هول از دل آسودگی

حال هم که گزل به بره هایش نگاه می کرد، هم از تماشای آن ها غرق شوق و لذت بود، و هم در همان حال، دلش دریای غم.

دیگر چرا دریای غم، گزل؟ 

«... از این که م یدانم دنیا را به آسانی و بی تاوان به کسی نمی دهند، این است که غمگینم. برای بره هایم غمگینم.»

پس چرا شاد هستی، و چطور می توانی شاد باشی؟

«... شادی ام گذرا و ناپایاست، شادی گذرایم از آن بی خبری ست، بی خبری بره هایم. می پایم شان تا لحظه هایی ایمن زندگی کنند، شادم از آن لحظه ایمن، و غمگینم از بی اعتباری لحظه ها. آه ...

آن ها انگار دو تا عروس اند و از نیش دنیا هنوز هیچ ننوشیده اند، آن ها هنوز خبر از خطرها ندارند. اما من ... این آرامش را کمینگاه خطر می بینم، نا جان امن و عافیت و .. چه چاره می توانم بکنم؟»

صفحه ی 10


آهوی بخت من گزل

محمود دولت آبادی


داستانی شبیه قصه های دوران  بچگی . هنوز هم این مدل قصه ها بهترینند! 
من 
نظرات 4 + ارسال نظر
بهمن پنج‌شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 06:14 ب.ظ

الان در پیجی، یک مطلبی رو خوندم، یک مقدار با مطلب این پست هم ارتباط داره، مخصوصا چند خط آخرش، به نظر من هم اگه انسان بتونه به بلوغ فکری برسه، نگرانی هاش بشدت کم میشه و در اون صورت نه از خطرها می ترسه و نه از مرگ، خوبه که کل مطلب رو در کامنت بعدی درج بکنم

بهمن پنج‌شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 06:15 ب.ظ

ازدواج یک انتخابه یا جبر؟

ما توی زندگی آدمهای زیادی را دوست داریم

معمولا هم دوست داشتن هامون از روی جبره

مثلا ما مادر و پدر و فرزند و خواهر و برادر مون را خودمون انتخاب نکردیم

وهمسر و دوست هامون هم

معمولا از جبری که در افکار و اعتقادات ما وجود داره انتخاب کردیم

مثلا معیار انتخابمون هم معیاری ست که جامعه مد کرده

مثلا پولدار باشه مدرک داشته باشه

و یا حتی عاشقش باشیم که حتی آن عشق هم

یک عشق ناآگاهانه و از روی جبر است

وخیلی از معیارهایی که در جامعه رواج داره ..

باید دید مردم چی می گن و ...

اینکه دلمون چی می خواد را معمولا حس نمی کنیم

چون حسمون به واسطه افکار و باورهامون غبار آلود شده

و برامون واضح و شفاف نیست

ما فقط و فقط زمانی می تونیم انتخاب کنیم و از جبر خارج شیم که

به بلوغ رسیده باشیم

و با خودمون رو راست باشیم

پس ازدواج هامون هم بر عکس چیزی که فکر می کنیم که

یک انتخابه اما جبریست که مخفیانه عمل می کنه

و دلیل اینکه اکثر ازدواج ها تحمل کردن به نظر می رسه میتونه همین باشه

جهل همانند بالشتی می ماند که آدمها روی آن راحت می خوابند !

معمولا اکثر آدما قبل از اینکه به بلوغ فکری برسند می میرند

که این یک پایان نافرجام است و

به همین دلیل هم مرگ برای اکثر آدما ترسناک و هضم نشدنیست !

ایران صادقی
وبلاگ نگاه نو

یه جورایی به این کتاب هم مربوطه. رمان نمی خونی کلا ولی حالا این و حال داشتی بخون!

بهمن جمعه 23 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:37 ب.ظ

اووهوم، عادت به خواندن مخصوصا رمان ندارم متاسفانه، ولی امیدوارم بتونم بخشی از اوقاتمو به مطالعه اختصاص بدم

ایلیا خدابخش شنبه 18 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 08:43 ق.ظ http://www.dadashiliya.blogfa.com

سلام
خوشبحالتون که می تونید مطالعه کنید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد