من گم شدم!

زیر و رو کردن کتابخانه ی پدر خیلی لذت بخشه!! (پدر همون باباست!) لای هر کتابی رو که باز کنی کلی عکس های بریده شده از اعضای خانواده و تکه های روزنامه و بریده های کتاب و این چیزا توش پیدا می شه. وقتهای بیکاری واقعا کار سرگرم کننده ایه! پدر جان عادت دارن هر جای خالی و سفیدی که توی یک کتاب گیر میارن یه چیزی توش می نویسن! هر کدوم از کتابها رو که باز کنی علاوه بر متن اصلی کتاب کلی شعر و آیه و جملات قصار می بینی که بالای صفحه٬پایین پاورقی(!)٬ یا حتی در حاشیه به صورت عمودی با دستخط ایشون نوشته شده! 

در حال زیر و رو کردن بودم که چشمم افتاد به یه کتاب آبی که اسمش «رابطه» بود. از اونجایی که من از بچگی تا حالا با این پدیده که اسمش «رابطه» ست مشکل داشتم و دارم٬ به طور ناخودآگاه دستم رو دراز کردم و اون کتاب رو از قفسه کشیدم بیرون. بازش کردم. قبل از اینکه متن اصلی شروع شه دیدم روی کتاب نوشته شده :«برای درک هر یک از آثار این نویسنده مطالعه ی قبلی کتاب تفکر زائد لازم است» گفتم:«زرشک»! (تو ذهنم گفتم!) کتاب رو گذاشتم سرجاش و به زیر و رو کردن ادامه دادم. ناگهان(!!) چشمم افتاد به یه کتاب نازک و جلد مشکی که اسمش «تفکر زائد» بود! زرشکم رو پس گرفتم و این کتاب رو از قفسه در آوردم! 

حالا توصیف این کتاب. این کتاب جلد مشکی یکی از کتابهای پدرم بود. در نتیجه بازش که می کردی سرت گیج می رفت. و نمی دونستی از کجا شروع کنی و چی رو بخونی. نوشته های کتاب رو یا دستخط زیبای پدر رو (که همون باباست!). به نظرم اوضاع این کتاب یه کم عجیب تر و شلوغ تر از بقیه بود. از  پشت جلد روی کتاب بگیر تا زیر پاورقی و حاشیه تا پشت جلد آخر کتاب. با رنگهای مختلف چیزهای مختلفی نوشته شده بود که حالا در آخر این پست یه چند تاییش رو می نویسم فیض ببریم دور هم!! علاوه بر همه ی اینها متن اصلی کتاب هم فوق العاده خط خطی و کثیف بود طوری که کم کم داشتم از خوندنش نا امید می شدم ! دور بعضی از پاراگراف ها پرانتز٬ زیر بیشتر جمله ها خط٬ و دور خیلی از کلمه ها دایره کشیده شده بود. هرکدوم هم با یه رنگ. با بی میلی تمام و اندکی عصبانی از دست این کارهای پدر شروع به خوندن کردم. چند صفحه ای که گذشت دیدم  نه خیلی هم این خط خطی ها بد نیستن! کلی تو خوندن بهم کمک می کردن و باعث می شدن مطلب رو بهتر بفهمم! کلمه هایی که دورشون دایره بود رو با تاکید می خوندم. جمله هایی که زیرشون خط کشیده شده بود رو با دقت. از طرفی با خیال راحت اون تکه هایی رو که دوست داشتم  می ذاشتم تو پرانتز. انگار نه انگار که این جلد مشکی بیچاره کتابه! منی که  معمولا اگه تو کتابهای درسی م یه کلمه بنویسم عذاب وجدان می گیرم داشتم فرت و فرت تو این کتاب پزانتز می ذاشتم و خط خطی شون می کردم!  

خلاصه این کتاب رو خوندم و تموم شد. کتاب بعدی «رابطه» ... .. .. نیست :دی بلکه اسمش «با پیر بلخ» ئه. که هنوز شروع نکردم. 

همونطور که مشاهده می کنید در این پست فقط راجع به ظاهر کتاب نوشتم و نظرم رو راجع به محتوای کتاب نگفتم. چون این کتاب جزء اولین کتابهای «غیر داستان»یه که خوندم. و واقعا هنوز در حدی نیستم که بخوام نظرم رو بگم. در واقع «تا گوساله گاو بشه دل مامانش آب میشه»!! (گوساله استعاره ست از من!!) فقط می تونم بگم که این کتاب بدجوری کاسه کوزه ام رو ریخته به هم. شما هم اگه دلتون کاسه کوزه ی بهم ریخته می خواد یه سری به این کتاب بزنین!! اگه تا حالا فکر می کردین خودتون رو پیدا کردن این کتاب رو بخونین تا به اشتباهتون پی ببرین!

 

اینها هم خط خطی های پدرجان!: 

  

«ما زنده به آنیم که آرام نگیریم      موجیم که آسودگی ما عدم ماست»  

***

«به عشق تو من رو به قبله آوردم     و اگر نه من ز نماز و ز قبله بیزارم!» 

*** 

«مطربا راه عدم زن زانکه هستی زهر توست» 

*** 

«حافظ ار بر صدر ننشیند٬ ز عالی مشربی است....عاشق دردی کش٬ اندر بند مال و جاه نیست» 

 

من

ماجرای عجیب سگی در شب ...

دو سه روز بعد از اینکه این کتاب بدستم رسید بازش کردم که بخونمش. از مقدمه ی مترجم شروع کردم.( تازگی ها سعی می کنم یه نگاه به مقدمه ی کتابها هم بندازم. به شرط اینکه از سه چهار صفحه بیشتر نباشن!) یه پاراگراف از مقدمه ی مترجم این بود: 

«نکته ی قابل توجه این است که «ماجرای عجیب سگی در شب» از جمله کتاب های دو طیف سنی است (ژانری که با آمدن هری پاتر رونق گرفت و خیلی ها معتقدند هری پاتر موفق ترین الگوی این ژانر بوده است) به این معنی که می تواند از سوی بزرگسالان و در عین حال نوجوانان و جوانان با استقبال موجه شود.» 

اومدن کلمه ی «هری پاتر» باعث شد فکر کنم قراره یه کتاب علمی ـ تخیلی بخونم و چون کلا با کتابهای این مدلی حال نمی کنم به کم ذوقم رو واسه شروع کردن کتاب از دست دادم.جدول ها و شکلهایی که با ورق زدن کتاب به چشمم خورده بود باعث شد بیشتر فکر کنم که کتاب علمی ـ تخیلی ئه!  

تو قسمت مقدمه ی مترجم به کلی جایزه اشاره شده بود که این کتاب گرفته! روی جلد کتاب نوشته شده بود:

«برنده ی ۱۶ جایز٬ ترجمه به ۱۵ زبان٬ فروش در ۳۲ کشور٬ از پرفروش ترین های دنیا» 

پشت کتاب هم یه عکس کوچیک از نویسنده بود. زیرش نوشته شده بود:  

«مارک هادون نویسنده٬ تصویرگر و فیلمنامه نویس انگلیسی به خاطر نگارش این کتاب جوایز بسیاری را از آن خود کرد٬ از جمله: 

ــ جایزه ی بهترین کتاب داستانی سال ویت برد 

ــ جایزه ی گاردین 

ــ جایزه ی ساوت بانک شو 

تاکنون بیش از یک و نیم میلیون نسخه از این کتاب تنها در بریتانیا به فروش رسیده است.   

نقل از سایت BBC »  

اینهمه تعریف و تمجید باعث شد تصمیم بگیرم این کتاب رو بخونم.(حتی اگه در حد المپیک علمی - تخیلی باشه!!) 

کتاب همین چند دقیقه پیش تموم شد. کلی خوشحالم که خوندمش. واقعا جالب بود.  الان که کتاب جلوی چشمامه می بینم که یه خلاصه ای از داستان روی  پشت جلدش (شاید هم جلد پشتش!!) نوشته شده:  

"کریستوفر نو جوانی مبتلا به سندرم اوتیسم است. او به علت این بیماری خاص از درک مسایل عادی زندگی عاجز است٬ اما هوش فوق العاده ای دارد و دنیا را دیگر گونه می بیند. ماجرا باکشته شدن سگی در همسایگی آنها آغاز می شود و کریستوفر سعی می کند قاتل سگ را با ابتکارات منحصر به فرد خویش بیابد. از این جهت ماجرا ی عجیب سگی در شب روایتی خواندنی و ویژه است. اثری همان قدر شادی آور که غم انگیز ... داستانی درخشان" 

چیه؟ نشستی برٌ و بر مانیتور رو نگاه می کنی. برو گیرش بیار بخونش دیگه! ای بابا !!  

 

من

زمزمه ها

ای بهاران در تو 

بوی باران در تو 

ای که در خلوت تنهایی من 

غزل سبز و روان عشق را می خوانی 

ای که هرم نفس آتش سوزان از تو 

که صدایت همه سبز 

که نگاهت همه نور 

که سرایت همه از جنس بلور 

بشنو این زمزمه ی خسته ی پنهانی را 

که تو را می خواند 

از ته دره ی کور

از نهانخانه ی دور 

بشنو این زمزمه ی خسته ی پنهانی را 

از دل خسته ی این سنگ صبور. 

من٬ زمستان ۱۳۸۵

سکوت!

داستان از اینجا شروع شد که برای خریدن کتاب " اولین تپش های عاشقانه ی من" به کتاب فروشی رفتم اما چون کتابش گرون بود از خریدنش صرف نظر کردم. همینطور که داشتم کتابهای دیگه رو ور انداز می کردم چشمم افتاد به "جنس ضعیف" نوشته ی اوریانا فالاچی ( که تا اون لحظه فکر می کردم اوریانا فالانچی ئه. این "ن" از کجا اومده بود خبر ندارم!) یادم افتاد که رها اونو معرفی کرده بود. خریدمش.

اولین نکته ای که به نظرم گفتنش ضروریه اینه که این کتاب در سال 1961 منتشر شده. و اون چیزی که باعث تعجب می شه اینه که وقتی کتاب رو می خونی حس می کنی همین دیروز نوشته شده!! چون خیلی از چیزهایی که نمی دونم اسمش رو چی بذارم هنوز هم وجود دارن. بعضی ها می گن "دین" بعضی ها می گن "عرف" بعضی ها می گن "خرافات." اسمشون زیاد مهم نیست. مهم اینه که یک سری قوانین مضحک که با ذهن منطقی شستشو داده نشده جور در نمیاد و نمونه ی بارز ظلمه داره تو خیلی از کشورهای دنیا من جمله ایران (مهد تمدن!!) اجرا میشه.

قبل از اینکه خوندن این کتاب رو شروع کنم فکر می کردم قراره یه چند صفحه راجع به محدودیت ها و مشکلات زنای جوامع شرقی به خصوص ایران بخونم. ( و احتمال میدادم که بعدش تا چند روز افسردگی بگیرم!). کتاب رو که شروع کردم دیدم راجع به مشکلاتی نوشته شده که امروز به نظر ما واقعا خنده دار میاد. مثلا اینکه تو چین پاهای دخترها رو از سن 5-6 سالگی با یه پارچه ی بلند می بستن که رشد نکنه. واقعا باور نکردنیه. در صورتی که حدود صد سال پیش واقعیت بوده! و خیلی از چیزهای دیگه که اگه بخوام بگم باید کل کتاب رو اینجا بنویسم. اما نکته ی امیدوار کننده این بود که دولت  این کشورها همه ی نیروهای خودش رو بسیج کرده بود تا این خرافات مسخره رو ریشه کن کنه! هر چند هنوز ذهن مردم آمادگی کافی نداشت اما میشد امیدوار بود که در سالهای آینده اتفاقاتی می افته.

طبق معمول وقتی کتاب رو دستم گرفتم بدون توجه به صفحه های اول که شامل پیشگفتار و مقدمه و توضیح نویسنده و توضیح مترجم و از این چیزهاست رفتم سر اصل مطلب! و بر عکس اون چیزی که فکر می کردم نه تنها افسردگی نگرفتم بلکه تا حدودی ذوق هم کردم. چون چیزهایی که راجع به مشکلات زنای کشورهای شرقی مثل چین و هند و اینها می خوندم باعث می شد فکر کنم :" بابا وضع زنای ایرانی خیلی بهتره!! آخجون!" بعد از اینکه چند صفحه خوندم یکهو چشمم افتاد به پنجمین صفحه ی اول کتاب. همونی که طبق معمول ازش رد شده بودم! نوشته بود "سال شمار اورایانا فالاچی". اونجا بود که فهمیدم این کتاب در سال 1961 چاپ شده!! حدودا 50 سال پیش! این کشف مهم (!) باعث شد از اون لحظه به بعد دقیق تر چیزهایی رو که می خوندم با ایران مقایسه کنم. و از همون لحظه ها بود که افسردگی من شروع شد. مردم چین و هند معتقد بودن که مردها می تونن چند تا زن بگیرن و زنها وقتی شوهر هاشون می میرن اگه خوشون رو نکشن باید تا آخر عمر بیوه بمونن. دلیل منطقی شون هم این بود که:" اونها مرد هستن!" و در واقع زن نیستن!! یا مثلا زنها معتقد بودن که تنها هدف ازدواج بچه دار شدنه و زنی که بیشتر واسه شوهرش بچه بزاد سربلندتره!! یا اینکه لباسهای زنا همیشه یه فرم خاصی بوده. مثلن تو هند همه باید ساری می پوشیدن یا تو چین و ژاپن کیمونو! اون چیزی که آدم رو امیدوار می کنه ( والبته یه ایرانی رو نا امید!!) اینه که تو همه ی این جوامع در سال 1961 دولت با این قوانین مبارزه کرده ( چند زنه بودن مردها ممنوع شده. به زنهای بیوه اجازه ی ازدواج مجدد داده شده. برای کنترل جمعیت راههای کنترل بارداری به صورت تقریبا رایگان ارائه شده و زنها تونستن مدل و رنگ لباسهاشون رو انتخاب کنن!!) و در سال 2010 تو ایران مردها هنوز می تونن از لحاظ قانونی چندتا زن بگیرن ( لابد به همون دلیل منطقی که قبلا ذکر شد!) و دولت پیشنهاد می کنه فرزند بیشتر = شیعه ی بیشتر = اسلام پیروزتر!!  و هنوز هم تو سریال های تلوزیون دخترهای نجیب و خوب چادر سرشون می کنن که ترجیحا سیاهه(!) و دخترهای بد یه شال قرمز میندازن  رو سرشون و عینک آفتابی می زنن!! و البته زنهای جامعه ی ما هنوز هم "تو حجاب بلندی که اسمش چادره زنده گی می کنن. چادر به اونا این امکان رو می ده که از نوک پا تا فرق سرشون رو از هر مرد نا محرمی _ که شوهر یا پسر خودشون نباشه _ پنهون کنن" و مردها به جای اینکه این نوع لباس پوشیدن رو توهین به خودشون بدونن اون رو نجابت زن تلقی میکنن!

هنوز یه چند صفحه ای از کتاب باقی مونده اما فکر می کنم همین چیزهایی که خوندم واسه تآسف خوردن و افسوس خوردن و گاهی هم حرص خوردن و شروع یک دوره ی افسردگی کوتاه کافی باشه!

در آخر از رها تشکر می کنم که همیشه کتابهای دسته اول و خوب گیر میاره و خبرش رو به همه میده :)

اگه توی این چند صفحه ی باقی مونده تکه ی دوست داشتنی دیگه ای پیدا کردم تو پست بعدی می نویسم. 

 

من

آهو بره ی گمشده ی عیسی

تابستان بود. نسیم خنکی وزیدن گرفته بود. برگهای درخت گردو را با سر و صدا تکان می داد و ضرب می گرفت. خروسهای ده مثل هر روز به نوبت آواز می خواندند انگار از هم سوال و جواب می کردند. خورشید که با کلی زحمت خود را از پشت کوهها بالا کشیده بود درست روی چشمهای عیسی می تابید. بوی ریحان و جعفری تازه بینی اش را اذیت کرد. عیسی چشمهایش را باز کرد و دوباره به یاد آورد. چند روزی بود که به یاد آهو بره اش از خواب بیدار می شد و با شور و شوق وصف ناپذیری به آغل می رفت. آهوبره همه چیزش شده بود. هر روز تا دم چشمه پی هم می دویدند عیسی کنار چشمه می نشست و پاهایش را تا زانو در آب فرو می برد. از خنکی آب که کیفور می شد شروع می کرد به تعریف کردن و حرف زدن. از بدخلقی های مادربزرگش پیری می گفت.از سیب هایی که چیزی به رسیده شدنشان نمانده بود و باید با دستهای کوچک عیسی چیده می شدند از تنهایی اش پیش از پیدا شدن آهو بره و خیلی چیزهای دیگر.  

آهو بره سکوت می کرد و تنها با دو چشم درشت سیاه زل می زد به چشمهای عیسی. در چشمهایش برقی بود که انگار می خندید. دهانش هیچ نشانی از لبخند نداشت اما عیسی به یقین می دانست که آهو بره می خندد. خنده های این زبان بسته ی کوچک چنگی به دل عیسی می زد که نگو! انگار کسی با پر کاهی اعماق قلبش را قلقلک می داد. هر شب آنقدر در برق چشمهای دلبر کوچکش غرق می شد تا به خواب می رفت . و گاهی در خواب هم آهو بره را می دید که لبخند میزد! 

عیسی از جایش بلند شد. پاورچین پاورچین طوری که پیری را از خواب بیدار نکند از خانه بیرون زد و راه آغل را پیش گرفت. نزدیک آغل که رسید گامهایش سست شد. در قدمهای سنگینش نشانی از ترس نهفته بود. در آغل باز بود. أهو بره گریخته بود. 

 

بهار بود. مردی قدر بلند و چهار شانه روی یک تکه زیلوی رنگ و رو رفته خیره به مزرعه ای که چند لحظه پیش شخم زده بود دراز کشیده بود. گلابتون سینی چای به دست خودش را به زیلو رساند. عیسی نشست و لیمو تازه ی نصف شده را از کنار سینی برداشت. چای داغ و لیمو تازه با هم آمیختند و چای رنگ مخصوصی به خود گرفت. گلابتون موهایش را بافته بود. دسته ای از آن را جدا کرده و روی صورتش ریخته بود. چشمهایش زیر آن چتری سیاه به سختی دیده می شدند. نگاههای گلابتون و سکوتی که به سختی می شکست عیسی را همیشه به فکر فرو می برد. انگار تکه ای از خاطرات در ذهنش وول می خورد. عیسی قند را در چای زد و به دهان گذاشت و دوباره به گلابتون نگاه کرد. به دو چشم سیاه درشت که از بین چتری ها سرک می کشیدند و به سکوتی که پر از حرف و قصه بود. انگار چیزی یادش آمد. یک قلپ چای نوشید و گفت:" گلی! بچه که بودم نزدیکی های چشمه یک آهو پیدا کردم. با هم رفیق شده بودیم. هر روز به شوق دیدنش بیدار می شدم و هر شب با فکرش به خواب می رفتم. یک روز صبح که به سراغش رفتم نبود. همه جا را گشتم. نبود که نبود." استکان را توی سینی گذاشت و خود را به گلابتون نزدیک کرد. چتری موهایش را کنار زد. کمی جا خورد. انگار فراموش کرده بود که زیر آن موهای شبق گونه ی گلابتون دو چشم سیاه درشت پنهان شده است. چشمها به هم خیره شدند و نگاه ها گره خورد. عیسی ادامه داد: "تو مرا به یاد آهو بره ام می اندازی!" گلابتون سرش را روی شانه های عیسی گذاشت. در چشمهایش برقی بود که انگار میخندید اما دهانش هیچ نشانی از لبخند نداشت. 

 

پاییز بود. باد سوزناکی می وزید و برگها را به رقص وا می داشت. مرد سالخورده ای کنار یک تکه سنگ مرمر صاف نشسته بود. انگشتانش سردی و سختی سنگ را حس می کردند. ثانیه ها به سکوت می گذشت. سرانجام عیسی با صدایی بغض آلود سکوت مزار را شکست: "گلی! از همان روزی که کنار چشمه کوزه ات را آب می کردی باید می فهمیدم. از همان لحظه ی اول که تو را دیدم. از همان لحظه که پایم به تکه سنگی گرفت و سکندری خوردم. تو نخندیدی اما چشمهایت برق زد. باید می دانستم. باید می دانستم که تو همان آهوبره ی گمشده ام هستی! ای کاش پیش از آنکه دوباره تو را گم کنم این را می دانستم." گونه های عیسی خیس شده بود. 

 

من  ،۱۱ شهریور ۱۳۸۸

فاصله

پنهان شده حس آشنای من و تو 

در حسرت آزادی یک آواز در نفس 

در وحشت تنهایی یک پرواز در قفس 

در تلخی پنهان شدن یک راز در هوس 

ویران شده آشیان عشق من و تو 

در قیچی شاخه ها در هرس. 

من ،مهر 1388

رویای پیر

کاش می توانستم پرواز کنم 

کاش دستهایم دو بال کوچک بودند 

بال می زدم  

بال می زدم 

تا آخرین نفس  

پر می کشیدم تا نهایت

تا دل این آبی بیکران 

کوچ می کردم از این خانه ی غریب 

و این زمین پست را با یک نفرین تلخ ترک می گفتم 

 

این آرزوی دیرینه را 

همواره به دوش کشیده ام.

همواره در حباب خواب  

این رویای پیر را تکرار کرده ام. 

 

اما چه کنم؟! 

من در این جسم نزارم تنها 

دستهایی دارم سیمانی! 

  

چگونه بگریزم از این مردگی رخوتناک؟ 

چگونه بگریزم از این مردمان کور، خوشبختی منفور،  زندگی دور. 

که امیدهایم را، 

و آرزوهایم را، 

و حس عزیز عاشق شدن را، 

در برابر چشمان ترم با لبخندی مرموز خاک کردند. 

 

نجاتم بده 

دستهای سردم را تو بگیر. 

من، 23خرداد 1388

سرآغاز

در این وبلاگ قصد دارم هر چی رو  که یک جایی خوندم  و لذت بردم  ثبت کنم. دلیل اصلی این کار رو  نمی دونم. اما فکر می کنم شما هم از خوندن اونها لذت ببرید. 

به علاوه قصد دارم نظرات خودم رو نسبت به مسائلی که اکثرا ذهنم رو به خودش مشغول میکنه بنویسم. پس شروع می کنم. 

 

به نام خداوند جان و خرد 

کزین برتر اندیشه بر نگذرد 

خداوند نام و خداوند جای 

خداوند روزی ده رهنمای  

من