در دنیای به این بزرگی کسی به فکر خداوند نیست ...

یک روز فروغ پرسید: "کی ازدواج می کنیم" گفتم:" اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو باید به قبض های آب و برق و تلفن و قسط های عقب افتاده ی بانک و تعمیر کولر آبی و بخاری و آبگرمکن و اجاره نامه و اجاره نامه و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمه ی نان از کله ی سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیب های خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم و تو به جای عشق باید دنبال آشپزی و خیاطی و جارو و شستن و خرید و میهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباس شویی و جارو برقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی. هر دومان یخ می زنیم. بیش تر از حالا پیش همیم اما کمتر از حالا همدیگر را می بینیم. فرصت حرف زدن با هم را نداریم. در سیاله ی زندگی دست و پا می زنیم، غرق می شویم و جز دل سوزی برای یکدیگر کاری از دستمان ساخته نیست. عشق از یادمان می رود و گرسنگی جایش را می گیرد …" 

صفحه ی ۵۵ ٬عشق روی پیاده رو


یاد بعد از ظهر چند روز پیش می افتم که کتاب درد جاودانگی اونامو را می خواندم و مهتاب همین طور که سینی چای را روی میز، جلوم می گذاشت بی مقدمه و با خنده گفت: " کاش همه هیچی سواد نداشتند. کاش هیچ کس درس نمی خواند." وقتی پشت میز رو به روم نشست و لبخند از لبانش پاک شد، خیلی جدی گفت: "به نظر من آنهایی که هیچ چیز نمی دانند خوشبخت ترند

صفحه ی ۷۲ ٬آن مرد داس دارد


توی ماشین بیخودی یاد حرف مهتاب می افتم که یک روز به من گفت: "دلم برای فیلسوف ها می سوزد." پرسیدم: "چرا؟" گفت: "برای این که یک عمر جان می کنند که بفهمند چی به چی هست و آخرش هم خیال می کنند که فهمیده اند، اما نفهمیده اند و همین طور می مانند تا می میرند." من پرسیدم: " از کجا می دانی که نمی فهمند چی به چی هست؟" بعد خندید و گفت: "برای این که اگر می فهمیدند چی به چی هست دیگر فیلسوف نمی ماندند." 

صفحه ی ۷۵ ٬آن مرد داس دارد


مهناز _ از سر دلسوزی _ شکایت مادر را می کند. می گوید صبح پشمالو از توالت بیرون آمده و عزیز، آن را دیده و به خاطر آن حیاط  و دیوارها و پنجره ها را آب کشی کرده است. حتی گربه ی بی چاره را در حوض شسته است. با حالتی سرزنش آمیز به مادرم نگاه می کنم و او دلیل می آورد که گربه حتما در توالت نجس شده است و هرجا که رفته آنجا را هم باخودش نجس کرده است.

_ "اگر حیاط را نمی شستم، آن وقت کفش های همسایه هایی که به دیدنم می آمدند هم نجس می شد و وقتی بیرون می رفتند نجاست را با خودشان به خانه هاشان می بردند و کم کم همه ی خیابان و محل آلوده می شد. حتی ممکن بود تمام شهر آلوده شود."

من با کارد تکه ای سیب می برم و چنگال را در آن فرو می کنم.

مادرم ادامه می دهد: "نجاست مثل آتش است، از یک جا که شروع شود به همه جا سرایت می کند. یک گربه ی نجس می تواند همه ی دنیا را به نجاست بکشاند. اگر گربه را نمی شستم مکن بود گناه نجس شدن همه ی دنیا به گردن می می افتاد." 

صفحه ی ۹۱ ٬ زلزله


خم می شوم و چشم های خیس شده ام را روی دست های عزیز می مالم. مادرم چیزهایی می گوید که هر چه سعی میکنم معنای آن ها را بفهمم نمی توانم. می گوید از این که در دنیای به این بزرگی کسی به فکر خداوند نیست غمگین است. می گوید آن قدر دلش برای خداوند می سوزد که گاهی شب های جمعه تا صبح برای او گریه می کند. بعد دست هاش را در موهام فرو می برد و می گوید: "گاهی هوس می کنم بمیرم." 

صفحه ی ۹۵ ٬ زلزله    

                                                                     کتاب: عشق روی پیاده رو/ نویسنده مصطفی مستور

نظرات 3 + ارسال نظر
adscenter24 دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 06:47 ب.ظ http://www.adscenter24.com

سلام دوست عزیز

از سیستم کلیکی ادزسنتر مزاحم میشم

سیستم ما حدود 7 ماه که فعاله و برای هر کلیک 40 تومان واقعی پرداخت می کنه

و الان بیش از 550 وب سایت و وبلاگ دارن با ما همکاری می کنند

اومدم دعوتتون کنم یه سر به سیستم ما بزنید امیدوارم بتونیم همکار بشیم

با تشکر http://www.adscenter24.com

کودک خوشحال دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:55 ب.ظ

کم کم دارم علاقه مند میشم!
ایول!!
ایول به تو و ایول به خودم

مهرنوش پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 04:29 ب.ظ

وای من اون بند اولی که نوشتی رو هزار بار خونده ام...
خیلی خیلی خیلی خوشم میاد از این تیکه اش..
فکر نمی کردم این قدر هم سلیقه باشیم:)
البته من اگه جای تو بودم اون قسمت«بیشتر از حالا پیش همیم ولی کمتر همدیگر را می بینیم»رو رنگی می کردم:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد