پس وقتی غمی واقعی داشته باشی چه خواهی کرد؟

نتیجه آن شد که من فردی عبوس، خودخواه، منزوی و تنها باقی ماندم، فشارهای ذهنی روز افزون، ناخودآگاه اما به طور قطعی ادامه داشت. روح بچه ها به راحتی تحت تاثیر قرار می گیرد، پیش از اینکه عملا به سن بلوغ برسند باید تلاش زیادی برای دور نگهداشتن آنها از اضطراب در زندگی شان انجام شود، اما چه کسی می تواند درک کند که برای بعضی پسر بچه ها تحمل یک وضعیت نامناسب در مدرسه، به اندازه مرگ یک دوست در آینده، آشفتگی ذهنی ایجاد می کند؟

.

.

.

یک روز غروب پدرم، که از من بخاطر برپا کردن چنان هیاهویی بر سر مسئله ای به آن بی اهمیتی عصبانی بود فریاد کشید: «پس وقتی غمی واقعی داشته باشی چه خواهی کرد، اگر همسر یا فرزندی را از دست بدهی؟» در یک لحظه من خود را شناختم. فهمیدم که چرا مشکلات جزئی روزمره در چشمان من به عظمت فاجعه اند. فهمیدم طوری به وجود آمده ام که همه چیز را بیش از حد احساس می کنم، و بیش از اندازه نسبت به آثار دردناک، که بخاطر حساسیت غیر طبیعی من شدت پیدا کرده بود حساسم. ناگهان ترسی فلج کننده نسبت به زندگی وجودم را پر کرد. من نیازها و آرزوهای جسمی نداشتم، پس تصمیم گرفتم احتمال خوشبخت شدنم را به خاطر حتمی بودن درد و رنج فدا کنم.


نگاهی به گذشته

گی دو موپاسان

از کتاب: داستانهای کوتاه از ادبیات جهان 1

ترجمه: نوشین الهی پناه (استاد عزیزم )


شاید داستانها درمانی برای مشکلاتی که داریم پیدا نکنن، اما بزرگترین فایده شون این ِ که مشکلاتمون ُ بهمون نشون میدن!

علت دوستداشتنی بودن این داستان اینه که من با این اقای کشیش به شدت همذات پنداری می کنم! همیشه فکر می کنم بیشتر از دیگران از اتفاقات ناراحت کننده رنج می کشم! در این باره فکری نکردم و تصمیمی نگرفتم اما بدون اینکه خودم آگاه باشم دارم راه همین اقای کشیش ُ در پیش می گیرم ...احتمال خوشبخت شدنم را به خاطر حتمی بودن درد و رنج فدا می کنم ... ! 

یادمـ ِ وقتی استادمون سر کلاس این داستان ُ باهامون کار کرد اون موقع هم حس کردم شبیه این اقای کشیشم! این نشون میده که از اون موقع تا الان تغییری در من رخ نداده و احتمالا در آینده هم رخ نخواهد داد!

نکته ی جالب دیگه اینه که یک فیلمی هم در این زمینه دیدم و با شخصیت اون فیلم هم همذات پنداری کردم!!! در پست بعدی راجع به اون خواهم نوشت.

من

نظرات 4 + ارسال نظر
مهرنوش دوشنبه 25 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 03:35 ب.ظ

Dude! چرا دیگه دیالوگ های دوست داشتنی نمیذاری؟!:(
من جای تو بودم علاوه بر اون موضوعات، حتی صحنه های دوست داشتنی رو هم اضافه میکردم و گاهی وقتا عکس میذاشتم تو وبلاگ...
خیلی انرژی میده به آدم. تو هم که عکسای خوبی میگیری، حیفه نمیذاری اینجا.

پست بعدی دیالوگه دیگه!!
عکس هم فکر خوبی ست. با تشکر.

پرستو پنج‌شنبه 28 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 01:24 ب.ظ http://parvaz87.persianblog.ir

نشستم منتظر این قضیه ی دیالوگای دوست داشتنی
نشستم هااا دست بجنبون :دی

می خوام چند بار ببینم کامل همه ی دوستداشتنی هاش ُ بنویسم! پاشو برو اماده شد خبرت می کنم :))

mamra جمعه 13 دی‌ماه سال 1392 ساعت 10:53 ق.ظ

سلام :)

با تشکر از سلام شما. و علیکم

تنها آزاد چهارشنبه 28 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:45 ب.ظ http://freealone.blogfa.com

چه تصمیم عاقلانه ای وقتی از حتمی بودن دردورنج مطمئنی
و احتمالات رو انتخاب نمیکنی.
اما مطمئنی اگه این انتخاب رو کنی درد و رنج ازت دور خواهد شد؟ چطور به آینده ای که هنوز نیومده اطمینان داری؟و چطور برای داشتن خوشبختی نمی جنگی و نداشتن خوشبختی رو با دردو رنج یکی نمیدونی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد