تقدیم

دلم میخواهد شعری بگویم و آن را تقدیم کنم به دوست داشتنی ها. به دوست داشتنی ترین های زندگی ام. حالا شعر هم نگفتم غمی نیست. دلم چیزی می خواهد که تقدیم کنم به دوست داشتنی ترین های زندگی ام! سخت است دلت تقدیم کردن بخواهد و آه در بساط نداشته باشی! تلخ تر از سخت این است که آنچه را برای تقدیم کردن داری بیشتر از دوست داشتنی ترین های زندگی ات دوست داشته باشی. تلخ این است که تقدیم نکنی!

 

 

من

God hath not promised٬Skies always blue

تا چند ایستگاه حرفی نزدیم. علیرضا گوش یکی از ماهی ها را باز کرده بود و با دقت آب شش آن را نوازش می کرد. وقتی از اتوبوس پیاده شدیم٬ گفتم:«اگه کسی از دست خودش خسته شده باشه٬ تکلیفش چیه؟ منظورم اینه اگه کسی نخواد که وجود داشته باشه٬ چیکار باید بکنه؟ به زور توی این خراب شده پرتاب ت می کنند و بعد می گن خوب٬ آقا کوچولو مواظب باش کار بد نکنی. اگه کار بد کردی٬ عاقبت بدی در انتظارته. عاقبت خیلی بدی. پس بهتره که عاقل باشی و کار خوب انجام بدی. اما خودت بهتر می دونی کار خوب کردن خیلی هم ساده نیست. در واقع شاید بشه کار خوب هم کرد اما کار بد نکردن برای آدم ها تقریبا غیر ممکنه . به این ترتیب عاقبت چنین آدم هایی به جز دوزخ کجاست؟ اما اگه از همون اول چنین آدمی نبود٬‌دیگه صورت مسئله پاک شده بود. ما اگه نبودیم نه دغدغه ی بهشت رو داشتیم و نه ترس جهنم رو. اما چون هستیم باید جون بکنیم  که خوب باشیم و چون به احتمال نود و نه ممیز نه٬ نه٬ نه٬ نه نمی تونیم خوب باشیم٬ پس منطقی نیست که به این وضعیت معترض باشیم؟ اون هم چه وضعیتی؟ پر از درد و رنج و بیماری و تنهایی و ترس و پیری و آخر سر هم مرگ. جدی می گم منطقی نیست؟» 

فکر می کنید علیرضا چه جوابی داد یا جوابی داشت که بدهد؟ اول رفت زیر سایه ی درختی که کنار جاده بود٬‌ایستاد و بعد تکه شعری را از کارت تسلیتی که یکی از دوستان اش به مناسبت مرگ برادرش از فلوریدای امریکا برایش فرستاده بود از حفظ خواند:  

God hath not promised 

Skies always blue 

God hath not promised 

Sun without rain 

Joy without sorrow 

But God hath promised 

Light for the way 

Help from above  

Undying love 

صفحه ی ۳۷ ٬چند روایت معتبر درباره ی مرگ

 در فلسفه هم گاهی شعرهای لطیفی هست. مثل این حرف که می گه خداوند از شدت ظهورش مخفی است. در واقع مفهوم این حرف اینه که خداوند اون قدر هست که گویی نیست. اون قدر حضور داره که انگار غایبه. اصلا غیبتش به دلیل شدت ظهورشه. می گن خداوند مثل یه صداست که از اول آفرینش تا آخر اون با یه حالت پیوسته در هستی نواخته می شه. چنین صدایی رو تا قطع نشه کسی نمیتونه بشنوه. در واقع دائمی بودن صدا مانع شنیدن ش می شه. شاید به همین دلیله که ما نمی تونیم خداوند رو درک کنیم. به نظر من این خیال انگیزترین شعری ییه که انسان در طول تاریخ سروده. 

صفحه ی ۶۶ ٬ در چشمهات شنا می کنم و در دستهات می میرم 

کتاب:چند روابت معتبر/ نویسنده: مصطفی مستور

رقص عروسک ها

به خدا سوگند که دنیای شما در نزد من پست تر و حقیر تر است از استخوان خوکی در دست جذامی. 

صفحه ی  ۵۰


حامد به بخاری که از قهوه ها بلند می شد نگاه کرد. "می گه منظورم اینه که هر عکس محصول روح و ذهن عکاسه و اگه عکاس دیگه ای قرار بود با همون دوربین از همون سوژه عکس بگیره، حتما نتیجه چیز دیگه ای می شد. می گه هر چند ظاهرا عکاس توی عکس غایبه، اما اگه عکاس به معنای حقیقی عکاس باشه، شخصیت و هویتش به شدت و قوت توی عکس حضور داره. انگار همیشه تکه ای از روح عکاس گیر کرده توی عکس. در واقع اعتقاد داره که حضور عکاس در عکس حتی از حضور سوژه هم بیش تره، چون این عکاس بوده که تونسته اون شکل از ترکیب بندی، نور، زاویه ی دید و رنگ و بقیه ی جزئیاتت رو توی عکسش به وجود بیاره. کاری که به عقیده ی استاد ما از عکاس دیگه ای ساخته نیست. خودش می گه این یه نوع نگاه صوفیانه ست به عکاسی."  

                                                                                                                  صفحه ی ۶۴


زندگی وقتی شروع می شه سرعت زیادی نداره. در واقع می شه گفت خیلی هم کنده. یعنی برای بچه ها خیلی کنده. معمولا بچه ها از زندگی جلوترند. ثانیه ها و دقیقه ها و ساعت ها و روزها برای اون ها کش می آد. اما همین طور که بزرگتر می شند، سرعت زندگی شون زیاد می شه. وقتی جوون هستیم زندگی همون قدر سرعت داره که ما داریم..." 

*** 

اما بعد زندگی سرعت می گیره. زن. بچه. کار. زندگی باز هم سرعت می گیره. بیماری. دبستان. ماشین. فریزر. یخچال.تعمیر شوفاژ. شغل دوم.شغل سوم. 

                                                                                                                  صفحه ی ۷۶ 


بروس شوارتز. فکر نمی کنم اسمش تا حالا به گوش هیچ کدوم از شما بی شعورها خورده باشه. ولی این اصلا مهم نیست. اون یکی از بهترین عروسک گردان های دنیاست.عروسک گردان ها معمولا وقت نمایش دست هاشون رو توی دستکش مخفی می کنند تا تماشاچی اونها رو نبینه و حواسش به نمایش باشه. بیش تر اونها از نخ و عصا و این جور چیزها استفاده می کنند، اما بروس شوارتز از این کارها نمی کنه. بروس دست هاش رو به شما نشون میده برای این که نمایش هاش اون قدر محشره که بعد از یکی دو ثانیه تماشاچی دست ها رو فراموش می کنه و محو بازی می شه. دست ها رو می بینه اما در واقع نمی بینه. می فهمید چی دارم می گم کله پوک ها؟ در واقع شما فقط رقص عروسک ها رو می بینید. بس که عالی می رقصند. اما نکته ی مهم، نکته ی خیلی مهم ماجرا اینه، یعنی من فکر می کنم اینه که اگه اون عروسک های شوارتز عقل و شعور داشتند، اگه می تونستند حرف بزنند، خیال می کردند نخی در کار نیست. این همون چیزی یه که شما کله پوک های عوضی تا دم مرگ هم متوجه ش نمی شید.  

                                                                                                                 صفحه ی  ۷۸ 

 

کتاب: استخوان خوک و دستهای جذامی/نویسنده: مصطفی مستور 

برگزیده ی جایزه ی ادبی اصفهان به عنوان بهترین رمان سال ۱۳۸۳

چند روایت معتبر درباره ی بهشت

شب های تابستان مادرم با روغن ماهی کله ام را چرب می کند. می گوید این طوری روزها خورشید کم تر کله ام را می سوزاند. مادرم می گوید خورشید فقط یک بندانگشت از جهنم است . می گوید جهنم چاه بزرگی است، چاه خیلی بزرگی است که هزارتا، که هزارهزارتا خورشید توی آن ریخته اند. می گوید من حتما می روم توی بهشت. می گوید تو بهشت دیگر کله ام بزرگ نیست. دیگر زبانم نمی گیرد. گوش هایم به اندازه ی گوش های بقیه ی آدم ها است. 

صفحه ی ۱۸ 

 

کتاب: تهران در بعد از ظهر/داستان:چند روایت معتبر درباره ی بهشت/نویسنده: مصطفی مستور

می خوام استعفا بدم. از آدم بودن.

خوب می دانم که گریه های بزرگی در انتظارم است. وقتی مادرم بمیرد من سخت گریه خواهم کرد. این را از همین حالا می دانم. یعنی سال هاست که می دانم. از یادآوری اش به وحشت می افتم اما هیچ روزی رابدون فکر کردن به آن نگذرانده ام. اگر طوبی خواهرم بمیرد من باز گریه خواهم کرد. به شدت. شانه های من از گریه بر گور او خواهند لرزید و من فکر خواهم کرد که دنیا به آخرین نقطه اش رسیده است.نرسیده است اما. هیچ مرگی دنیا را به آخرین نقطه اش نخواهد رساند. ما را اما شاید برساند. 

صفحه ی ۳۱


می گویم:" اون حرف حکیمانه ش چی بود؟"

_"گفت دوست داره همه، همه ی مردم دنیا، دختره رو دوست داشته باشند. گفت از این که فقط خودش دختره رو دوست داشته باشه احساس خفت و حقارت می کنه. گفت پروین بزرگ تر از اونه که تنها یه نفر عاشقش باشه." 

صفحه ی ۳۳


نوعی وحشت و ترس و نگرانی و اضطراب شدید از مردن. از این فکر که ته این زندگی چیست؟ از این فکر که زندگی می کنی و زندگی می کنی و زندگی می کنی و وقتی که حسابی داری زندگی می کنی و زندگی ات سرعت گرفته و ریشه دوانده و بزرگ شده، ناگهان چیزی می آید وسط و تو دوپایی می زنی روی ترمز و همه چیزی متوقف می شود. 

صفحه ی۳۴


بسه دیگه. کافیه. من که دیگه نیستم. یعنی نمی خوام باشم. می خوام استعفا بدم. از آدم بودن. از این که مثل شما دو تا دست و دو تا پا و دو تا گوش دارم از خودم متنفرم. کاش می شد یه تیکه چوب بود. یه تیکه سنگ. کمی خاک باغچه. کاش م یشد هر چیز دیگه ای بود به جز شما عوضی های دو پای بوگندو. لعنت به شما! لعنت به شما و دست هاتون و پاهاتون و چشم هاتون. صدام رو می شنفید؟" 

صفحه ی۴۰


بدتر از کشتن آدم ها چیزهاییه که می دونیم. منظورم خیلی چیزهاست. کاش می شد همه ی درها و دریچه های دانستن رو بست. کاش می شد برگشت. می شد کسی شد مثل تاجی. مثل مادر من که گاهی می آد اینجا و جتی جدول ضرب رو هم بلد نیست. حتی نمی دونه که زمین دور خورشید می چرخه." 

صفحه ی ۶۷ 

 

کتاب: من گنجشک نیستم/نویسنده:مصطفی مستور

«بادبادک من رسید به آسمون! رسید به خدا!»

وقتی هیچ دلیل قانع کننده ای نه برای اثبات وجود خداوند و نه برای انکارش فعلا نمی شناسم و شک مثل آونگی دائم مرا به سوی ایمان و کفرمی برد و می آورد٬ پیداست که حرف زدن درباره ی موضوعی مثل «مکالمات خداوند و موسی» تا چه حد برایم ناخوشایند و کسالت بار است. 

صفحه ی ۲۰


میلیون ها انسان بدون اینکه این سوال برای عمر شصت هفتاد ساله شون می چینند و من همیشه تعجب می کنم که چه طور کسی می تونه بدون اینکه پاسخ قاطع و قانع کننده ای برای این سوال پیدا کرده باشه٬ کار کنه٬ راه بره٬ ازدواج کنه٬ غذا بخوره٬ خرید کنه٬ حرف بزنه و حتی نفس بکشه. چه برسه به برنامه ی دراز مدت. اگه نیست چرا ما هستیم؟ 

صفحه ی ۲۴


مرد اعدامی انگار که تنگی طناب دار را بیخ گلوش حس کرده باشد٬ با تمام وجود نعره می کشد. من از ترس از او فاصله می گیرم. من از چه می ترسم؟ 

صفحه ی ۲۹


کاش ذره ای از یقین سایه در من بود. حتی دربان این ساختمان٬ سپور محله٬ میوه فروش سر خیابان٬ پدر میلیونر سایه و هزاران آدم عادی دیگر چنان با یقین زندگی می کنند که من همیشه به یقین آنها حسرت می خورم. یقین آن ها از کجا آمده است؟ از جهل؟ اگر ندانستن و فکر نکردن به ماهیت آفرینش چنین یقینی می آورد من به سهم خودم به هر چه دانستن این چنینی است لعنت می فرستم. 

صفحه ی ۳۶


ای پسر عمران! هرگاه بنده ای مرا بخواند٬ آن چنان به سخن او گوش می سپرم که گویی بنده ای جز او ندارم اما شگفتا که بنده ام همه را چنان می خواند که گویی همه خدای اویند جز من. 

صفحه ی ۵۲


موافق نیستم. باران خبر دانایی انسان رو آشفته می کنه و وقتی آگاهی کسی آشفته شد خود او هم درمانده می شه. دانایی پریشان از جهل بدتره چون به هر حال در ندانستن آرامشی هست که در دانستن نیست. مثلا شما اگه بدونید دچار نوعی بیماری هستید که تا چند ماه دیگه می میرید٬ چه احساسی خواهید داشت؟ کسانی احتمالا حتی مایلند پولی پرداخت کنند تا چیزهایی رو ندونند.  

*** 

من ترجیح می دم به جای روزنامه خوندن یا تماشای تلویزیون٬ موزیک گوش کنم یا غزلی از حافظ بخونم.

صفحه ی ۶۶


متاسفم. من واقعا از این که ملحد ها نمی تونند خداوند رو تجربه کنند متاسفم. در تجربه ی خداوند٬ بر خلاف تجربه ی طبیعت که قانون هاش بعد از آزمایش به دست می آد٬ هرچه ایمان ت به اون قانون نیرومندتر باشه احتمال موفقیت آزمون ها بیش تره. یعنی هر اندازه که به خداوند باور داشته باشی خداوند همون اندازه برای تو وجود داره. هر چه بیش تر به او ایمان بیاری٬ وجود و حضور او برای تو بیش تر می شه. 

صفحه ی۷۲


گرچه هستی خداوند ربطی به ایمان ما نداره اما احساس این هستی کاملا به میزان ایمان ما مربوطه. 

صفحه ی ۷۳


خداوند به موسی گفت از دو موقعیت خنده م می گیره: وقتی من یخوام کاری انجام بشه و تلاش بیهوده ی دیگران رو می بینم تا جلو انجام اون کار رو بگیرند و وقتی من نخوام کاری انجام بشه و جماعتی رو می بینم که برای انجام اون به آب و آتش می زنند. 

صفحه ی ۹۹ 

 

کتاب: روی ماه خداوند را ببوس/ نویسنده: مصطفی مستور

چونکه جانش وارهید از ننگ تن ... رفت شادان پیش اصل خویشتن

بشنو از نی چون حکایت می کند   وز جدایی ها شکایت می کند 

کز نیستان تا مرا ببریده اند            از نفیرم مرد و زن نالیده اند 

این نیستان چیست و چه چیز انسان را از آن جدا کرده است؟ میگوید تو انسان از حالت و کیفیتی که در آن بوده ای و می باید در آن بمانی جدا شده ای. از یک جایی غربت کرده ای و غریب افتاده ای. این حصار و سیاه چالی که زندگی و وجود ترا در بر گرفته است جای تو و طن تو نیست. تو باید در اصالت٬ در جوهر و در چشمه ی جان خودت متوطن باشی٬ نه در این گنداب و گردابی که اکنون غوطه وری! تو از یک جای زیبا و شکوهمند باین گنداب منتقل گشته ای. جوهر ذاتی خود را از دست داده ای و از یک پدیده ی عرضی و القایی برای خویش یک هستی بدلی و عاریتی ساخته ای. و اکنون این پدیده ی القایی به جای تو زندگی می کند. 

صفحه ی ۱۱


 پدیده ای که جامعه بعنوان هویت عرضه می کند و ضرورت آنرا به افراد القاء می نماید چیزیست در خارج. بنابراین ضرورت «چیزی بودن» و «چیزی شدن» شروع یک حرکت برون گراست و شروع منفک گشتن از درون خویش و از هستی ذاتی خویش. 

صفحه ی ۱۹


بالقوگی های انسان هستی او را تشکیل می دهند. اما جامعه می گوید آن هستی بدرد نمی خورد٬ آن را رها کن و آنچه من به تو عرضه می کنم بجای آن بنشان. نتیجتا تو باید یک کار تازه را شروع کنی. آنچه را که خداوند به تو داده است قبول نداری ــ یعنی نمی گذارند که قبول داشته باشی ــ و باید چیزی بشوی که نداری. 

صفحه ی ۲۳


معنویتی که فکر تحت عنوان «من» بهم می بافد اصلا معنویت نیست. حال آنکه انسان آنرا معنویت تصور می کند. دخالت فکر در معنویت و روح و جان انسان یک فضولی است. یک حرکت ناروا است. انسان حالات و کیفیاتی ذاتی دارد که دست فکر از آنها کوتاه است و نمی تواند آنها را مس کند و به ادراک در آورد. اما همین که ضرورت «چیزی بودن» و «چیزی شدن» بر انسان تحمیل و القاء می گردد و انسان دربند «شخصیت» می شود٬ فکر هم به عنوان ابزار «شخصیت» و وسیله ی «چیزی شدن» وارد معرکه می گردد و از خودش ــ نه از آن حالات و کیفیات ذاتی ــ معجونی از تصاویر٬ الفاظ٬ تعبیرها و توصیف ها بهم می بافد و می گوید بیا٬‌اینهم شخصیت و معنویت٬ اینهم «چیزی بودن». 

صفحه ی۴۰


می گوید خشکی رنگارنگ است٬ زیبایی های فریبنده ای دارد. اما این رنگها خوراک ماهی نیست. ماهی با خشکی بیگانه است. باید برود به آن سویی که صحرا و ریای اوست. این حصاری که تو انسان از فکر٬ از نقش ها٬ از توصیف ها و لفظ های رنگارنگ برای خویش ساخته ای عین خشکی است٬ عین حبس جان تو است. جهان فکر و تن ترا در چهارچوب خود نگه داشته است و نمی گذارد در جهان روح بی حد و مرز خویش طیران داشته باشی. فکر پای پرواز ترا به خودش بسته است و حرکتت را محدود به درون حصار خودش کرده است. 

صفحه ی ۴۵


ما از طریق خودشناسی یک مقدار دانش های بگوییم جدید٬ درباره ی خود پیدا می کنیم. و این دانشها را به حساب شناخت بیشتر خود می گذاریم. اما واقعیت این گونه شناخته ها این طور است که انگار ما در یک زندان اسیریم. بعد زندانبان٬ یعنی «نفس»٬ به یکی از خدمه های خودش٬ مثلا به استدلال٬ می گوید دست این بابا را بگیر در زندان بچرخان؛ به همه ی گوشه های آن سر بکش تا او تصور کند که آزاد است و بهر جا دلش می خواهد می تواند برود. غافل از اینکه او فقط آزاد بوده است که در کادر حصار بچرخد. حرکت های ذهنی در حکم چرخیدن در کادر حصار است. درست است که گاهی بوسیله ی حرکتهای ذهنی به آگاهی های تازه ای درباره ی خودت دست می یابی٬ اما هیچ کدام از این آگاهی هاخارج از قلمرو حصار نیست. 

صفحه ی ۸۴


اگر مثلا یک کودک یا یک آدم بی اسم و رسم اجتماعی به شما ارزشی بدهد یا از شما بگیرد آنقدر حساسیت نشان نمی دهید که یک آدم سرشناس و کله گنده ی اجتماعی. اگر کسی به من بگوید احمق٬ میزان آزردگی و حساسیت من بستگی دارد به اینکه اولا خود کلمه ی «احمق»  در سلسله ارزشها چه نمره ای دارد٬ و ثانیا گوینده ی‌ آن چه نمره ای دارد. 

*** 

این بار تعبیری خاطرات هستند که به ذهن تو هجوم می آورند٬ نه خود خاطرات. تا زمانی که ذهن تو مثل گدا چشم و گوشش به قضاوت دیگران است آنگونه فکرهای زائد هم می آیند. اگر قضاوت تو بدرون خود برگردد٬ مثل یک کوه سنگین و تزلزل ناپذیر می گردی و تحت تاثیر هیچ عامل خارجی از این سو به آن سو نمی شوی! 

صفحه  ی ۱۰۹


بچه ی آدمیزاد هنوز چشمش را بر زندگی باز نکرده و هنوز صعم زندگی را نچشیده است که او را در پوششی از الفاظ و توصیف هایی که افراد جامعه به صورت میراث شومی از دیگران تحویل گرفته اند فرو می برند. و این پوشش توصیفی چشمه ی وجود او را از درون می خشکاند. 

صفحه ی ۱۱۸


ما زیرکی های روباه گونه ی برخاسته از «نفس» و در خدمت «نفس» را به حساب هوش و هشیاری می گذاریم. ذهن ما بشدت از زندگی ترسیده است و بنابراین باید مدام مراقب باشد تا مبادا خطری پیش آید. و همین ترس٬ ذهن را به صورت یک روباه حیله گر٬ نقشه کش و در تکاپو و تقلا در آورده است. 

صفحه ی ۱۲۵ 

 

با پیـــــر بلخ «کاربرد مثنوی در خودشناسی»/محمد جعفر مصفٌا

صورتک

آبی دریاها 

روشنی آفتاب 

عطر یاس صحرا 

اشک نرم مهتاب 

همه رنگ است و ریا٬

همه عیب است و فریب.  

هیچکس با دل خود تنها نیست. 

هیچکس خسته از این بازی بی معنا نیست .

 

صورتکها پریانی معصوم 

پس آن٬ چهره ی شیطانی ابلیس نهان! 

من در این میکده ی خاموشی 

عاری از ننگ فریبای نقاب 

می سپارم جان٬ در حلقه ی تنهایی خویش 

می سپارم جان٬ در حلقه ی تنهایی خویش. 

من٬ آبان ۱۳۸۸

من گم شدم!

زیر و رو کردن کتابخانه ی پدر خیلی لذت بخشه!! (پدر همون باباست!) لای هر کتابی رو که باز کنی کلی عکس های بریده شده از اعضای خانواده و تکه های روزنامه و بریده های کتاب و این چیزا توش پیدا می شه. وقتهای بیکاری واقعا کار سرگرم کننده ایه! پدر جان عادت دارن هر جای خالی و سفیدی که توی یک کتاب گیر میارن یه چیزی توش می نویسن! هر کدوم از کتابها رو که باز کنی علاوه بر متن اصلی کتاب کلی شعر و آیه و جملات قصار می بینی که بالای صفحه٬پایین پاورقی(!)٬ یا حتی در حاشیه به صورت عمودی با دستخط ایشون نوشته شده! 

در حال زیر و رو کردن بودم که چشمم افتاد به یه کتاب آبی که اسمش «رابطه» بود. از اونجایی که من از بچگی تا حالا با این پدیده که اسمش «رابطه» ست مشکل داشتم و دارم٬ به طور ناخودآگاه دستم رو دراز کردم و اون کتاب رو از قفسه کشیدم بیرون. بازش کردم. قبل از اینکه متن اصلی شروع شه دیدم روی کتاب نوشته شده :«برای درک هر یک از آثار این نویسنده مطالعه ی قبلی کتاب تفکر زائد لازم است» گفتم:«زرشک»! (تو ذهنم گفتم!) کتاب رو گذاشتم سرجاش و به زیر و رو کردن ادامه دادم. ناگهان(!!) چشمم افتاد به یه کتاب نازک و جلد مشکی که اسمش «تفکر زائد» بود! زرشکم رو پس گرفتم و این کتاب رو از قفسه در آوردم! 

حالا توصیف این کتاب. این کتاب جلد مشکی یکی از کتابهای پدرم بود. در نتیجه بازش که می کردی سرت گیج می رفت. و نمی دونستی از کجا شروع کنی و چی رو بخونی. نوشته های کتاب رو یا دستخط زیبای پدر رو (که همون باباست!). به نظرم اوضاع این کتاب یه کم عجیب تر و شلوغ تر از بقیه بود. از  پشت جلد روی کتاب بگیر تا زیر پاورقی و حاشیه تا پشت جلد آخر کتاب. با رنگهای مختلف چیزهای مختلفی نوشته شده بود که حالا در آخر این پست یه چند تاییش رو می نویسم فیض ببریم دور هم!! علاوه بر همه ی اینها متن اصلی کتاب هم فوق العاده خط خطی و کثیف بود طوری که کم کم داشتم از خوندنش نا امید می شدم ! دور بعضی از پاراگراف ها پرانتز٬ زیر بیشتر جمله ها خط٬ و دور خیلی از کلمه ها دایره کشیده شده بود. هرکدوم هم با یه رنگ. با بی میلی تمام و اندکی عصبانی از دست این کارهای پدر شروع به خوندن کردم. چند صفحه ای که گذشت دیدم  نه خیلی هم این خط خطی ها بد نیستن! کلی تو خوندن بهم کمک می کردن و باعث می شدن مطلب رو بهتر بفهمم! کلمه هایی که دورشون دایره بود رو با تاکید می خوندم. جمله هایی که زیرشون خط کشیده شده بود رو با دقت. از طرفی با خیال راحت اون تکه هایی رو که دوست داشتم  می ذاشتم تو پرانتز. انگار نه انگار که این جلد مشکی بیچاره کتابه! منی که  معمولا اگه تو کتابهای درسی م یه کلمه بنویسم عذاب وجدان می گیرم داشتم فرت و فرت تو این کتاب پزانتز می ذاشتم و خط خطی شون می کردم!  

خلاصه این کتاب رو خوندم و تموم شد. کتاب بعدی «رابطه» ... .. .. نیست :دی بلکه اسمش «با پیر بلخ» ئه. که هنوز شروع نکردم. 

همونطور که مشاهده می کنید در این پست فقط راجع به ظاهر کتاب نوشتم و نظرم رو راجع به محتوای کتاب نگفتم. چون این کتاب جزء اولین کتابهای «غیر داستان»یه که خوندم. و واقعا هنوز در حدی نیستم که بخوام نظرم رو بگم. در واقع «تا گوساله گاو بشه دل مامانش آب میشه»!! (گوساله استعاره ست از من!!) فقط می تونم بگم که این کتاب بدجوری کاسه کوزه ام رو ریخته به هم. شما هم اگه دلتون کاسه کوزه ی بهم ریخته می خواد یه سری به این کتاب بزنین!! اگه تا حالا فکر می کردین خودتون رو پیدا کردن این کتاب رو بخونین تا به اشتباهتون پی ببرین!

 

اینها هم خط خطی های پدرجان!: 

  

«ما زنده به آنیم که آرام نگیریم      موجیم که آسودگی ما عدم ماست»  

***

«به عشق تو من رو به قبله آوردم     و اگر نه من ز نماز و ز قبله بیزارم!» 

*** 

«مطربا راه عدم زن زانکه هستی زهر توست» 

*** 

«حافظ ار بر صدر ننشیند٬ ز عالی مشربی است....عاشق دردی کش٬ اندر بند مال و جاه نیست» 

 

من

فکر٬فکر٬فکر!!! (پایان)

نکته ای که تذکر آن لازم بنظر می رسد این است که عده ای تصور می کنند نزکیه نفس تنها در اعراض و دل کندن از تعلقات مادی و دنیائی است. این تصور ناشی از محدود دیدن «نفس» است. مسئله ی «نفس» یا «من» تنها تعلقات مادی نیست. تعلقات روانی بسیار وسیعتر و مخرب تر از تعلقات مادی است.اصلا درست تر این است که بگوئیم انسان به خود مادیات تعلق ندارد٬ بلکه به ارزش اعتباری آنها تعلق دارد. چیزهای مادی در حقیقت پشتوانه ی ارزشهای روانی هستند و تعلق انسان به آنها بخاطر همین پشتوانگی است. 

صفحه ی ۸۵


 شما به مطلبی که من می گویم توجه ندارید. اشکال ما در ندانستن نیست٬ بلکه در دانستن و اشتباه دانستن است. جهل و عدم آگاهی انسان بخاطر چیزهایی نیست که نمی داند٬ بلکه به خاطر چیزهائیی است که می داند و اشتباه می داند. حرف من این است که اگر دانسته های ما بوسیله ی «قالب» حاصل شده باشد٬ نه تنها دانایی نیست٬ نه تنها موجب آگاهی ما نمی شود٬ بلکه جهل ما را متورم می سازد. «قالب» یعنی پندار. و هر آنچه از طریق پندار حاصل شود ماهیت خود پندار را خواهد داشت. 

صفحه ی ۸۹


امروز و فردا کردن از حیله ها ی فکر است برای تداوم «من». فکر می گوید امروز را هم با این پدیده بساز٬ فردا یا بهتر می شود یا اگر نخواستی از بینش ببر. ولی هیهات که هزاران فردا می آید و می رود و این عجوزه ذره ای از جایش تکان نخورده است! 

صفحه ی ۱۰۲


فرض کنید من از دهی که در آن متولد شده ام هرگز بیرون نرفته ام. بنابراین تصور می کنم دنیا عبارت از همین محدوده ایست که من در آن زندگی می کنم. شما علاوه بر ده خودتان ده مجاور را هم دیده اید و تصور می کنید دنیا محدود به همین دو تا ده است. دیگری علاوه بر این دهات یک شهر را هم دیده و تصور می کند دنیا عبارت است از همین دو ده و یک شهر . ما سه نفر در یک اصل کلی باهم مشترکیم. و آن عبارت از این است که هر سه تصور می کنیم دنیا یعنی محدوده ای که ما در آن هستیم. ولی از نظر اینکه محدوده ی من یک ده٬ از شما دو ده و از دیگری دو ده و یک شهر است با هم فرق می کنیم. محدوده ی ذهنی ما قالب ماست. و بزرگ و کوچک بودن قالب مطرح نیست٬ نفس قالب مطرح است.  

صفحه ی ۱۰۶


شما به من می گویید چه حرفهای پرت و پلایی می زنی. و من به خاطر حرف شما احساس نامطلوبی پیدا می کنم. لحظه ای بعد می گویید چه حرفهای خوبی می زنی. احساس لذت و سرمستی می کنم. بنابراین من باید مثل گدای متملق چشم بدهان شما باشم. حال اگر من این مطلب را درک کنم که هم اهانت و هم تمجید شما پایه و مبنای درستی ندارد چون با معیار های ذهنی خودتان صورت می گیرد. ثانیا هم اهانت و هم تمجید شما متوجه وجود پنداری من٬ یعنی متوجه وجودی می گردد که در من اصالت ندارد و یک پدیده ی غاصب است٬ آیا من در رابطه با شما راحت تر نخواهم شد؟ آیا ترس و اضطراب و اتکاء و صدها مسئله ی من در رابطه با شما از بین نخواهد رفت؟ 

صفحه ی ۱۰۷


هر حالت معنوی وقتی به وسیله ی فکر ترسیم شود حکم سراب را پیدا می کند. منشا سراب فکر خود ماست٬ اگرچه تصور می کنیم آب را دیده ایم.  

صفحه ی ۱۰۸ 


 اگر بینش فلسفی داشتیم اینقدر دربند «خود» و کوچکی های آن نبودیم وفکر نمی کردیم که این «دردانه» ثقل عالم وجود است و همه چیز باید حول آن دور بزند. کاش این واقعیت را حس می کردیم که عمر ما در مقابل طول هستی٬ یعنی در مقابل آنچه بوده است و آنچه بعد از ما خواهد بود٬ لحظه ای است مثل یک چشم بر هم زدن. اگر چنین دیدی پیدا می کردیم٬ این وجود کوچکتر از ارزن را در عظمت هستی رها می کردیم اینطور نبود که شب و روز دو دستی به آن چسبیده باشیم و تر و خشکش کنیم. 

صفحه ی ۱۲۰


 آن چیزی که به نظر شما حقیقت بدیهی می رسد به نظر دیگری نمی رسد. فکر می کنید این همه اختلاف بین انسان ها از چیست؟ از این است که هرکس پندارهای خود را حقیقت بدیهی تصور می کند و نسبت به آنها تعصب دارد. 

صفحه ی  ۱۳۸


سوال ــ غیر از راههائی که قبلا گفتید آیا راه ساده تری برای خودشناسی وجود دارد؟ 

جواب ــ مسئله ی ما راه نیست٬ مسئله خواستن و نخواستن است. اگر ما واقعا بخواهیم که خود را بشناسیم راهش را هم پیدا می کنیم. مسئله این است که ما از شناختن خود می ترسیم٬میل داریم با خود بیگانه بمانیم.در این صورت چه فرق می کند که یک راه برای خودشناسی وجود داشته باشد یا صد راه٬ راهها سهل باشد یا مشکل؟ شما بیرون یک ده ایستاده اید و بدلائلی از داخل شدن به ده هراس دارید. بیرون ده ایستاده اید و از عابرین می پرسید«راههای ورود به این ده کدام است و کدام راه آسانتر است؟» آیا این معنی دارد؟ 

صفحه ی ۱۳۹


سوال ــ اهمیت ندادن به قضاوت های ارزشی دیگران موجب هرج و مرج اخلاقی نمی شود؟ 

جواب ــ نه. در آن صورت عشق با همه ی پاکی اش حاکم بر وجود ما و روابط ما خواهد شد. وجود ما یک کیفیت روحانی٬ مذهبی و پاک پیدا خواهد کرد که در آن هیچیک از شیطنت ها و خودخواهی ها و پلیدی هائی که از «من» بر می خیزد وجود نخواهد داشت. 

صفحه ی ۱۴۷


سوال ــ مثال دیگر شما این است که من ممکن است بشما اهانت کنم و شما ضرورت دفاع را حس نکنید. مثلا ممکن است به شما بگویم «احمق»٬ و شما چه باید بکنید؟ 

جواب ــ چند لحظه پیش بود که گفتیم ثقل شخصیت انسانی که از اصالت خود دور نشده است در وجود خودش است٬ نه در قضاوت این و آن. عوامل خارج نمی توانند با الفاظی اعتباری معنویت او را زیر و رو کنند٬ نمی توانند با او بازی کنند. شاید توجه کرده اید وقتی یک کودک به ما اهانت می کند حساسیت و آزردگی نشان نمی دهیم. علتش این است که کودک نمی تواند در رابطه با ما یک عامل تایید کننده با لطمه زننده به ارزش هایمان باشد. اگر ما ارزش های اعتباری را از ذهن خود خارج کنیم و در بند آنها نباشیم٬ اهانت همه کس برایمان کیفیت اهانت یک کودک نابالغ را پیدا خواهد کرد. 

صفحه ی  ۱۵۰


شما الان از من تقاضای قرض می کنید. من اول به پرونده ی شما که در ذهنم بایگانی است مراجعه می کنم. به یاد خودم می آورم که این شخص همان است که سال گذشته به من پول قرض داد یا نداد. همان شخصی است که هفته ی گذشته به من احترام یا بی احترامی کرد٬ به حرف های من با دیده ی تحسین یا تحقیر نگاه کرد. بدلیل شباهتش با فلان شخص من از او خوشم می آید یا بدم می آید٬ و صدها فکر دیگر. پس من با وضعیت موجود شما در رابطه نیستم. بلکه رابطه ی فعلی من با شما با یک نخ ذهنی به روابط گذشته بسته است. 

صفحه ی ۱۵۲


تمام زندگی ما تلاش و پرپر زدنی است بین آنچه که هستیم و آنچه که می خواهیم بشویم. 

*** 

سراسر زندگی ما حسرتی است توأم با ناکامی برای رسیدن به این تصویر ایده آلی. 

صفحه ی ۱۵۷


بیایید خود را فریب ندهیم و هی بدنبال اندوختن فضل نباشیم. فضلی که ما اندوخته می کنیم فقط بدرد فروختن می خورد٬ به درد خودنمایی می خورد٬ نه به درد خودشناسی. 

صفحه ی ۱۵۸


ما می گوییم آدمهایی مذهبی هستیم. و می شنویم که در تمام مذاهب و مکتب های اخلاقی موکدا سفارش به خودشناسی شده است. حتی گفته شده است اگر می خواهی خدا را بشناسی خودت را بشناس. پس ما اگر نسبت به خودشناسی بی توجه باشیم چه جور آدم های مذهبی ای هستیم؟! آیا این توصیه و سفارش چیزی است که انسان آنرا ندیده بگیرد و سرسری از آن بگذرد؟ 

*** 

خدایا ما را دریاب٬ ما را از این مشغولیات کوچک فارغ کن تا درک کنیم که زندگی معنائی عمیق تر از این بازیها هم دارد! 

صفحه ی ۱۵۹


به نظر من علت علاقه و اصرار ما به شناخت یگران در وضعیت اکنونی اولا ترس است. از شما چه پنهان ما بطور عجیبی از یکدیگر می ترسیم. هرکدام از ما برای دیگری یک عامل خطرناک هستیم که می توانیم هر آن بوسیله ی کلمات٬ بوسیله ی رفتار٬ و حتی بوسیله ی سکوت هویت یکدیگر را بکلی درهم بریزیم و زیر و رو کنیم. و با توجه باینکه هویت هریک از ما عزیزترین چیز برای ما است و حیات روانی ما بسته بآنست می توان فهمید که ما چه ترسی از یکدیگر داریم. 

صفحه ی ۱۶۷


ما بوسیله ی ماسک هایی که بر چهره می زنیم و نمایشاتی که می دهیم خود را جز آنچه هستیم به دیگران نشان می دهیم. بنابراین هر یک از ما تصور می کنیم دیگران همان چیزی هستند که نمایش می دهند. من علیرغم درون متزلزل و نا آرامم برای شما نمایش آرامش می دهم٬ به شما نشان میدهم که زندگی ام قرین شادی و رضایت کامل است٬ برای پوشاندن ترسها و حقارت هایم ماسک یک آدم شجاع و متشخص بر چهره می زنم و نمی گذارم شما از درون من با خبر شوید. نتیجتا شما حقارت خورد را میبینید ولی حقارت من را نمی بینید٬ نارضائی و احساس حسرت و ناکامی خود را لمس می کنید ولی فکر می کنید من از زندگی کاملا رضایت دارم.وضع ما مثل دو سربازی است که هر دو با تفنگ حالی برای یکدیگر سنگر گرفته اند. این تصور می کند تفنگ آن یکی پر است و بنابراین از او می ترسد٬ آن یکی هم همین تصور را درباره این یکی دارد.  

نتیجه ی چنین رابطه و چنین دیدی آن است که هر یک از ما خود را در مقابل دیگری یک موجود ضعیف و گرفتار می بینیم و دیگری را یک غول پر قدرت و توانا. ما همیشه تصور می کنیم دیگران می توانند و ما نمی توانیم٬دیگران در بی رنجی بسر می برند و ما در رنج. واضح است که چنینی دید و تصوری چه مسائلی در رابطه ی ما با یکدیگر ایجاد می کند. وقتی من تصور کنم که خودم ضعیفم و شما قوی٬ بدیهی است که هم از شما ترس خواهم داشت٬ هم در مقابل شما احساس حقارت خواهم داشت٬ هم نسبت به شما نفرت و بیزاری خواهم داشت و صدها مسئله ی دیگر. و بعد هم برای رفع و رجوع این مسائل به طفره و تلاش میافتم و به بیراهه می روم

صفحه ی ۱۶۹


امیدوارم تا چند ماه دیگر که یکدیگر را می بینیم ذهنمان از این قیل و قالها و گفتگوها فارغ و بی نیاز از هرگونه حرف و بحثی شده باشد. 

صفحه ی آخر 

 

کتاب:تفکر زائد/نویسنده:محمد جعفر مصفا