کاش می توانستم پرواز کنم
کاش دستهایم دو بال کوچک بودند
بال می زدم
بال می زدم
تا آخرین نفس
پر می کشیدم تا نهایت
تا دل این آبی بیکران
کوچ می کردم از این خانه ی غریب
و این زمین پست را با یک نفرین تلخ ترک می گفتم
این آرزوی دیرینه را
همواره به دوش کشیده ام.
همواره در حباب خواب
این رویای پیر را تکرار کرده ام.
اما چه کنم؟!
من در این جسم نزارم تنها
دستهایی دارم سیمانی!
چگونه بگریزم از این مردگی رخوتناک؟
چگونه بگریزم از این مردمان کور، خوشبختی منفور، زندگی دور.
که امیدهایم را،
و آرزوهایم را،
و حس عزیز عاشق شدن را،
در برابر چشمان ترم با لبخندی مرموز خاک کردند.
نجاتم بده
دستهای سردم را تو بگیر.
من، 23خرداد 1388
wow! :)
great
سلام خوب من
مدتیست که با مطالب جذاب و قلم روان شما در وبگاهتان اشنا شدم
در پناه خدا ایام بکام