اگر غش نداشته باشی کلاهت پس معرکه ست...

مرد زرقانی سیگار تعارفش کرد. گرفت. پک زد به سرفه افتاد. 

ــ عجب تنده! 

ــ خالصه پهن قاطیش نیست! 

فکر کرد که شاید هر چیز خالص آزار دهنده باشد. بیخود باشد! حتی طلای خالص نرم است و چکش  خور! فکر کرد که اصلا خالص یکدست وجود ندارد "چه کسی خوب خوب است؟ ــ اگر غش نداشته باشی کلاهت پس معرکه ست ــ مثل مرغ پخته قورتت میدن! ــ پف! چه روزگاری! چه مزخرفاتی!" 

داستان: بازگشت/ کتاب: دیدار/ نویسنده: احمد محمود

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد