گلگون بهار
تو بر افراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان،
شاخه همخون جدا مانده من
هوشنگ ابتهاج
ای شادی!
آزادی!
ای شادی آزادی!
روزی که تو باز آیی،
با این دل غم پرورد
من با تو چه خواهم کرد؟
غمهامان سنگین است.
دلهامان خونین است.
از سرتا پا مان خون میبارد.
ما سرتا پا زخمی،
ما سرتا پا خونین،
ما سرتاپا دردیم.
ما این دل عاشق را
در راه تو آماج بلا کردیم.
وقتی که زبان از لب میترسید،
وقتی که قلم از کاغذ شک داشت،
حتی، حتی حافظه ازوحشت در خواب سخن گفتن، میآشفت،
ما نام تو را در دل
چون نقشی بر یاقوت،
میکندیم.
وقتی که در آن کوچهی تاریکی
شب از پی شب میرفت،
و هول، سکوتش را
بر پنجرهی بسته فرو میریخت،
ما بانگ تو را، با فوران خون،
چون سنگی در مرداب،
بر بام و در افکندیم.
وقتی که فریب دیو،
در رخت سلیمانی،
انگشتر را یکجا با انگشتان میبرد،
ما رمز تو را، چون اسم اعظم،
در قول و غزل قافیه میبستیم.
از می، از گل، از صبح،
از آینه، از پرواز،
از سیمرغ،از خورشید،
میگفتیم.
از روشنی، از خوبی،
از دانایی، از عشق،
از ایمان، از امید،
میگفتیم.
آن مرغ که در ابر سفر میکرد،
آن بذر که در خاک چمن میشد،
آن نور که در آینه میرقصید،
در خلوت دل، با ما نجوا داشت.
با هر نفسی مژدهی دیدار تو میآورد.
در مدرسه، در بازار،
در مسجد، در میدان،
در زندان، در زنجیر،
ما نام تو را زمزمه میکردیم:
آزادی!
آزادی!
آزادی!
آن شبها، آن شبها، آن شبها،
آن شبهای ظلمت و حشت زا،
آن شبهای کابوس،
آن شبهای بیداد،
آن شبهای ایمان،
آن شبهای فریاد،
آن شبهای طاقت و بیداری،
در کوچه تو را جستیم.
بر بام تو را خواندیم:
آزادی!
آزادی!
آزادی!
میگفتم:
روزی که تو باز آیی،
من قلب جوانم را
چون پرچم پیروزی
برخواهم داشت.
وین بیرق خونین را
بر بام بلند تو
خواهم افراشت.
میگفتم:
روزی که تو باز آیی،
این خون شکوفان را
چون دسته گل سرخی
در پای تو خواهم ریخت.
وین حلقهی بازو را
در گردن مغرورت
خواهم آویخت.
ای آزادی!
بنگر!
آزادی!
این فرش که در پای تو گستردهست،
از خون است.
این حلقهی گل خون است
گل خون است ...
ای آزادی!
از ره خون میآیی،
اما
میآیی و من در دل میلرزم:
این چیست که در دست تو پنهان است؟
این چیست که در پای تو پیچیدهست؟
ای آزادی!
آیا با زنجیر میآیی ؟...
سرزمین شادی
آیا به سرزمین شادی ها گذارت افتاده
جایی که هر روز همه شادند و دلشاد
همه ش لطیفه می گویند و آواز می خوانند
آوازهای شادٍ شاد٬
آنجا که پر از خوبی است و شادمانی؟
در سرزمین شادی ها کسی غمگین نیست
تا بخواهی خنده است و لبخند.
من خودم رفته ام به سرزمین شادی ها
وای که چقدر کسل کننده بود آنجا !
کتاب: آنجا که پیاده رو پایان می یابد/ از: شل سیلوراستاین/ ترجمه: رضی خدادادی (هیرمندی)
پیش از اینها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد میان ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس وخشتی از طلا
قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی ، اما، اما
گردِ بام و درِ من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه زیاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک!
در دلِ من همه کورند و کرند
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو٬ دروغ
که فریبی تو٬ فریب
قاصدک! هان، ولی… آخر… ای وای
راستی آیا رفتی با باد؟
با تو ام، آی! کجا رفتی؟ آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی جایی؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم-
خردک شرری هست هنوز؟
قاصدک!
ابر های همه عالم شب و روز
در دلم می گریند
مهدی اخوان ثالث (م. امید)
نام من عشق است آیا می شناسیدم؟
زخمی ام٬ زخمی سراپا٬ می شناسیدم؟
با شما طی کرده ام راه درازی را
خسته هستم٬ خسته٬ آیا می شناسیدم؟
پای رهوارش شکسته سنگلاخ دهر
اینک این افتاده از پا٬ می شناسیدم؟
می شناسد چشمهایم چهره هاتان را
همچنانی که شماها می شناسیدم
اینچنین بیگانه از من رو مگردانید
در مبندیدم به حاشا می شناسیدم!
اصل «من» بودم٬ بهانه بود و فرعی بود
عشق «قیس» و حسن «لیلا» می شناسیدم؟
در کف «فرهاد» تیشه من نهادم٬ من
من بریدم «بیستون» را می شناسیدم؟
مسخ کرده چهره ام را گرچه این ایام
با همین دیوار حتی می شناسیدم!
من همانم آشنای سالهای دور
رفته ام از یادتان؟ یا می شناسیدم؟!
از: حسین منزوی