آهو بره ی گمشده ی عیسی

تابستان بود. نسیم خنکی وزیدن گرفته بود. برگهای درخت گردو را با سر و صدا تکان می داد و ضرب می گرفت. خروسهای ده مثل هر روز به نوبت آواز می خواندند انگار از هم سوال و جواب می کردند. خورشید که با کلی زحمت خود را از پشت کوهها بالا کشیده بود درست روی چشمهای عیسی می تابید. بوی ریحان و جعفری تازه بینی اش را اذیت کرد. عیسی چشمهایش را باز کرد و دوباره به یاد آورد. چند روزی بود که به یاد آهو بره اش از خواب بیدار می شد و با شور و شوق وصف ناپذیری به آغل می رفت. آهوبره همه چیزش شده بود. هر روز تا دم چشمه پی هم می دویدند عیسی کنار چشمه می نشست و پاهایش را تا زانو در آب فرو می برد. از خنکی آب که کیفور می شد شروع می کرد به تعریف کردن و حرف زدن. از بدخلقی های مادربزرگش پیری می گفت.از سیب هایی که چیزی به رسیده شدنشان نمانده بود و باید با دستهای کوچک عیسی چیده می شدند از تنهایی اش پیش از پیدا شدن آهو بره و خیلی چیزهای دیگر.  

آهو بره سکوت می کرد و تنها با دو چشم درشت سیاه زل می زد به چشمهای عیسی. در چشمهایش برقی بود که انگار می خندید. دهانش هیچ نشانی از لبخند نداشت اما عیسی به یقین می دانست که آهو بره می خندد. خنده های این زبان بسته ی کوچک چنگی به دل عیسی می زد که نگو! انگار کسی با پر کاهی اعماق قلبش را قلقلک می داد. هر شب آنقدر در برق چشمهای دلبر کوچکش غرق می شد تا به خواب می رفت . و گاهی در خواب هم آهو بره را می دید که لبخند میزد! 

عیسی از جایش بلند شد. پاورچین پاورچین طوری که پیری را از خواب بیدار نکند از خانه بیرون زد و راه آغل را پیش گرفت. نزدیک آغل که رسید گامهایش سست شد. در قدمهای سنگینش نشانی از ترس نهفته بود. در آغل باز بود. أهو بره گریخته بود. 

 

بهار بود. مردی قدر بلند و چهار شانه روی یک تکه زیلوی رنگ و رو رفته خیره به مزرعه ای که چند لحظه پیش شخم زده بود دراز کشیده بود. گلابتون سینی چای به دست خودش را به زیلو رساند. عیسی نشست و لیمو تازه ی نصف شده را از کنار سینی برداشت. چای داغ و لیمو تازه با هم آمیختند و چای رنگ مخصوصی به خود گرفت. گلابتون موهایش را بافته بود. دسته ای از آن را جدا کرده و روی صورتش ریخته بود. چشمهایش زیر آن چتری سیاه به سختی دیده می شدند. نگاههای گلابتون و سکوتی که به سختی می شکست عیسی را همیشه به فکر فرو می برد. انگار تکه ای از خاطرات در ذهنش وول می خورد. عیسی قند را در چای زد و به دهان گذاشت و دوباره به گلابتون نگاه کرد. به دو چشم سیاه درشت که از بین چتری ها سرک می کشیدند و به سکوتی که پر از حرف و قصه بود. انگار چیزی یادش آمد. یک قلپ چای نوشید و گفت:" گلی! بچه که بودم نزدیکی های چشمه یک آهو پیدا کردم. با هم رفیق شده بودیم. هر روز به شوق دیدنش بیدار می شدم و هر شب با فکرش به خواب می رفتم. یک روز صبح که به سراغش رفتم نبود. همه جا را گشتم. نبود که نبود." استکان را توی سینی گذاشت و خود را به گلابتون نزدیک کرد. چتری موهایش را کنار زد. کمی جا خورد. انگار فراموش کرده بود که زیر آن موهای شبق گونه ی گلابتون دو چشم سیاه درشت پنهان شده است. چشمها به هم خیره شدند و نگاه ها گره خورد. عیسی ادامه داد: "تو مرا به یاد آهو بره ام می اندازی!" گلابتون سرش را روی شانه های عیسی گذاشت. در چشمهایش برقی بود که انگار میخندید اما دهانش هیچ نشانی از لبخند نداشت. 

 

پاییز بود. باد سوزناکی می وزید و برگها را به رقص وا می داشت. مرد سالخورده ای کنار یک تکه سنگ مرمر صاف نشسته بود. انگشتانش سردی و سختی سنگ را حس می کردند. ثانیه ها به سکوت می گذشت. سرانجام عیسی با صدایی بغض آلود سکوت مزار را شکست: "گلی! از همان روزی که کنار چشمه کوزه ات را آب می کردی باید می فهمیدم. از همان لحظه ی اول که تو را دیدم. از همان لحظه که پایم به تکه سنگی گرفت و سکندری خوردم. تو نخندیدی اما چشمهایت برق زد. باید می دانستم. باید می دانستم که تو همان آهوبره ی گمشده ام هستی! ای کاش پیش از آنکه دوباره تو را گم کنم این را می دانستم." گونه های عیسی خیس شده بود. 

 

من  ،۱۱ شهریور ۱۳۸۸

نظرات 4 + ارسال نظر
بارون پنج‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:27 ق.ظ http://confused.blogsky.com

سلام
وب پرمحتوایی داری.
خیلی داستان جالب و عاشقانه ای بود...
ولی منظورتو کامل نفهمیدم.یعنی ...؟
راستی با تبادل لینک موافقی؟اگه خواستی با اسم مکتوب یا خودم لینکم کن.
شاد باشی

خودم هم بیشتر از این چیزهایی که نوشتم نمی دونم منظورم چی بود؟!!

رهــــا پنج‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:56 ب.ظ http://fair-eng.blogsky.com

آخی! خیلی قشنگ بود.

پرستو پنج‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:16 ب.ظ http://parvaz87.blogfa.com

سلااااااام
به به وب جدید مبارک !!!!!!!!!1
چقدر ملیح بودی ما خبر نداشتیم
گومبولی بابا
عشقولانه ...........
خوب بود (جدی گفتم ها .! خوشحال باش)
درسته که شما وب ما نمی یای ولی ما شما رو ول نمی کنیم که داداش

محمد عامریان پنج‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:28 ب.ظ

سلام خانم دلارام (دل آرام؟)
من از ده روز قبل خواننده تون هستم.
فکر نمیکنید بهتر باشه یه جا بنویسیم و جنبه های خودمون رو یک جای مشترک به خواننده ها نشون بدیم؟ شاید اشتباه کنم ولی خواننده ها همه میدونن کودک نفهم بهتر از هزار تا آدم بزرگ فهیمه و ازش انتظار دارن مثل مطالب صاف و ساده اش یک جا بنویسه.
اگر هم قصدتون داشتن وبلاگ برای یه نوع خاص نوشته ها بوده خب میتونید با دسته بندی موضوعی، "تکه های دوست داشتنی" تون رو جدا کنید. این فقط نظر من بود.
مثل همیشه، اینجا هم قلم خوبی دارین. موفق باشین 

سلام :)
اول از همه خوش اومدین!
منظورتون اینه که تکه های دوست داشتنی رو تو همون وبلاگ کودک نفهم بنویسم؟!!
آخه چون کودک نفهم یه مدل خاصی حرف می زنه و یه نمور (شاید هم بیشتر!) خل و چله(!!) من فکر کردم بهتره این بحث ها و مطلب های جدی یه جای دیگه نوشته بشه و کودک نفهم تو ذهن خواننده هاش همینطوری نفهم باقی بمونه !!!
جدا از اون بلاگفا امکانات دسته بندی موضوعی رو نداره. یا شاید هم داره اما من نمی دونم چطوریه!
مرسی از اومدنتون و پیشنهادتون :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد