فـیـلـمـــــ

من مادر هستم

هیس دخترها فریاد نمی زنند

خانه ی پدری

چ

شیار 143

...

زیاد اهل فیلم دیدن نیستم اما این لیستی از آخرین فیلم های ایرانی هست که دیدم و یک نکته ی مشترک در همه ی اونهاست. قبل از این که به این نکته اشاره کنم باید بگم که اصلا منظورم قضاوت کردن راجع به خوب و بد بودن این فیلم ها نیست چرا که من اصلا به اون شکل اهل فیلم و نقد و بررسی اون نیستم. فقط بعد از دیدن این فیلم ها و چندتا فیلم دیگه که اونها هم همین نکته ی مشترک رو داشتن به یک نتیجه ای رسیدم. همه ی این فیلم ها بسیار پر طرفدار و تاثیر گذار شناخته شدن. چرا که بعد از دیدن همه ی اون ها زنها بدون استثنا با چشمهای پف کرده و ریمل های پخش شده از در سینما خارج شدن و بعضن دیده شده که مردها هم قانون اصیل «مرد که گریه نمی کنه» رو شکستن و به علت عمق فاجعه ای که در هر یک از این فیلم ها به نمایش گذاشته شده به گریه افتادن. در اینکه همه ی این فیلم ها تونستن صحنه های تاثیر گذار داشته باشن شکی نیست. مثلا اون لحظه ای که الفت بعد از چندین سال باخبر میشه پسرش داره بر می گرده و با ذوق و شوق مثل دیوونه ها میاد تو کوچه که همه محله رو خبر کنه بدون شک یکی از تاثیرگذارترین لحظه های سینماست حتی برای کسی مثل من که هنوز معنی «پسر داشتن» رو درک نکرده. باز هم می گم اصلا نمی خوام از این مسئله انتقاد کنم امـــــــــــا واقعا فکر می کنم دیگه کافیه! ساختن فیلم هایی تا این حد سیاه و به عقیده ی من ناتورالیستی دیگه بسه! تاثیرگذاری یک فیلم فقط به این معنی نیست که اشک مردم رو دربیاره. چرا که مردم ما انقدر از بغض پر هستن که برای به گریه انداختنشون نیازی به این همه سناریو نوشتن نیست. من که هیچ وقت برای اینکه جلوی گریه م و بگیرم تلاشی نکردم و نمی کنم موقع دیدن این مدل فیلم ها هرچقدر هم که صحنه تراژیک باشه یه حس تازه ای در من بوجود میاد که وادارم می کنه جلوی بغض کردن و گریه کردنم رو بگیرم! نمی دونم این حس دقیقا از کجا سرچشمه می گیره اما فکر می کنم واقعا دیگه بسه! نشون دادن  فاجعه های زندگی به مردمی که بهتر از هرکسی عمق این فاجعه ها رو درک کردن چرا که هر کدوم به نوعی با اونها درگیر هستن به نظر من ضرورتی نداره، اون هم در این مقیاس وسیع که از هر ده تا فیلمی که می بینی هفت تاش این طوری ِ . شاید بهتر باشه به جای ساختن فیلم هایی که مردم بعد از دیدن اون فقط می تونن گریه کنن فیلم هایی بسازیم که مردم رو به فکر کردن وادار کنیم. فیلم های امیدوار کننده ای که به مردم بگه از بین این همه سیاهی که وجود داره یک راهی هم برای رسیدن به سپیدی هست اگر بخوایم، اگر برای پیدا کردن اون راه تلاش کنیم. وگرنه در وجود داشتن سیاهی که شکی نیست. به همه ثابت شده نیازی نیست به تصویر بکشیمش. مردمی که توی مذاب خونه دارن عکسی از تصویر آتیش به دیوار خونه شون آویزون نمی کنن. باز هم می گم نمی خوام ارزش هنری این فیلم ها رو زیر سوال ببرم چرا که هیچ تخصصی در نقد فیلم ندارم فقط به عنوان یک تماشاگر ترجیح میدم تعداد «شهر موش ها» هایی که می بینم خیلی خیلی بیشتر از اینگونه فیلم ها باشه. ترجیح میدم یه تابلو از قطب جنوب به دیوار خونه م بزنم!!

من

نظرات 26 + ارسال نظر
بهمن دوشنبه 3 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 06:11 ب.ظ

اول حسابی بردیشون بالا و بعد یهو ولشون کردی پایین .. زدی برجک فیلم های ایرانی رو نابود کردی .. ای ول .. البته باس خدمتتون عرض کنم که متاسفانه در این پست باهاتون موافقم بنابر این نمی شود بحث کرد .. بد نیست بعضی وقتا هم یه پست هایی بذارید که مخاطبین محترمتون که هر جا هستند خدا بهشون سلامتی بده و دلشونو شاد کنه ، با شوما مخالف باشند ..

بهمن دوشنبه 3 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 06:15 ب.ظ

به خاطر همین مسائله که بیشتر از یه ساله من از تلویزیون استفاده نمی کنم و فقط وقتی می رم خونه اقوام به تی وی نگاه می کنم .. اگر کنترل بیوفته دستم ، عموما شو و فیلم هندی می بیبینم

تلوزیون و که دیگه خدا رحمتش کنه! فقط زمانی که قصد خودآزاری داشته باشم میرم سراغش

بهمن دوشنبه 3 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 09:52 ب.ظ

کرکترهای مثبت فیلم و سریال های ایرانی یه پا کرکتر منفی هستند واسه خودشون .. آره دیگه ، هر وقت آدم احساس کرد خوشی زده زیر دلش باید بره فیلم ایرونی نگاه کنه ..

بهمن سه‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 08:27 ق.ظ

میدونی سحریوس از جامعه ای که بعد از سی و پنج سال هنوز قادر به حل مشکلات کوچیکی مثل مشکل حجاب نشدند نمیشه انتظار داشت که فیلم خوب تولید کنند .. بنابر این در چنین جامعه ای فیلم خوب هرگز تولید نمیشه .. اگه کسی هم بخواد به صورت زیرزمینی اینکارو بکنه و به مردم امید بده سه سوت می گیرندش و می فرستند جایی که عرب نی انداخت .. من اگه ده میلیون تومان پول داشتم سریع یه پاسپورت می گرفتم و میرفتم افغانستان .. با اینکه فیلم نامه نویسی بلد نیستم ولی احساس می کنم بتونم چن تا فیلم نامه خوب بنویسم .. اونجا آزادی هست و رسانه هاش همت خوبی کردند تا وضعیت مردمشونو تغییر بدند .. امیدی که اونجا هست به نا امنی هاش می چربه ..

کامنت بعدی تون مثل تو فیلما بود! امیدوارم همیشه خوشحال باشید

بهمن سه‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 07:40 ب.ظ

ممنووووون و همچنین همین امید رو برای شوما دارم ... عاقا امروز از بس تمرینامون زیاده همش دارم می خورم به در و دیوار .. برم ببینم چکار می تونم بکنم ..

بهمن شنبه 8 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 10:10 ق.ظ

سلااااااااااااااااااام ملیکم .. هفته ای بسیار عالی داشته باشی سحریوس

با تشکر. شما نیز

بهمن یکشنبه 9 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 01:10 ق.ظ

خخخخخخخخخخخ .. چه با ادب .. نگو : شما نیز .. بگو : شومام هوینجور ...

بهمن دوشنبه 10 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 09:14 ب.ظ

آهااااان ... داشت یادم میرفتاااا ... باز یه زحمت دیگه سحریوس ... من حفظیاتم ضعیفه ولی در عوض دروس تصویریم قوی ... چند تا از همکلاسی هام چند روزه هی بهم می گند براشون کلاس هندسه بذارم ، جسارتا می خواستم از شوما که واردی سوال کنم الان مزنه دستمزد یک مدرس برای کلاس عمومی و برای کلاس خصوصی چیقدره ؟ ... وقت زیادی تا پایان ترم نمونده ... خیلی عجله دارند که این کلاس برگزار بشه ...

والا من در جریان نیستم. نمی دونم از کجا باید سوال کنی

بهمن دوشنبه 10 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 09:21 ب.ظ

به خدمتتون عارضم که اولش پیر و پاتال های کلاسمون حدود شش نفر بودند که یکیشونم بنده هستم ... الان دیگه خبری از سه تاشون نیست ... من و دو نفر دیگه از همه مسن تریم و از قضا ما سه نفر در دروس تصویری و حجمی شاگرد اول کلاسیم ... جدیدا حسودای کلاسمون توی وایبر اسم گروهمونو هی میاند عوض می کنند ناقلاهاااا ... به ما سه نفر می گند برادران دالتون خخخخخخ ... حالا یه معضل و مشکل دیگه بنده اینه که ما برای تلافی کردن به اون دسته ارازل و اوباش ، چی بگیم ... اگه یه اسم توپ که زایعشون بکنه به ذهنت رسید بی زحمت ما رو دریاب ...

والا از قدیم رسم بوده بزرگترها به کوچیکتر ها می گفتن جوجه فکلی! حالا شما هم دوست داشتی این لقب رو برگزین

بهمن دوشنبه 10 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 09:26 ب.ظ

عصرها که از کلاس میایم عادت کردیم بریم توی وایبر برای جنگ و کل کل کردن ... ولی خعععلی حال میده ... لامصب این کودک درون اکثرمون فعاله ، برای همین کلاس های دانشگاهیمون شده عین مهدکودک ... آهااان ... بذار یه چیز دیگه هم بگم ...

بهمن دوشنبه 10 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 09:36 ب.ظ

من یه چند تا میز و صندلی و خرت و پرت داشتم که نمی دونستم کجا بذارمشون ... به عبارتی از یه سال پیش به خاطر پایین بودن دست مزدها و بی پولی مردم منم مغازمو تعطیل کردم ... الان یه مغازه به عنوان انبار کرایه کردم که خرت و پرت هامو ریختم توش ... امروز وقتی با موتورم نزدیک پاساژ شدم یه دوچرخه نارنجی دیدم که قفل شده به همون درختی که من همیشه دوچرخه امو بهش قفل می کنم ... توی دلم گفتم دکی ... این دوچرخه هه هم شبیه دوچرخه منه و هم اینکه به درخت من قفل شده ... نزدیک که شدم یهو گفتم واااااااااای ، این که دوچرخه خودمههههههههه ... تازه متوجه شدم که دیروز ظهر دوچرخه امو به اون درخته قفل کرده بودم و شب با پای پیاده رفته بودم خونه ... خلاصه یک شبانه روز کامل دوچرخه کنار خیابون بود و منم بی خبر ... می بینی تو رو خدا ... مردم دیگه حواس مواس ندارند خووو ...

بهمن دوشنبه 10 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 11:28 ب.ظ

عه ه ه .. فک کردم آموزشگاه می ری .. باعشه .. باید از آموزشگاه ها بپرسم .. اوووم .. با جوجه فکلی بعید می دونم حالشون گرفته بشه .. ولی در هر صورت ممنون .. یه سرچی هم توی گوگل باید بزتم

بهمن چهارشنبه 12 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 11:40 ب.ظ

اصلا مهلومه تو اون پشت و پسلا داری چکار می کنی ؟؟ ..... انرژی مثبت از خودت در نمی کنی !!

سرم شلوغه. مشغول تنبلی کردنم!

بهمن چهارشنبه 12 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 11:49 ب.ظ

تنبل چو تنبل ببیند خوشش آید !!

بهمن چهارشنبه 12 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 11:51 ب.ظ

الان چهار نفر آنلاین هستند .. اون دو نفر اضافه یعنی کیند ؟؟ ..... فک کنم وجدان های خودمون باشند !!

منم دیشب به همین قضیه اندیشیدم

بهمن پنج‌شنبه 13 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 05:35 ق.ظ

این استادهای سخت گیر کاری کردند نیمه شبا ساعت یک بخوابم و پنج و نیم صب پاشم .. من خوااااااااااااااااااااااااااااابم میاااااااااااااااااد .. من مامانمو می خواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام ..

چه معنی داره دانشجو اختیارش دست استادش باشه؟!

بهمن پنج‌شنبه 13 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 05:52 ق.ظ

دیروز اوستاد ادبیاتمون لابلای درسش یه داستان چوچولو از مولانا جون برامون تعریف کرد .. گفت یه روز یه یارویی زیر درخت سیبی خوابیده بود و دهنشم باز مونده بود .. یه مار اسکولی هم راه خونه شو گم کرده بود و اشتباهی می ره توی دهن یارو .. یه آقایی هم این صحنه رو میبینه و شروع می کنه به کتک زدن اون یارو که خوابیده بود و چن تا سیب هم می تپونه توی دهن یارو .. فک کنم سیبش گلاب بوده .. یارو از خواب می پره و به خدا شاکی میشه .. می گه آی خدا این دیوانه دیگه کی بود انداختی به جون من که اینطوری منو از خواب بیدار کنه .. یه دفه میبینه اون مار از دهنش میاد بیرون و تازه می فهمه دلیل اون کتک ها چی بود .. همین دیه . منم الان احساس همون یارو رو دارم که کتک خورده بید .. قصه ما به سر رسید کلاغه رو خبر ندارم به خونه اش رسید یا نرسید .. خوبه تا کسی حواسش نیست برم یه چورت چوچولو بزنم .. شب بخیر .. نه ببخشید .. صب بخیر

بهمن پنج‌شنبه 13 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 06:06 ق.ظ

اون کامنت قبلیو .. همون داستانه .. حواسم نبود توی این پست گذاشتم یا یه پست دیه .. از ساعت دوازده تا الان بیست و هفت بار این وبلاگت بازدید شده .. حالا بوگو چار بارش مال من بودس .. باقیمونده میشد به عبارت بیست و سه بار .. مهلومه یه خواننده محترم این وسط مسطا پیگیره که شوما پست جدید از خودت در میکونی یا نیمی کونی .. منم که اصفهانی لری و ترکی رو گاطی پاتی چردم ...

بهمن پنج‌شنبه 13 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 06:42 ب.ظ

ببین سحریوس .. همونطور که قبلا اشاره کردم ، اوایل ترم یکی از استادها به ما پیرو پاتال ها اشاره کرد و گفت فرق مهم شما با بقیه دانشجویان جوان اینه که ، شما با آگاهی و انگیزه مهم به دانشگاه اومدید .. بعد من دیدم خیلی راست میگه .. منو دوستام که بعضی ها از روی بدجمسی بهمون می گند برادران دالتون ، شدیدا علاقه داریم استادها بهمون سخت بگیرند تا بتونیم با کیفیت بهتری درس ها رو بیاموزیم .. عموم همکلاسی های جوونمون هم همش دنبال دو دره کردن و دور زدن درس ها و اساتید هستند .. البته هم توی مسن ها و هم توی جوون ها استثناءات وجود داره که معنیش مشخصه .. من همیشه عادت داشتم هشت یا نه صبح بیدار بشم و همشه بابت این موضوع احساس خیلی بدی می داشتم ، ولی الان که مجبوریم صبح زود بیدار بشیم خیلی بیشتر از قبل بهم خوش می گذره

بهمن پنج‌شنبه 13 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 06:47 ب.ظ

وااااای .. اون دو تا عکس مربوط به دیوار های کاه گلی توی اینستاگرامت کلی نوستالژی و البته خاطره های خوش برام زنده کرد .. یکی از اون آدم هایی که اشاره کردی یه روزی پشت این مدل پنجره ها بودند خود بنده هستم .. اگه سوال موالی راجب اون قدیم مدیما داشتی بنده در خدمتم .. چنانچه خودم بخوام راجب اون موقع ها بنویسم ، تعداد سطر ها به هزاران سطر می رسه و برای همین نمی نویسم تا دلت بسوزه ...

والا راجع به اون قدیما سوالی ندارم
همین که سن شریفتون و به بنده بگین من کلی ذوق می کنم!!! :دی
(سمنان از این کوچه قدیمیا زیاد داره، من با اینکه تازه نوجوانم ولی میرم اونجا خیلی حس خوبی دارم. )

بهمن جمعه 14 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 02:20 ب.ظ

مگه سنمو نگفتم ؟؟ احساس می کنم حداقل دو بار گفته باشم .. بنده با افتخار باید بگم که متولد سال 1969 میلادی می باشم .. ای سحریوس نوجوان ، بذار یه نمه فلسفیش بکنم .. به نظرت برای چی توی اون محله ها حس خوبی داری ؟

به این دلیل که تو زندگی های قبلی م تو اون محله ها زندگی کردم!! هه هه! با من سر فلسفه کل ننداز که قاطی تر از این حرفام :)))

کامنت بعدی به دلایلی تایید نشد :دی فقط اینکه موافق نبودم باهاتون!

بهمن شنبه 15 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 10:48 ب.ظ

خخخخخخخخخخخ .. چرا اعصاب معصاب نداری ای سحریوس .. اون کامنت بعدی هم یادم نیس چی نوشته بودم ولی در هر صورت خوب کاری کردی تایید نکردی .. کل کل خوبه که .. می گم حالا که اینطور شد بگو ببینم توی زندگی های قبلیت منو یادت نمی یاد ؟

منظورم اعصاب نداشتن نبود، این بود که زیادی ماورایی نگاه می کنم به چنین مسائلی: )

بهمن یکشنبه 16 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 02:23 ق.ظ

خو ایشکال نداره .. هر کی یه مدل با خودش حال می کنه .. ببین سحریوس من یه میمون هستم البته یعنی نیستم منظورم اینه که متولد سال میمونم که چون روی مرز سال خروس افتادم یه مقدار به خروس هم رفتم .. بعد اونوقت تو متولد چه سالی هستی ؟ .. امیدوارم ببر نباشی چون میمون خیلی ببرو اذیت می کنه ...

بنده اسب هستم. آزارم به مورچه هم نمی رسه چه برسه به میمون! میمون ها در ضمن خیلی دلقکن. تو هر جمعی بقیه رو می خندونن. من دو سه نمونه ش و دیدم ;)
افسانه؟ چه با کلاس! من فکر می کردم رقیه ای زینبی چیزی بوده باشم

بهمن یکشنبه 16 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 12:38 ب.ظ

راجب دلقک ملقک فک می کردم یه بلانسبتی ، دور از جونی ، چیزی می گفتی .. ولی خب ، امیدوارم من یکی از اون دو سه نمونه ای که سراغ دارید نباشم به یاری حق .. خارج از دنیای مجازی من یه موجود مظلومِ بی دست و پای سربه زیرِ خجالتیِِِ گوگولی مگولی هستم .. فک کنم مشکل دو شخصیتی داشته باشم چون توی نت میمونم ولی بیرونش مموشی هستم

دلقک مگه بده؟؟؟!!! به خیالم تعریف کردم مثلا!

بهمن یکشنبه 16 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 12:42 ب.ظ

می دونستم که اسم افسانه رو دوست می دارید .. ولی من احتمالا یا غضنفر بودم و یا رجبعلی .. در ضمن من در این لحظه به رازداری شما واقعا ایمان آوردم ...

رازداری؟ من؟ هوم؟

بهمن یکشنبه 16 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 09:30 ب.ظ

همین دیگه .. تقصیر منه که یکی از رازهای زیندگی قبلیتو فاش کردم ... حالا که همه اینو فهمیدند پس بدان و آگاه باش که توی دو تا زندگی قبل از این زندگیت اسمت سکینه بوده .. خخخخخخخخخخخخ .. واقعا جای تاسف داره ...

:))))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد