سنمار: راه درازی بود و فرصتی در آن
تا بدانم چه سخت می میرم.
ای شما که مرا خوش نداشتید
صدای استخوانهایم در گوش شما خوش بود؟
یکی: (فریاد می کند) چرا پشیمان نشود هر آنکه نیکی کرد؟
دیگری: (فریاد می کند) چرا پشیمان نشود آنکه چیزی ساخت؟
آن دیگری: (فریاد می کند) چرا پشیمان نشود آنکه اندیشید؟
سنمار: گفتم اگر زندگی از سر گیرم
و باز بدانم مرگم از آن بالاست، که خود می سازم
مرگی - چهل مردن!
و در هر آجر اگر صدای استخوانهای خویش می شنوم
باز خورنقی می سازم هر چه بلندتر!
به بلندی روح آدمی!
نمایشنامه: مجلس قربانی سنمار/ نویسنده: بهرام بیضایی
دلم بازم نمایش خواست! :(
این دیالوگو خیلی دوس میدارم/. :)
واقعا خوب ادامه دادی
ببینم٬ چقدر وقت میزاری رو وبلاگین ( این وبلاگ و آن وبلاگ)
پیش ما بیا
سلام به شما دوست عزیز.از اینکه میبینم در نمایشی بازی کردم که تونسته توی دل مخاطب جا بگیره خوشحالم.
اینبار با نمایش سراسر خنده ی ((شیش و بش))با ما همراه باشید.بازم سر بزنین ممنون.
دلم تنگ شد..