پرنده گفت: "چه بویى, چه آفتابى, آه!
بهار آمده است
و من به جستجوى جفت خویش خواهم رفت."
پرنده از لب ایوان پرید, مثل پیامى پرید و رفت
پرنده کوچک بود
پرنده فکر نمى کرد
پرنده روزنامه نمى خواند
پرنده قرض نداشت
پرنده آدمها را نمى شناخت
پرنده روى هوا
و بر فراز چراغهاى خطر
در ارتفاع بى خبرى مى پرید
و لحظه هاى آبى را
دیوانه وار تجربه مى کردپرنده, آه, فقط یک پرنده بود.
"گاهی" آدم باید پرنده باشد.
فرق انسان با پرنده همین است دیگر
انسان میتواند "گاهی" چیزی باشد و "گاهی" آن نباشد.
اگر همیشه پرنده باشد که پرنده میشود !