نام من عشق است آیا می شناسیدم؟!

این را چند وقت پیش برای یک جایی نوشته بودم که جا نشد انگار. می گذارمش اینجا. شاید به کار کسی آمد!


عشق این واژه ی مشهور ناشناخته. هرکسی از شنیدن اسمش تصویری در ذهنش مجسم می شود. از داستان های لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد گرفته تا عاشقانه های سعدی، از کشفیات ماورایی مولانای قرن های دور گرفته تا یک قلب تیر خورده و یک شمع واژگون همین سال های نزدیک. من را اما بیشتر از هرچیز به یاد جعبه های گل رز سرخ می اندازد و خرس های قرمز روز ولنتاین و قربان صدقه های عشاق تازه کار در صفحه های دنیای مجازی. هر بار که این کلمه روی جلد هر کتابی به چشمم می خورد فکر می کنم باز هم با یک کتاب عاشقانه ی افسانه ای طرفم با همان جملات کلیشه ای و طرح داستان عشق های دوران نوجوانی، پر از دروغ های شیرین و امیدوارکننده، پر از شور و حرارتی به قرمزی همان خرس های ولنتاین. داستان هایی که شباهتی به تجربه ی واقعی ما از عشق و عاشقی ندارند و انگار در همان تکه ی «عشق آسان نمود اول» گیر کرده اند، اگر هم مشکلی افتاده به سادگی پیدا کردن صاحب کفش نقره ای حل شده و بالاخره آن وصال لعنتی اتفاق افتاده و تا ابد کش آمده است. داستان هایی که آخرش خواننده با لبخند و امید کتاب را می بندد و فکر می کند به جای کتاب بهتر است دنبال یک جفت کفش نقره ای شاهزاده پسند باشد.

بنابراین اگر این کتاب لا به لای کتاب هایی بود که در کتابفروشی به چشمم می خورد نگاهی به عنوان و طرح جلدش می انداختم و فکر می کردم برای این ساده انگاری های امیدوارانه زیادی عاقلم و راهم را از این افسانه های شیرین به سمت واقعیتی کج می کردم که می دانستم خرس هایش فقط سیاه و قهوه ای هستند یا اگر خوش شانس باشی سفید. (بله من نیز توهم عاقل بودن دارم و بله کتاب ها را از روی اسم و طرح جلدشان قضاوت می کنم). اما دست سرنوشت این کتاب را جور دیگری در دامن من گذاشت. دوستی که او هم مثل من داستان کفش نقره ای را باور نداشت و می دانست تا کنون هیچ خرس قرمزی واقعا روی کره ی زمین دیده نشده این کتاب را به من هدیه داد و روی صفحه ی اولش نوشت: «آب دستته بذار زمین، این کتاب رو بخون.» من هم که خراب رفاقت، چشم گویان شروع کردم به خواندن. خواندم که می گفت: «بالای سر هر داستان عاشقانه ای، این تفکر، هرچند وحشتناک و نادانسته، آویزان است که چگونه پایان می یابد. درست به این می ماند که در عین سلامت و نیرو بکوشیم به مرگمان فکر کنیم. تنها تفاوت میان پایان عشق و زندگی این است که، حداقل در مورد دوم، خیالمان راحت است، این آسایش خاطر را داریم که بعد از مردن چیزی حس نخواهیم کرد. در مورد عشق چنین آسایشی وجود ندارد، چه کسی می داند که پایان یک رابطه لزوما پایان عشق و قطعا پایان زندگی نیست.» و فکر کردم :«دو کلام حرف حساب، به زبان ساده و البته که تلخ.» موتور جستجوی گوگل را استارت زدم و تابپ کردم:«کتاب های آلن دو باتن»

«آن شو که هستی».

 شاید کل کتاب «نیچه گریه کرد» در همین یک جمله خلاصه شود.

سوالی که این جمله در ذهن ایجاد می کند این است که آیا زندگی مدرن امروزی انسان ها را از شدن آنچه که هستند دورتر می کند یا خیر؟ این همه تکنولوژی و تمدن تا چه حد در محقق شدن این توصیه تاثیرگذارند؟ آیا تاثیر سازنده دارند یا مخرب؟ 

یک مثال ساده شاید کمی جواب این سوالات را روشن کند: توجه بیش از حدی که امروزه برای فرزندان هنوز به دنیا نیامده صورت می گیرد تا چه حد می تواند به آن ها کمک کند که آن بشوند که هستند؟ تنها یک یا دو فرزند داشتن و برای آینده ی آن ها رویابافی کردن و آن ها را در راه محقق کردن رویاهای خودمان -یعنی والدین- و نه خودشان یاری رساندن تا چه اندازه مفید و یا مخرب است؟ آیا با القا کردن رویاهای خودمان به فرزندانمان و خلق این تصور که خوشبختی آن ها در رسیدن به این رویاهاست فرزندانی موفق و غیر واقعی تربیت نمی کنیم؟ آیا در گذشته که هر خانواده بیش از پنج فرزند داشت و فرصت رویابافی برای آینده ی موفق هرکدام از آن ها در اختیار والدین نبود انسان ها بیشتر از امروز مسثول سرنوشت خویش نبودند و احتمال «آن شو که هستی» بیش از دنیای امروز نبود؟

می توان تمام این تفاوت ها و مقایسه ها را تا ابد ادامه داد و به نتیجه ی خاصی هم نرسید. اما در همه ی اعصار کسانی بوده اند که «آن شدند که هستند» و لازمه ی اصلی این رخداد شجاعت بوده و هست. شجاعت پشت کردن به رویاهای دیگران اعم از خانواده، جامعه، دنیا و ... و دنبال کردن رویاهای خود. پشت کردن به وظایف از پیش تعیین شده و زندگی در بی وظیفه گی لحظه!

*نیچه گفته بود که یک زندگی جدید فقط از خاکستر زندگی قدیم جان می گیرد.

* وظیفه، ادب، وفاداری و مهربانی داروهای خواب آوری ست که لالایی می خواند و انسان را به خوابی چنان عمیق می برد که فرد در صورت لزوم تا آخر عمرش از خواب بیدار نمی شود. 

من

آیا خود شما زندگی کرده اید؟

امیدواری  بدترین دردهاست. نیچه صدایش را بلند کرد. من در کتابم انسانی زیادی انسانی چنین ادعایی کرده ام: هنگامی که پاندورا در خمره را گشود و شرارت هایی که زئوس در آن گذاشته بود در جهان انسان به پرواز درآمد، یکی از شرارت ها یعنی امیدواری توجه کسی را جلب نکرد. از آن زمان انسان ها، آن خمره را که پر از امیدواری است، گنج و بزرگترین سرمایه خوشبختی می دانند، و این بزرگترین اشتباه است. در حالیکه فراموش کرده ایم که آرزوی زئوس برای انسان ها رنج کشیدن بود. امیدواری بدترین بدهاست، زیرا رنج انسان ها را تمدید می کند.

صفحه ی 110


همانطوری که استخوان ها، امعاء و احشاء و رگ های خونی، به وسیله ی یک پوست احاطه شده اند که منظره ی یک انسان را قابل تحمل می کند، پوچی هم حرکات و هیجانات روح را در بر می گیرد؛ پوست روح است.

صفحه ی 123


کسی که می خواهد عقاید و رفتار انسان ها را درک کند، باید تمام سنت ها، اوهام و مذهب را دور بریزد.بعد اجازه دارد بدون این موارد به تحقیق در مورد انسان ها برود.

صفحه ی 167


کسی که از خود اطاعت نکند باید از دیگران دستور بگیرد. مطیع دیگران بودن ساده تر، بسیار ساده تر از فرمان دادن به خود است. 

صفحه ی 266


اصولا دو نحوه زندگی وجود دارد. گروهی دنبال آرامش و خوشبختی اند. آن ها معتقد و مجبورند به این عقیده ی خود متکی باشند. و گروه دیگری به دنبال واقعیت می گردند. این ها از آرامش روحی بی نیازند و باید زندگی خود را وقف جستجو برای شناخت کنند ... ... باید بین راحتی و آسایش و جستجوی واقعیت یکی را برگزینید! جستجو برای شناخت و آزادی از بندگی تسلی بخش فوق طبیعی را انتخاب کنید، تصمیم بگیرید که چگونه می خواهید پیش بروید. اگر معتقد بودن را خوار بشمارید و بی خدا شوید، نمی توانید همان لحظه انتظار داشته باشید که به آسودگی خاطر افراد معتقد برسید! اگر خدا را بکشید باید قلمرو آن معبد را که به آن تکیه می کردید ترک کنید.

صفحه  ی 268


اهداف؟ اهداف از فرهنگ و فضا سرچشمه می گیرند. آدم آن ها را با هوا تنفس می کند و به درون می دهد. تمام پسر بچه هایی که با آن ها بزرگ شدم در فضای همان اهداف تنفس می کردند.همه ی ما می خواستیم از منطقه ی یهودی نشین فراتر برویم، راه خود را به جهان باز کنیم و موفق، ثروتمند و معتبر شویم. همه ی دنیا هم همین را می خواست! هیچیک از ما هدف آگاهانه ای نداشت. هدف ها آنجا بودند و ریشه ی زمان، جامعه  و خانواده ی مرا تشکیل می دادند.

صفحه ی 280


اگر می خواهید آزاد شوید باید زمانی فرا رسد که از کنار عزیزترین کس خود فرار کنید.

صفحه ی 281


این واقعیت که اراده نمی تواند درخواست عقب گرد کند به این معنا نیست که اراده ناتوان است. این که خدا -خدا را شکر- مرده است به این معنا نیست که بودن معنی خود را از دست می دهد. این که مرگ نزدیک می شود به این معنا نیست که زندگی بدون  ارزش است.

صفحه ی 284


نیچه گفت: «آه من با این وضعیت دشوار آشنایی دارم. باید از زن دوست داشتنی بیش از هر چیز وحشت کرد.البته نه برای آنچه که هست بلکه برای آنچه که ما از او می سازیم. غم انگیز است.»

«غم انگیز فردریش؟»

«غم انگیز برای زنی که همیشه ناشناخته باقی می ماند، و غم انگیز برای مرد.»

صفحه ی 335


عجیب است که گورستان ها مرا آرام می کنند ... آیا نوشتار مونتنی را در مورد مرگ خوانده اید که در آن داشتن اطاقی با چشم اندازی به یک گورستان را به ما توصیه می کند. ادعا می کند که این کار مغز ما را آزاد نگه می دارد و حس انسان را از توجه به جزییات زندگی باز می دارد.

صفحه ی 353


عرف ستیزی و شگرف انگیزی شما در این است که جست و جو به دنبال حقیقت را برای خود تجویز می کنید اما قادر به تحمل چیزی که کشف می کنید نیستید. 

صفحه ی 363


کسی که به موقع و کامل زندگی کند، وحشتی از مرگ نخواهد داشت. کسی که هرگز به موقع زندگی نکند قادر نخواهد بود به موقع بمیرد.

صفحه ی 264


کسی که خود یک خلق کننده و آماده ی خلق افراد خلاق نیست، نباید فرزندی خلق کند ... اشتباه است که انسان به دلیل نیاز، تنها نبودن  و معنایی به زندگی بخشیدن، بچه دار شود. همچنین غلط بود که انسان به وسیله ی چاشیدن بذر به آینده، طلب جاودانگی کند، گویی این بذر ها حاوی خودآگاه شخص هستند. 

صفحه ی 384


وظیفه، ادب، وفاداری، فداکاری و مهربانی داروهای خواب آوری ست که لالایی می خواند و انسان را به خوابی چنان عمیق می برد که فرد در صورت لزوم تا آخر عمرش از خواب بیدار نمی شود.

صفحه ی 385


برویر گفت: «این یک پارادوکس است. تنهایی فقط در درون تنهایی وجود دارد. به محض این که تقسیم شد، از بین می رود.»

صفحه ی 440



و نیچه گریه کرد

اروین یالوم

ترجمه مهشید میرمعزی

نشر نی

 

 

 

موش موشک آسه برو آسه بیا که گربه شاخت نزنه

اتفاق جالب مسخره ای می افتد که حتی ورای این جالب بودن و مسخره بودن ترسناک، خطرناک و غمناک هم هست. هرچه که بزرگتر می شویم و بیشتر تجربه می کنیم، میل به دریغ کردن خودمان از زندگی بیشتر می شود. از «بودن» می ترسیم چون «رفتن» و دیگر «نبودن» خودمان و دیگران را بارها لمس کرده ایم . بنابراین فکر می کنیم اگر خودمان قبل از آن که زمانش برسد خودمان را از «بودن» بدزدیم و قایمکی زندگی کنیم امن تر روزگارمان سپری می شود. و اینجا هم مثل هر برهه ی زمانی دیگری باخت با کسی ست که امنیت را بر آشوب و هیجان ترجیح می دهد. 

از ترس اینکه شاید روزی نباشد نمی خواهیمش. حتی همین حالا که هست هم چشم هایمان را برویش می بندیم، بهش دست نمی زنیم و حتی ذهنمان را هم از فکر کردن به او می دزدیم. و این یعنی آرام آرام مردن. 

کاش جسارتی پیدا می کردیم و چیزهایی که می دانیم روزی نخواهند «بود» - یعنی همه ی چیزها!- را محکم در آغوش می گرفتیم و مدام به خودمان یادآور می شدیم که توانایی تحمل نبودنشان را داریم. که درد هرگز نداشتنشان اگر بیشتر از درد از دست دادنشان نباشد قطعا کمتر از آن هم نیست. 

من


پی نوشت1: این نوشته برای چند وقت پیشه. اگه قرار بود الان بنویسمش به جای ضمیر «ما» از «من» استفاده می کردم . چون اون زمان فکر می کردم اکثریت آدم ها این حس رو تجربه می کنن اما اینطور نیست.

پی نوشت 2: یک عمری آسه رفتیم آسه اومدیم غافل از اینکه گربه ها شاخ ندارند! 

این داستان: تایپ

امروز در هوای ابری و معتدل پاییزی، با پیچیدن بوی عود قطره ای در هوای اتاق، دور شدن از رابطه ای که فکر می کردم شاید سرانجامی داشته باشد، و از سر گذراندن یک مصاحبه ی کاری که به نظرم نتیجه ی موفقیت آمیزی نخواهد داشت،  همانطور که روی تخت دراز کشیده بودم و دنیای سوفی را بازخوانی می کردم فکری به ذهنم رسید که کمی برایم جدید بود. قبلا هم قطعا به ذهنم خطور کرده بود اما اینبار به نظرم باورپذیر تر و عقلانی تر جلوه کرد و حس جدیدی را در من بر انگیخت. 

از میان نظریات مختلفی که تا کنون درباره ی زندگی و مرگ شنیده ام به هیچکدام اعتقادی راسخ نداشتم اما همیشه دوست می داشتم که نظریه ی تناسخ درست باشد. مثل همه ی آدمیان ته اعماق وجودم نیاز به بقا و جاودانگی ریشه داشت و باور داشتن به زندگی دیگری پس از مرگ پاسخگوی این نیاز بود. به پایان رسیدن زندگی با مرگ همواره حسی از پوچی و غم و بیهودگی را در من بوجود می آورد که انگیزه ی زنده بودن را از من می گرفت.

اما امروز اندیشیدن به  فنای کاملم پس از مرگ نه تنها غم انگیز نبود بلکه حسی خوب و انگیزه ای تازه را در من ایجاد کرد. فکر کردم بقای من پس از مرگ به هر شکلی که باشد زندگی را بی معناتر می کند. باید باور داشت که زندگی فقط یک بار اتفاق می افتد و حتی مدت زمان مشخصی هم ندارد. و مرگ پایان واقعی همه چیز است، به معنای واقعی کلمه: پایان همه چیز! و زندگی یک هوای معتدل پاییزی است، با بوی عود، حس دلتنگی و دلسردی همزمان، و دنیایی از حس های خوب و بد دیگر که همگی بی نهایت ارزشمند هستند چرا که یکی ویژگی مشترک مهم دارند: فقط و فقط یک بار اتفاق می افتند.

پی نوشت: همیشه در ناخودآگاهم امید دارم که لحظات خوب را دوباره ایجاد خواهم کرد. اما واقعیت این است که لحظه ها هرگز تکرار نمی شوند. زندگی کردن در تکرار فصل ها و چرخش عقربه های ساعت این باور غلط را در ذهن ایجاد می کند که همه چیز دایره وار از سر گرفته می شود، اگر امروز هوای پاییز را نفس نکشی و از پنجره ی ابری اتاق کیف نکنی باز هم پاییز دیگری از راه خواهد رسید و باز هم ابرها پنجره را خواهند پوشاند. و این باور فریب بزرگی ست که زندگی را به تعویق می اندازد. یک امید واهی پوشالی به ظاهر زیباست چرا که در حقیقت تکراری وجود ندارد. پاییز «دوباره» نمی آید و آنچه که از راه می رسد پاییزی «دیگر» است. فصل ها، ماه ها، روزها، ساعت ها هیچکدام دوباره نمی آیند. تک تک لحظه های  زندگی فقط و فقط یک بار اتفاق می افتند و این تلخ ترین و در عین حال پر معناترین ویژگی زندگی است. 

پی نوشت دوم: ما زندگی نمی کنیم که به چیزی برسیم. آن قدر خوش شانس بوده ایم که از عدم به زندگی رسیده ایم! از نبودن رسیده ایم به بودن. و چقدر خوب که دوباره به عدم خواهیم رسید و همه چیز فقط و فقط یک بار اتفاق می افتد. کاش در تک تک لحظه های بودنمان به این حقیقت آگاه باشیم: چه خوب چه بد، چه آسان چه سخت، فقط و فقط یک بار اتفاق می افتد. تکرار نمی شود. اجازه ندهیم تکراری شود. در هر لحظه اش تجربه ای جدید خلق کنیم. 


دلم برای تایپ کردن تنگ شده بود، چند خطی از یادداشت های چند ماه پیش رو انتخاب کردم برای این وبلاگ متروکه! که احتمالن یه دونه خواننده بیشتر نداره! سلام عرض شد بهمن خان! چاکریم! :))

اگنس مرده است، داستانی او را کشت

فقط گفت: «برید لطفا پیشش. حالش خوب نیست.»

تشکر کردم و قول دادم که بروم. نامه ای را که برایش نوشته بودم پاره کردم. از یخچال آبجویی آوردم و نشستم کنار پنجره. فکر کردم اگر الان بروم پیش اگنس یعنی برای همیشه رفته ام، گفتنش راحت نیست، گرچه دوستش داشتم و کنارش خوشبخت بودم، اما بدون او احساس آزاد بودن می کردم. برای من هم همیشه آزادی مهم تر از خوشبختی بوده. شاید این همان چیزی بود که دوست دخترهایم اسمش را گذاشته بودند خودخواهی.

صفحه ی 111

کتاب: اگنس

نویسنده: پتر اشتام

ترجمه: محمود حسینی زاد

انتشارات افق


کتاب خوبی بود. زیاد نیاز به فکر و تحلیل نداشت و برای روزهای تعطیل و گذروندن زمان بد نبود. تنها بخشی که فکر کردم می تونه یک تکه ی دوست داشتنی باشه همین بود:

برای من همیشه آزادی مهم تر از خوشبختی بوده.

نکته ای توی این جمله هست که معمولا نادیده گرفته میشه. آزادی همون خوشبختی نیست! اکثر آدم هایی که از نداشتن آزادی آه و ناله می کنن این رو نمی دونن که آزادی توی پر قو تقدیم به آدم نمیشه. باید خوشبختی رو فدای آزادی کرد. 

من

پروانه ی رنگین کمیاب

ما عاشق می شویم چون نیازمندیم با توسل به فردی آرمانی از دست خود فاسدمان برهیم. خوب اگر این فرد روزی برگشت و متقابلا عاشق ما شد چه؟ فقط می توانیم شگفت زده بشویم. آخر این موجود الهی که ما در تصور داشتیم، چگونه می تواند انقدر بدسلیقه باشد که از کسی مانند ما خوشش بیاید؟ اگر برای عاشق شدن باید باور داشته باشیم که معشوق از جهاتی از ما سر است، زمانی که این عشق متقابل می شود، آیا تناقض ظالمانه ای به وجود نمی آید؟ «اگر او تا این حد فوق العاده است، چگونه می تواند عاشق کسی مثل من شود؟»

صفحه ی 48


عشق یک طرفه ممکن است دردناک باشد، ولی درد امنی است، چون به کس دیگری جز خودمان صدمه نمی زند، دردی خصوصی و همان اندازه که تلخ و شیرین است، خودانگیخته نیز هست. اما به محض آن که عشق دوجانبه می شود، باید حالت انفعالی و ساده ی صدمه دیدن را رها کنیم و مسئولیت ارتکاب به گناه را بپذیریم

صفحه ی 53


حال اگر سیاست و عشق آغازی سرخوشانه داشته باشند، پایانشان معمولا خونین می شود. ما با سیاست عشق محوری که به ظلم می گراید آشناییم، آنجا که حاکم باور دارد او منافع واقعی ملتش را بهتر می فهمد و منجر می شود به این که بدون تردید حکم قتل کسانی را صادر کند که با او مخالفت می کنند(که «برای خوبی خودشان است»). عشاق رمانتیک نیز گرایش دارند که سرخوردگی هایشان را همین گونه نسبت به مخالفین بروز بدهند.

صفحه ی 76


... مسافرانی از سفر قلب بازگشته بودند و کوشیده بودند چیزهایی را که دیده بودند بیان کنند، لیکن در نهایت، عشق مانند پروانه ی رنگین کمیابی بود، که اغلب دیده شده بود، ولی هرگز به درستی شناسایی نشده بود.

صفحه ی 90


من و کلوئه می توانستیم هر دو از عاشق بودن حرف بزنیم، ولیکن این عشق می توانست در باطن هرکدام از ما، معنایی کاملا متفاوت داشته باشد. چه بسا اغلب همان کتاب را شب ها در بسترمان خوانده بودیم و بعد متوجه شده بودیم که هر یک از ما را در جاهای متفاوتی لمس کرده بود: که برای هریک از ما کتاب متفاوتی بوده. آیا همین اختلاف نمی توانست در مورد یک خط ابراز عشق هم رخ بدهد؟

صفحه ی 91


آیا احساس عشق من نتیجه ی زندگی در عصر فرهنگی خاصی نبود؟ آیا این جامعه، و نه نیازی اصیل، نبودکه سبب می شد، نسبت به دلدادگی احساساتی ام مغرور باشم؟ آیا در فرهنگ ها و اعصار دیگر، نمی آموختم که به احساساتم نسبت به کلوئه بی توجه باشم،همان گونه که اکنون آموخته بودم به نیاز معمول جوراب پوشیدن (کمابیش) توجه نکنم و یا در پاسخ به توهین، طرف را به دوئل دعوت نکنم؟

صفحه ی 92


اندک زمانی پس از مرگ برادر بزرگترش، کلوئه (که تازه تولد هشتمین سالگردش را جشن گرفته بود)، دچار افکار عمیق فلسفی شده بود برایم تعریف کرد، «همه چی برام سوال برانگیز شد، باید درک می کردم مرگ چه مفهومی داره، و همین کافی بود که هر کسی را به فیلسوفی تبدیل کنه.» 

صفحه ی 102


در فرضیه سراب، مرد تشنه تصور می کند آب، نخلستان و سایه را می بیند، نه به دلیل آن که شادی برای آن دارد، بلکه به دلیل نیازی است که به آن دارد. نیازهای چاره ناپذیر توهم خود راه حل هایشان را به وجود می آورند: تشنگی توهم آب و نیاز به عشق توهم شاهزاده ی سوار بر اسب سپید را. 

صفحه ی 105


تاریخ پزشکی مورد مردی را برایمان تعریف می کند که درگیر این توهم عجیب بود که تخم مرغ نیمروست. این که چطور و کی این فکر به سرش افتاده بود کسی نمی دانست، ولی کار به جایی رسید که حاضر نبود جایی بنشیند مبادا زرده اش له شود. پزشکانش انواع داروهای گوناگون آرامبخش را برایش تجویز کردند ولی فایده ای نبخشید. سرانجام یکی از آنها کوشید وارد ذهن مرد توهم زده بشود و به او پیشنهاد کرد بهتر است همیشه یک نان برشته همراه خودش داشته باشد، که می توانست آن را روی هر چیز که می خواست بنشیند بگذارد، و به این ترتیب از له شدن زرده اش جلوگیری کند. از آن پس مرد متوهم را کسی بدون قطعه ای نان برشته ندید، و توانست به زندگی عادی اش برگردد. 

صفحه ی 110


چه بسا حقیقت این است که، تا کسی ندیده باشدمان، وجود نداریم، نمی توانیم درست حرف بزنیم، تا وقتی کسی به حرف مان گوش بدهد، و در یک کلام، کاملا زنده نیستیم، تا زمانی که دوست داشته بشویم.

صفحه ی 122


در یک فیلم نامه ی با موضوع خیانت، یکی از طرفین از دیگری می پرسد، «چطور تونستی عاشق فلانی بشوی در صورتی که گفته بودی عاشق منی؟» «من عاشق توام» را می توان به این صورت معنی کرد که «اینک و در این لحظه عاشق توام». من به کلوئه دروغ نمی گفتم، ولی حرف های من قولی در چهار چوب زمان بود، حقیقتی که، پذیرش کل آن برای بسیاری روابط، آزاردهنده است، چون در غیر این صورت جفت ها حرف دیگری جز احساسات در کش و قوس هاشان نداشتند برای هم بگویند.

صفحه ی 138


... شوری وجودم را فرا گرفت که می خواستم همان جا و در لحظه او را تصاحب کنم. خرق عادت آمدن، کلوئه را بار دیگر جذاب کرد، و چنان خواستنی که گویی زنی است که تا کنون دستم به او نرسیده، حال آن که همان صبح بدن نما دور و بر آپارتمان ام راه می رفت، بی آن که کمترین حسی را در من بیدار کند، جز ادامه ی خواندن مقاله ای درباره ی »اقتصاد خرد در جهان تحت توسعه» که سخت مشغولش بودم.

صفحه ی 139


دکتر سادورا تشخیص بیماری«آن هدونیا» داده بود.بیماری ای که انجمن پزشکی بریتانیا، آن را واکنشی نزدیک به بیماری کوهستان، تعریف کرده است، بیماری ای ناشی از وحشت ناگهانی روبرو شدن با خطر خوشبختی!

صفحه ی 150


بالای سر هر داستان عاشقانه ای، این تفکر، هرچند وحشتناک و نادانسته، آویزان است که چگونه پایان می یابد. درست به این می ماند که در عین سلامت و نیرو، بکوشیم به مرگمان فکر کنیم. تنها تفاوت میان پایان عشق و پایان زندگی این است که، حداقل در مورد دوم، خیالمان راحت است، این آسایش خاطر را داریم که بعد از مردن چیزی حس نخواهیم کرد. در مورد عشق چنین اسایشی وجود ندارد، چه کسی می داند که پایان یک رابطه لزوما پایان عشق و قطعا پایان زندگی نیست.

صفحه ی 157


ما محتاجیم که دوست داشته شویم حتی اگر همه چیزمان را از دست بدهیم: همه چیز ترک شود جز «من»، این «من» اسرار امیز در ضعیف ترین و آسیب پذیرترین وضع اش.

آیا اگر حتی در مقابلت ضعیف باشم دوستم خواهی داشت؟ همه قوی بودن را دوست می دارند، اما آیا تو مرا برای ضعف هایم دوست می داری؟ این آزمایش واقعی است. آیا اگر تمام چیزهایی که از دست می روند را از دست بدهم، باز هم مرا به خاطر چیزهایی که همیشه خواهم داشت، دوست می داری؟

صفحه ی 162


من کلوئه را بی اخلاق خواندم چون توجه کسی را رد کرده بود که روزانه حمایت، تشویق، آسایش و مهر نثارش کرده بود. آیا می توان او را از منظر اخلاقی به دلیل این رد کردن سرزنش کرد؟ آیا زمانی که هدیه گرانبهایی را که با فداکاری به دست آمده رد می کنیم، مستحق سرزنش هستیم، حال اگر هدیه دهنده به همان اندازه از دادن آن هدیه لذت برده باشد که گیرنده، آیا در آن صورت منظور کردن مفاهیم اخلاقی موردی دارد؟ اگر عشق فقط با انگیزه ی خودخواهی عرضه شده باشد (یعنی برای نفع شخصی باشد، حتی اگر دیگری هم از آن سودمند شود) در آن صورت، حداقل، از منظر پیروان کانت، هدیه ای اخلاقی محسوب نمی شود.

صفحه ی 188


در اوج بیچارگی خودخواهانه ام، می پرسیدم، آیا حق من نیست که دوست داشته شوم و وظیفه ی او که مرا دوست بدارد؟ عشق کلوئه قابل جایگزینی نبود، حضورش در کنارم به شدت آزادی و حق زندگی اهمیت داشت. و اگر دولت این دو حق را برای من قائل شده بود چرا حق عاشق شدن را برایم بیمه نکرده بود؟ چرا تا این حد به آزادی زندگی و بیان اهمیت می دادند، که پشیزی برایم ارزش نداشت، بدون این که فردی به این زندگی معنی ببخشد؟ زندگی بدون عشق و بدون آن که کسی به حرفم گوش بدهد، چه فایده ایت داشت؟ آزادی یعنی چه اگر معنی اش این باشد که معشوق بتواند ازادانه ترا ترک کند؟

صفحه ی 190


دچار وسواس فاجعه های هزاره سوم شدم: خطر زلزله ها، سیل ها، و آنفولانزاهای مرگبار، ناپایداری و فنای هرچیزی را حس می کردم، توهمی که تمدن ها بر مبنای آن ساخته شده بودند. در خوشبختی نوعی انکار خشن واقعیت را می دیدم. به مردم می نگریستم و مبهوت بودم که چرا متوجه بی مفهومی زندگی نمی شوند. درد و رنج تاریخ را درک می کردم، مجموعه ی کشتارهایی که در لفاف غم غربتی تهوع آور پیچیده شده بود.

صفحه ی 193


ناتوانی شناخته شده ای در بیان حالت های عاطفی انسان را به تنها جانوری تبدیل کرده که قادر است خودکشی کند. یک سگ خشمگین خودکشی نمی کند، طرفی را که عصبانی اش کرده گاز می گیرد، ولی یک انسان عصبانی قهر می کند خود را در اتاقش حبس می کند و بعدا گلوله ای در مغز خود خالی می کند، و فقط یادداشت ساکتی از خود باقی می گذارد. انسان موجودی نمادین و استعاری است: چون قادر نبودم خشمم را بروز دهم  ان را با مرگ خودم نمادین می کردم به خودم صدمه می زدم نه به کلوئه، با کشتن خودم، نقشی را بازی می کردم که قصدش نشان دادن کاری بود که او با من کرده بود. 

صفحه ی 202


ادامه دارد ...

جستارهایی در باب عشق

آلن دو باتن

گلی امامی

نشر نیلوفر

بودن یا نبودن؟

می دانم در آنچه می گویید صادق هستید. ولی چه بسا می شود که ما تصمیم می گیریم و از آن تخلف می ورزیم. عزم ما بازیچه ی حافظه ی ماست زیرا همراه شور و شوق فراوان در دل ما پیدایش می یابد ولی فقط تا هنگامی که در حافظه ی انسان باقی است زنده است و بر جای خود استواری می کند. اراده ی کنونی تو میوه ی نارسیده ایست که بدرخت آویخته است ولی چون رسیده شود، بی آنکه کسی شاخه را تکان بدهد، بخودی خود از درخت فرو می افتد. چون تصمیم به انجام کاری بگیریم چنن است که خود را مقید به ادای دینی کرده باشیم پس بهتر آنست که از اخذ تصمیم خودداری کنیم و خو را زیر بار تکلیف قرار نداده معذب نسازیم عزم ما زائیده ی تاثر و هیجان است اما چون هیجان برطرف شود عزم ما نیر از میان می رود. شادی یا اندوه هرقدر هم قوی و شدید باشد چون زایل شد تکالیفی هم که این عوامل در زمان حدت خود بر ما واجب کرده بود از ما ساقط می شود. آنجا که شادمانی بیش از همه وقت طربناکی می کند اندوه بیش از همه وقت سوگواری می نماید. بجزئی سببی نیز، اندوه شادمان و شادمانی اندوهگین می گردد. این جهان پایدار نیست. پی هیچ غرابتی نخواهد داشت اگر عشق ما نیز بمتابعت احوال مختلف ما تغییر بپذیرد. ما هنوز ندانسته ایم که عشق رهنمای طالع است یا طالع رهنمای عشق.

صفحه ی 134


کلادیوس- خوب، هملت، پولونیوس کجاست؟

هملت - سر شام.

کلادیوس- سر شام! کجا؟

هملت- جائی نیست که او خودش مشغول خوردن غذا باشد. بلکه جائی است که دیگران مشغول خوردن او هستند. یک گروه ویژه از کرمهای وزیرخوار سر او نشسته اند. کرم همانا سلطان خوش خوراکان است. زیرا ما همه ی مخلقات دیگر را می روریم تا خودمان را چاق کنیم، و خودمان را می پروریم تا کرم ها را چاق کنیم. دولتمندان فربه و گدایان لاغر با هم فرقی ندارند. فقط دو غذای مختلف هستند که بر سر یک سفره صرف می شوند، و عاقبت همه همین است.

کلادیوس- دریغا! دریغا!

هملت- شخصی ممکن است با کرمی که از جسم پادشاهی خورده است ماهیگیری کند و ماهی ای را بخورد که از آن کرم تغریه کرده است.

صفحه ی 174


راستی بشر اگر عمده ی اشتغال شبانه روزی خود را خفتن و خوردن قرار بدهد به چه درد می خورد؟ چنین کسی حیوانی بیش نیست، بی شک آن کسی که ما را آفرید و ما را بچنین قوه ی بسیطی از پی تعقل ممتاز داشت مقصودش آن نبود که این عقل شریف در وجود ما عاطل بماند و به فساد بیفتد. اما من نمی دانم گرفتار نسیان حیوانی شده ام یا وسواسی دامن گیر من شده است که بیش از آنچه باید و شاید راجع به عاقبل امر میاندیشم. اگر چنین باشد این وسواسی است که یک قسمت آن از عقل و احتیاط تشکیل یافته است و سه قمست آن از جبن و بی غیرتی.

صفحه ی 181


هملت

شکسپیر

ترجمه: مسعود فرزاد

کوچه

- کوچه ای مه آلود

- به کجاست؟

- بن بست؟! کس نمی داند

- چه وقت؟

- هزاران سال 

سرد و گنگ

و شاید در چشم بر هم زدنی

- چرا گامی بردارم؟

- گمگشته ای پرم از ندانستن، چون تو

این بی زمان بی نشان را 

با من قدم بزن

کوچه ای هست

کافی نیست؟

من

هفت دی ماه نود و پنج

پنج بعد از ظهر

که چه؟!

وقتی کاتیا می کوشید مجابم کند که سر خود را با کاری گرم کنم جوابش می دادم: «حوصله ندارم. نمی توانم!» و در دل می گفتم: «که چه؟ وقتی بهترین سال های زندگی این طور بر باد می رود فایده ی کار چیست؟ سر خود را گرم کنم که چه؟» و این «که چه؟» هیچ جواب دیگری جز گریه نداشت.

صفحه ی 8


با این حال کاتیا و من آن شب مدتی دراز در بستر بیدار ماندیم و حرف می زدیم. گیرم نه درباره ی او. برای تابستان آینده برنامه می ریختیم و کنکاش می کردیم که زمستان را کجا بگذرانیم و چه کنیم. آن سوال وحشتناک «که چه؟» دیگر برای من مطرح نمی شد. مسئله در نظرم ساده و روشن بود. زندگی بایست به شیرین کامی بگذرد و آینده برایم سرشار از سعادت بود.
16

او می خواست یقین داشته باشد که من اهل دلبری نیستم و چون من به این نکته پی بردم ذره ای میل به خودنمایی و دلبری به یاری زینت یا آرایش گیسوان و حرکات دلفریب در دلم باقی نماند و در عوض نوع دیگری خودنمایی در من پیدا شد و آن تظاهر به سادگی بود که با سنم سازگاری نداشت و زیاده نمایان بود و رنگ تکلف پیدا می کرد.

26


باور کن وقتی زنگ در صدا می کند، یا نامه ای به دستم می رسد یا وقتی صبح از خواب بیدار می شوم، واهمه در دلم می افتد زیرا زندگی در تحول است و ممکن است چیزی عوض شود، حال آن که بهتر از حال ما ممکن نیست.

80


برای صدمین بار به خود می گویم چه شد که کار به این جا کشید. شوهرم نیز به همان صورت است که بود، فقط چین میان ابروانش عمیق تر و موهای سفید شقیقه هایش بیشتر شده است و نگاهش که زمانی نافذ و پیگیر بود پشت پرده ای ابهام پنهان و  از من گریزان است. من هم همانم که بودم، گیرم دلم از عشق و میل به دوست داشتن خالی است. دیگر به کار کردن احساس نیاز نمی کنم و از خودم رضایتی ندارم. شور مذهبی و وجد عشق و رضایت از سرشاری زندگی در نظرم به گذشته ای بسیار دور واپس رفته است و ناممکن جلوه می کند. زندگی برای همنوع، که زمانی در نظرم چنین بدیهی و درست می نمود امروز به دشواری برایم فهمیدنی است. زندگی برای همنوع، جایی که میلی به زندگی برای خودم نیز ندارم چه معنایی دارد؟

123


کتاب: سعادت زناشویی
نویسنده: لئو تولستوی
ترجمه: سروش حبیبی