گاهی برای رسیدن به خدا باید از پل گناه گذشت

دختر هابیل گفت: ایمان، پیش از واقعه به کار می آید. در آن هول و هراسی که تو گرفتار شدی، هر کفری بدل به ایمان می شود. آن چه تو به آن رسیدی، ایمان به اختیار نبود، پس گردنی خدا بود که گردنت را شکست.

پسر نوح گفت: آنها که بر کشتی سوارند، امنند و خدایی کجدار و مریز دارند که به بادی ممکن است از دستشان برود. من اما آن غریقم که به چنان خدای مهیبی رسیدم که با چشمان بسته نیز می بینمش و با دستان بسته نیز لمسش می کنم. خدای من چنان خطیر است که هیچ توفانی آن را از کفم نمی برد.

دختر هابیل گفت: باری، تو سرکشی کردی و گناهکاری. گناهت هرگز بخشیده نخواهد شد. پسر نوح خندید و خندید و خندید و گفت: شاید آن که جسارت عصیان دارد، شجاعت توبه نیز داشته باشد. شاید آن خدا که مجال سرکشی داد، فرصت بخشیده شدن هم داده باشد!

دختر هابیل سکوت کرد و سکوت کرد و سکوت کرد و آنگاه گفت: شاید. شاید پرهیزکاری من به ترس و تردید آغشته باشد، اما نام عصیان تو دلیری نبود. دنیا کوتاه است و آدمی کوتاه تر. مجال آزمون و خطا این همه نیست. پسر نوح گفت: به این درخت نگاه کن. به شاخه هایش. پیش از آن که دستهای درخت به نور برسند پاهایش تاریکی را تجربه کرده اند گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد. گاهی برای رسیدن به خدا باید از پل گناه گذشت.

من اینگونه به خدا رسیدم. راه من اما راه خوبی نیست. راه تو زیباتر است، راه تو مطمئن تر، دختر هابیل!

خدایم لا به لای توفان بود/ صفحه ی 15 و 16


دست هایی از خشم و خشونت دارید، می درید و می کشید. دندان تیز کرده اید و جهان را پاره پاره می کنید. این سگ که آن همه از او نفرت دارید، نام من است اما خوی شماست!

من هشتمین آن هفت نفرم / صفحه ی 31


از پشت سر اگر می رفت، دیوارهای دیروز بود. از پیش رو اگر می رفت دروازه های بسته ی فردا. اما او روی یک وجب اکنونش ایستاده بود و فکر می کرد که چطور می شود از برج و باروی بلند این زمین بالا رفت.

برج و بارویی که خشت و گلش از لحظه بود.

زمان دور تا دورش را فراگرفته بود و هرچیز را ناپایدار و بی دوام می کرد. زمان به همه چیز پایان می داد؛ و او بیزار بود از زمان و ناپایداری و پایان!

اسمش اسکندر نبود/ صفحه ی 40


دنیا بیستون است و روی هر ستون، عفریت فرهادکش نشسته است. هر روز پایین می آید و در

گوش ات نجوا می کند که شیرین دوستت ندارد؛ و جهان تلخ می شود. تو اما باور نکن. عفریت فرهادکش دروغ می گوید. زیرا که تا عشق هست، شیرین هست.

دنیا بیستون است اما فرهاد ندارد/ صفحه ی 42


رابعه گفت: هزار سال خدا را در حاشیه می جستم، در کنج، در خلوت؛ تا این که دانستم خدا در میان است، در میان زندگی.

شاید او رابعه بود/ صفحه ی 56



من هشتمین آن هفت نفرم

عرفان نظرآهاری


خط به خط این کتاب دوستداشتنی بود. دوست داشتم همه ش ُ اینجا بنویسم. مرسی از مهرنوش برای امانت دادن کتاب :)

عرفان نظرآهاری همه ی دغدغه های عجیب و غریب ذهن آدمُ در قالب قصه و تمثیل بیان می کنه. بعد از خوندن نوشته هاش اون دغدغه ها همچنان سر جای خودشون باقی اند، اما فایده ش اینجاست که دیگه در هم و بر هم نیستن و آدم حس می کنه یکی اومده ذهنش ُآب و جارو کرده و اونهمه افکار مغشوش و درهم رو مرتب کرده و چیده سرجاش! 

من

نظرات 2 + ارسال نظر
نادر یکشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 08:53 ب.ظ http://www.nader1992.blogfa.com

سلام وب قشنگی داری ب منم سر بزن اگه دوس داشتی بلینک ممنون...

تنها آزاد چهارشنبه 28 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:04 ب.ظ http://freealone.blogfa.com

تا لذت گناه نچشی برای خدا از چه چیزت خواهی گذشتن؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد