برف، ماه، پدر

«اول چایی ت و می خوردی بعد.» مادر استکان چای بدست کنج ایوان ایستاده بود. پدر زیر نور زرد رنگ لامپ با همان لباس خاکی رنگ و پوتین های رنگ و رو رفته اش نشسته بود به کامل کردن آدم برفی نیمه کاره ی لیلی. لیلی دهانش را رو به آسمان باز کرده بود و با ولعِ تمام دانه های ریز و درشت برف را مزه می کرد. آدم برفی دو ذغال سیاهش را دوخته بود به لیلی و با دهانی که هنوز جایش خالی بود می خندید.  پدر هویج را چپاند وسط صورت سرد و سفید آدم برفی :«این هم دماغ» مادر گفت: «بگردیم دنبال یه چیز هلالی برای دهنش.» لیلی پرسید: «هلالی یعنی چی؟» مادر گفت: «هلالی دیگه! چیزی شبیه ماه.» لامپ حیاط پرپری کرد و خاموش شد. باز برق ها رفته بود. پدر لیلی را بغل گرفت. دوباره صدای آژیر بلند شده بود. پدر دست مادر را گرفت. زیر زمین بوی نم می داد.
صبح سردی بود. لیلی چشمانش را باز کرد. دوید کنار پنجره. رد پوتین ها تا پشت در بسته ی حیاط روی برف مانده بود. کلاغی کنج حیاط روی تلی از برف تکه هویجی را نوک می زد. ماه، رنگ پریده و بی حوصله وسط آبی آسمان آویزان مانده بود و به دود سیاه رنگی نگاه می کرد که کمی دورتر به هوا می رفت.


من

زمستان 93

نظرات 2 + ارسال نظر
بهمن سه‌شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 09:15 ب.ظ

داااااالی سحریوس .. آورین آورین .. خوش به حالت که بلدی داستان بنویسی .. منم خیلی دوست می دارم قصه بی نویسم ولی خو بلد نبیدم

بهمن سه‌شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 09:18 ب.ظ

البته به نظر من داستان هایی که پیام هاشون آدمو به مسیر امید و شادی هدایت می کنه، طرفدار بیشتری داره .. اگه وقت کردی داستان های شاد هم بنویسی حالشو ببریم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد