روزهای قبل عید

نوروز یکی از معدود سنت های این مرز و بوم است که بر خلاف سایر سنن به نظر من مسخره و بی معنی نمی آید. ساده است و شیرین. تعریفش مشخص است، آمده است تا نو شدن را یادآوری کند. همین. از اسمش هم پیداست. نه به گذشته وصل است نه به آینده، نه سنگ چیزی یا شخصی یا فرقه ای یا گروهی را به سینه می زند، نه نیاز به تفکر و تعمق دارد، نه نیاز به فلسفه بافی. یک کلمه است. نوروز. یعنی هر سیصد و شصت و پنج روز یک بار، یک تکانی به خودت و روحت و جسمت و خانه ات بده و خاک هایش را بتکان. نو شو.

در کنار این تعریف نو شدن و آغاز شدن، نوروز برای من به طور متناقضی معنای تمام شدن هم داشته است! چرا که همیشه بوی عیدی را که روزهای قبل از رسیدن عید به مشام می رسد از خود عید بیشتر دوست می داشتم. حال و هوای اسفند ماه و انتظاری که برای آمدن عید می کشم همیشه برایم شیرین تر از خود عید بوده است. روزهایی که هنوز تکلیف سرد یا گرم بودن هوا مشخص نیست و آدم انگار بین زمستان و بهار معلق مانده است، روزهایی که هوایش ابری و آفتابی است و باید وقت بیرون رفتن یک لباس گرم جلوباز همراه خود داشته باشی تا خودت را با باد یا آفتاب ناگهانی تنظیم کنی. روزهایی که خانه را بوی پودرها و مایع های شستشو و سفیدکننده بر می دارد، چیدمان خانه به هم می ریزد و هر تکه از خانه ذره ذره نو می شود و برق می افتد. روزهایی که نگران افتادن خودت یا دیگران از چهارپایه هستی! روزهایی که انگار عاشق تری و بیشتر لبخند می زنی و بیشتر نفس عمیق می کشی. اما لحظات پس از تحویل سال، وقتی که شمع های سفره ی هفت سین سرشان آب شده و انگار سفره را از آن آکبندی در آورده، همیشه برایم دلگیر بوده است. درست در همان لحظات انگار یادم می افتد که: «وای! یک سال دیگر هم گذشت!» از شما چه پنهان در آن لحظات حس تنهایی و کمبود محبت هم بیشتر از همیشه به سراغم می آید!

کودکی ها البته اینطور نبود. آن روزها نه به فکر آب شدن شمع ها بودم و نه شمردن سالهای عمر. قبل و بعد تحویل سال فرقی به حالم نداشت. هرچه بود عید بود. عید و خانه ی مادربزرگها و پوشیدن کفش های نو و اسکناس های تا نخورده و بازی و سر و صدا و مهمانی و شکلک در آوردن برای ماهی قرمزهای توی تنگ که انگار با تعجب به این مراسم باستانی نگاه می کردند. آن روزها تنها غصه ای که داشتم حل کردن پیک نحس شادی بود. هر سال هم پیک من از همه ی بچه های کلاس زشت تر و بی سلیقه تر می شد و اصلا هم از این بابت ناراحت نبودم!

مخلص کلام اینکه این روزهای قبل عید حال و هوای من خاص و عجیب است. در وصف حس و حال این روزهایم همین بس که می توانم «صدای پای آب» سهراب را راحت تر باور کنم:

و بیاریم سبد

ببریم این همه سرخ، این  همه سبز.

من

نظرات 4 + ارسال نظر
یاسمین شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 03:40 ب.ظ http://donyayeyasamin.blogsky.com

سلام سحرجون
مطلبت مفید بود
خوشحال میشم به وبلاگ منم سربزنی
موفق باشی

مهرنوش یکشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 09:41 ب.ظ

یادمه بچه که بودم شب قبل از سال تحویل لباسای نو و کفش هامو میذاشتم بالای سرم و لجظه شماری میکردم که فردا بشه و بپوشمشون!!!یه ذوق وصف ناپذیری داشتم واسه پوشیدن چیزای نو... خیلی خوب بود اون دوران.. واسه چه چیزای ساده ای ذوق میکردیم.. کاش حالا هم میشد با پوشیدن یه چیز نو، انقـــــــــــــــــــدر خوشحال بود!
احساس میکنم هرچی بزرگتر میشم سختتر خوشحال میشم! :(

Unfortunately that's right dude! :(

پرستو دوشنبه 4 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 10:45 ب.ظ http://parvaz87.persianblog.ir

موافقم دیگه ! متفاهمیم دیگه :)

زهره سه‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 09:33 ب.ظ

این وبلاگ بهترین وبلاگ ادبیه که تا حالا دیدم :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد