-
گاهی به تماشای غروب آفتاب بنشینیم.
- سعی کنیم بیشتر بخندیم.
- تلاش کنیم کمتر گله کنیم.
- با تلفن کردن به یک دوست قدیمی، او را غافلگیر کنیم.
- گاهی هدیههایی که گرفتهایم را بیرون بیاوریم و
تماشا کنیم.
- بیشتردعا کنیم.
- در داخل آسانسور و راه پله و... باآدمها صحبت
کنیم.
- هر از گاهی نفس عمیق بکشیم
- لذت عطسه کردن را حس کنیم.
- قدر این که پایمان نشکسته است را بدانیم.
- زیر دوش آواز بخوانیم.
- سعی کنیم با حداقل یک ویژگی منحصر به فرد با بقیه
فرق داشته باشیم .
- گاهی به دنیای بالای سرمان خیره شویم.
- با حیوانات و سایر جانداران مهربان باشیم.
- برای انجام کارهایی که ماهها مانده و انجام نشده
در آخر همین هفته برنامهریزی کنیم!
- برای کارهایمان برنامهریزی کنیم و آن را طبق برنامه
انجام دهیم.
- مجموعهای از یک چیز (تمبر، برگ، سنگ، کتاب و...
)برای خودمان جمعآوری کنیم.
- در یک روز برفی با خانواده آدم برفی بسازیم.
- گاهی در حوض یا استخر شنا کنیم، البته اگر کنار
ماهیها باشد چه بهتر.
- گاهی از درخت بالا برویم.
- احساس خود را در باره زیبایی ها به دیگران
بگوئیم.
- گاهی کمی پابرهنه راه برویم!.
- بدون آن که مقصد خاصی داشته باشیم پیاده روی
کنیم.
- وقتی کارمان را خوب انجام دادیم مثلا امتحاناتمان
تمام شد، برای خودمان یک بستنی بخریم و با لذت بخوریم
- در جلوی آینه بایستیم وخودمان را تماشا کنیم.
- رنگها را بشناسیم و از آنها لذت ببریم .
- وقتی از خواب بیدار میشویم، زنده بودن را حس
کنیم.
- زیر باران راه برویم.
- کمتر حرف بزنیم و بیشترگوش کنیم .
- چند بازی و سرگرمی مانند شطرنج و... را یاد
بگیریم.
- در سکوت به صدای آب گوش کنیم.
- هرگز شوخ طبعی خود را از دست ندهیم.
- احترام به اطرافیان را هرگز فراموش نکنیم.
- به دنیای شعر و ادبیات نزدیک تر شویم.
- گاهی از دیدن یک فیلم در کنار همه اعضای خانواده
لذت ببریم.
- تماشای گل و گیاه را به چشمان خود هدیه کنیم.
- از هر آنچه که داریم خود و دیگران استفاده کنیم
ممکن است فردا دیر باشد.
این هم مشتی از کارهای ساده و دوستداشتنی. خیلی هاشُ خجالت می کشیم انجام بدیم. خیلی هاشُ وقتی بچه بودیم انجام میدادیم. یکبار دیگر از نو ... کودک شویم کودک ... چرا که نه!!
(اووووووووووه! خیلی وقته پا برهنه راه نرفتم ...)
من
این که بسیاری از افراد و چیزهای دور و برم به قطار شهربازی می مانند؛ گرچه همراه شدن و در کنارشان بودن برای مدت کوتاهی سرگرم کننده و لذت بخش است، اما هیچگاه مرا به جایی نمی رسانند و در درازمدت حاصلی جز سرگیجه و تهوع ندارند...
صفحه ی 7، مقدمه ی مترجم
ژیسلن، دوستت دارم...
و این جمله ای است که هرگز آن را به زمان گذشته نخواهم نوشت ...
صفحه ی 12
من می دانم نابغه چه کسی است، زیرا در زندگی ام با یک نابغه آشنا شدم. شانزده سال با یک نابغه همراه بودم. تو نمی نوشتی، تو نقاشی نمی کردی، تو آن کسی نبودی که او را هنرمند یا دانشمند می دانند، خدا می داند که تو را چه چیز دیگری می نامند. تو به معنای واقعی، نابغه بودی: نابغه از عشق، کودکی و باز هم عشق ...
صفحه ی 15
آه ژیسلن:
چقدر یک تابوت برای گنجاندن این همه خوبی، تنگ است.
صفحه ی 26
بنابراین تو برای نوشتن نامه هایت از هر چیزی استفاده می کنی:
از عطر گل های مورد علاقه ات ...
از تصویر کوچه باغی در تلویزیون ...
و من نمی فهمم چرا تصویری تا این حد پیش پا افتاده، باید مرا به یاد مرگ تو بیندازد.
این تصویر حتی یک درخت واقعی هم نبود. تنها یک سری نقطه ی رنگی، روی صفحه ی تلویزیون بود؛ و اینک من دوباره به یاد می آوردم که ما دیگر هرگز با هم قدم نخواهیم زد، به خاطرمی آورم که صدای باد در شاخه های اقاقیا، از صدای خنده تو جدا شده است ...
باید باور کرد که من سرانجام با گذشت زمان، فراموش خواهم کرد ...
ما زنده ها در مقابل مبحث مرگ، شاگردان خیلی بدی هستیم.
روزها، هفته ها و ماه ها می گذرد و آن درس
هنوز بر روی تخته سیاه باقی است.
صفحه ی 33
برف یک کودک است. مرگ یک کودک است. عشق نیز یک کودک است. مرگ نیز مانند عشق، موجب حیرتی سفید رنگ می شود. عشق مانند برف و مرگ مانند عشق، تب دوران کودکی را در ما زنده نگاه می دارند.
مرگ، نوزادان، سالمندان و یا پریان چهل و چهارساله را در خود غرق می سازد. مرگ، عشق، و برف، بیرون از محدوده ی زمان، ما را شیفته ی خود می سازند. همه ی ما در برابر برف، عشق، و مرگ مانند کودکان می شویم.
صفحه ی 63
دنیا مملو از جنایت است، زیرا در دستان کسانی است که پیش از هر کس خود را به قتل رسانده اند و اتکاء به نفس و آزادی شان را در خود خفه کرده اند.
صفحه ی 66
فراتر از بودن/ کریستین بوبن
از دل و دیده ، گرامی تر هم
آیا هست ؟
- دست ،
آری ، ز دل و دیده گرامی تر :
دست !
زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان ،
بی گمان دست گرانقدرتر است .
هر چه حاصل کنی از دنیا ،
دستاورد است !
هر چه اسباب جهان باشد ، در روی زمین ،
دست دارد همه را زیر نگین !
سلطنت را که شنیده ست چنین ؟!
شرف دست همین بس که نوشتن با اوست !
خوشترین مایه دلبستگی من با اوست .
در فروبسته ترین دشواری ،
در گرانبارترین نومیدی ،
بارها بر سرخود ، بانگ زدم :
- هیچت ار نیست مخور خون جگر ،
دست که هست !
بیستون را یاد آر ،
دست هایت را بسپار به کار ،
کوه را چون پَر کاه از سر راهت بردار !
وه چه نیروی شگفت انگیزی است ،
دست هایی که به هم پیوسته است !
به یقین ، هر که به هر جای ، در آید از پای
دست هایش بسته است !
دست در دست کسی ،
یعنی : پیوند دو جان !
دست در دست کسی
یعنی : پیمان دو عشق !
دست در دست کسی داری اگر ،
دانی ، دست ،
چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست ؛
لحظه ای چند که از دست طبیب ،
گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد ؛
نوشداروی شفا بخش تر از داروی اوست !
چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دست ،
پرچم شادی و شوق است که افراشته ای !
لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست !
دست ، گنجینه مهر و هنر است :
خواه بر پرده ساز ،
خواه در گردن دوست ،
خواه بر چهره نقش ،
خواه بر دنده چرخ ،
خواه بر دسته داس ،
خواه در یاری نابینایی ،
خواه در ساختن فردایی !
آنچه آتش به دلم می زند ، اینک ، هر دم
سرنوشت بشرست ،
داده با تلخی غم های دگر دست به هم !
بار این درد و دریغ است که ما
تیرهامان به هدف نیک رسیده است ، ولی
دست هامان ، نرسیده است به هم !
فریدون مشیری
دیرست ، گالیا !
در گوش من فسانه ی دلدادگی مخوان !
دیگر زمن ترانه ی شوریدگی مخواه !
دیرست ، گالیا ! به ره افتاد کاروان .
عشق من وتو؟ ... آه
این هم حکایتی است .
اما ، درین زمانه که درمانده هرکسی
از بهر نان شب ،
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست .
شادو شکفته ،در شب جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک ،
امشب هزار دختر همسال تو ، ولی
خوابیده اند گرسنه و لخت ، روی خاک .
زیباست رقص وناز سرانگشتهای تو
بر پرده های ساز ،
اما ، هزار دختر بافنده این زمان
با چرک وخون زخم سرانگشتهایشان
جان می کنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا .
وین فرش هفت رنگ که پامال رقص تست
از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ .
در تاروپود هرخط و خالش : هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش : هزار ننگ .
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شیرین بی گناه
چشم هزار دختر بیمار ناتوان ...
دیرست ، گالیا !
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست .
هرچیز رنگ آتش وخون دارد این زمان .
هنگامه ی رهایی لبها و دستهاست .
در روی من مخند !
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد !
بر من حرام باد ازین پس شراب وعشق !
بر من حرام باد تپشهای قلب شاد !
یاران من به بند :
در دخمه های تیره ونمناک باغشاه ،
در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک ،
در هرکنار و گوشه ی این دوزخ سیاه .
زودست ! گالیا !
در گوش من فسانه ی دلدادگی مخوان !
اکنون زمن ترانه ی شوریدگی مخواه !
زودست ، گالیا ! نرسیدست کاروان ...
روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ وپرده ی تاریک شب شکافت ،
روزی که آفتاب
از هر دریچه تافت ،
روزی که گونه ولب یاران همنبرد
رنگ نشاط و خنده ی گمگشته بازیافت ،
من نیز بازخواهم گردید آن زمان
سوی ترانه هاو غزلها و بوسه ها ،
سوی بهارهای دل انگیز گل فشان ،
سوی تو ،
عشق من !
هوشنگ ابتهاج
ه. ا.سایه
پ.ن:...ابتهاج در جوانی دلباخته دختری ارمنی به نام گالی شد که در رشت ساکن بود و این عشق دوران جوانی دست مایه اشعار عاشقانهای شد که در آن ایام سرود. بعدها که ایران غرق خونریزی و جنگ و بحران شد، ابتهاج شعری به نام کاروان(دیرست گالیا...)بااشاره به همان روابط عاشقانهاش در گیر و دار مسایل سیاسی سرود. :)
منبع: ویکیپدیا
ارغوان
شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی است هوا؟
یا گرفته است هنوز؟
من درین گوشه که از دنیا بیرون است،
آسمانی به سرم نیست،
از بهاران خبرم نیست،
آنچه می بینم دیوار است
آه، این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی میماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی است
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی است
هرچه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشه خاموش فراموش شده،
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده،
یاد رنگینی در خاطر من گریه میانگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان
این چه رازی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است؟
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ میافزاید
ارغوان
پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی برین دره غم میگذرند؟
ارغوان
خوشه خون
بامدادان که کبوترها
برلب پنجره باز سحر غلغه میآغازند،
جام گلرنگ مرا
بر سر دست بگیر،
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان
بیرق گلگون بهار
تو بر افراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان،
شاخه همخون جدا مانده من
هوشنگ ابتهاج
نیش و کنایه این و آن؟! هرکه هر چه خواه گو بگوید! مرگان به جد نمی گرفت. زبان دیگران، دل دیگران است. بگذار دل برخی با مرگان نباشد. نباشد! دیگرانی همیشه هستند که بار کینه را به کنایه بر زبان می آورند. این دیگران به گمان خود زیرکند! غافل از اینکه نه زیرک، دو رویه اند. جرأت یکرویگی شان نیست. آخرش چه گفته می شد؟ این که مرگان ساربان ها با سلوچ تنورمال ها خواهای هم اند. بگویند! بگذار همه ی اهل زمینج با این خبر دهن خود را شیرین کنند! چه عیبی؟ چه گناهی؟ بگذار همه بر بام شوند و جار بزنند که مرگان سلوچ با همدیگر می زنند و می خورند و در کارند. کی بود که جلوی خواستن مرگان را بگیرد؟ هیچکس.
اما دریغ؛ بعضی ها هستند که زودتر از طبیعتشان پیر می شوند. مرگان هم یکی از همین ها بود.اما باور نباید کرد که جوانی، پیش از وقت، در اینجور آدمها می میرد. نه، جوانی پنهان می شود و می ماند. مثل چیزی که شرمنده شده باشد در دهلیزهای پیچاپیچ روح، رخ پنهان می کند. چهره نشان نمی دهد، اما هست. هست و همیشه در کمین است و پی فرصتی است، یا مهلتی، تا خود را بروز دهد. چشم به راه است و همین که روزگار نقاب عبوس را از چهره ی آدم پس بزند، جوانی هم زبانه می کشد و نقاب کدورت را بی باقی می درد. جوانی دیگر مهلتی به دل افسردگی و پریشانی نمی دهد. غوغا می کند. آشوب. همه چیز را به هم می ریزد. سفالینه را می ترکاند. همه دیوارهایی را که بر گرد روح سر برآورده اند، در هم می شکند. ویران می کند!
از لای پلک های بسته اش، عباس می دید که هم سر و پاهای او می روند. رفته اند؛ چه زود! پلک ها را بست. باید فراموششان می کرد. فراموش! عباس مرد آن نبود که اندوه بیهوده به دل راه دهد. گرگبچه نمی تواند دل به غم بدهد. او مدام در بیم سیر شدن است و در کمین دریدن: غم را بگذار از کله ی خواجه هم برود آن طرف تر!
درست و نادرست؛ کربلایی دوشنبه، آرزوهایش را هم قاطی پیش بینی هایش میکرد. پیش بینی هایی که بی گمان به بخل و غرض آلوده بودند. خواهای خواری دیگری بود. دیگران خوار می باید تا کربلایی دوشنیه احساس سرفرازی کند. برخی چنینند که بلندی خود را در پستی دیگری، دیگران می جویند. به هزار زبان فریاد می زنند که: تو نرو تا ایستاده ی من، بر تو پیشی داشته باشد! این گونه آدم ها، از آن رو که در نقطه ای جامد شده مانده اند؛ چشم دیدن هیچ رونده و هیچ راهی را ندارند. کینه توز، کینه توز؛ مار سر راه!
کتاب:جای خالی سلوچ/ نویسنده: محمود دولت آبادی
با تشکر از مهدیه برای امانت دادن کتاب :)
من
اصولا وقتی دیدید در یک جامعه ای چیزهایی بیش از حد رواج دارد بدانید که آن چیزها نقش یک سرپوش را دارند. مثلا شما می بینید در همه اجتماعات الفاظ محترمانه و مؤدبانه خیلی رواج دارد. رواج اینها به خاطر آن است که خود ما خوب می دانیم در آن روی سکه ای که پنهان کرده ایم چه احساس عمیقی از خودخواهی، خودبینی و عدم احترام قلبی نهفته است ... رواج اینهمه به اصطلاح کارهای هنری به خاطر آن است که درون انسان بطور عجیبی درهم ریخته و زشت و ناهماهنگ است. اگر انسان درون خودش زیبا بود این همه نمود های خارجی ضرورتی نداشت. همه ی اینها حکم گلاه گیس را دارند بر روی یک سر گر.
صفحه ی 217
علت اینکه ما سعی می کنیم فرزندی داشته باشیم و اگر نداشته باشیم احساس نقص و محرومیت شدیدی می کنیم این است که می خواهیم در زنده بودنمان کمک شخصیت ما باشند، و بعد از مرگ هم طلب های سوخت شده مان را از زندگی وصول کنند. فرزند من دنباله ی شخصیت و جز تملکات من است. و چون بعد از من او زنده است، به یک شکل دلخوش کن انگار خود من زنده ام.
صفحه ی 229
_ عذاب وجدان یا ملامت یا هرچیز، باید مفید و کارساز باشد. اگر نباشد، فایده ی بود و نبودش چیست؟ آیا بعد از عذاب وجدان بعدا دیگر دروغ نمی گویی؟
_ ممکن است نگویم
_ در این صورت اولا هر انسانی در تمام عمرش فقط یکبار دروغ می گوید، یکبار دزدی می کند، یکبار غیبت می کند، یکبار بخل می ورزد و اصولا هر خطایی را یکبار مرتکب می شود. ثانیا اگر وجدان تو می تواند ترا از دروغ گفتن به من باز دارد قاعدتا باید از دروغ گفتن به خودت هم باز دارد. آیا وجدان تو این کار را می کند؟ آیا ما بیشترین دروغها را به خودمان نمی گوییم؟ آیا بیشترین خطاها را در رابطه با خودمان مرتکب نمی شویم؟
صفحه ی 250
مال و زر سر را بود همچون کلاه
کل بود او کز کله سازد پناه
آنکه زلف جعد و رعنا باشدش
گر کلاهش رفت خوشتر آیدش
ما واقعا گر و کل نیستیم، بلکه تصور گری و کل بودن از خود داریم. زیر این گری تصوری، موری جعد ورعنایی خوابیده است که بوی مشک می دهد. و اگر جرات کنیم و کلاهها را برداریم می بینیم که خوشتر آیدمان.
صفحه ی 268
مولوی به خودش نمی گوید بگذار بنشینم و یک شاهکار شعری بهم ببافم. او از آن زیرها پیامی دارد. برای او رساندن پیام مطرح است، نه شعر و هنر. او نخواسته است یک ظرف خالی، یک ظرف پلاستیکی که بر آن نقش و نگارهای قشنگ ترسیم شده است بدست تو بدهد تا بگویی به به به این ظرف. او در این ظرف برای تو آب زلال دارد. ظرف او پر از پیام عشق و شور و زیبایی است. برای او ظرف مهم نیست، محتوای ظرف مهم است.
و رابطه ی من و تو با او اینطور است که ظرف را از او می گیریم، آبش را دور می ریزیم و با نقش ظرف، با نقش سبو عشق می بازیم و دلی دلی می کنیم.
صفحه ی 312
کتاب: با پیر بلخ «کاربردد مثنوی در خودشناسی»/نویسنده: محمد جعفر مصفا
حدودآ دو ساله که دارم این کتاب رو می خونم و هنوز تمومش نکردم. معمولا وقتی یه کتابی به نظر جذاب نمیاد این اتفاق میفته اما در مورد این کتاب اینطوری نیست. این کتاب خیلی هم جذابه بخاطر اینکه حرفهایی که میزنه حرفهای دل همه ی ماست و همه ی ما میدونیم که چی میگه چون قبل از اینکه بخونیمش هزاربار به اونها فکر کردیم!!! این کتاب همه ی حرفهای درونمون رو تصدیق میکنه و انگار میگه «آره تو راست میگی!» ولی یک سوال تو ذهن آدم ایجاد می کنه, اونم اینه که اگه همه ی آدمها در درون خودشون این حرفها رو می دونن پس چرا راهی که میرن صد و هشتاد درجه با حرفهای این کتاب (که همون حرفهای درونشونه) فرق می کنه!
من
It's the kind of character that I am going to develop. I am going to
pretend that all life is just a game which I must play as skilfully and fairly
as I can. If I lose, I am going to shrug my shoulders and laugh--also if I
win
در درون ما چیزی هست که اسمی ندارد، ما همان چیز هستیم
کتاب:کوری/ نویسنده: ژوزه ساراماگو/ ترجمه: مینو مشیری
این هم از اون کتابهایی بود که نمی شد تکه ی دوستداشتنی ش رو ازش جدا کرد ولی خودش کلا یک تکه ی دوستداشتنی بزرگ بود.
وقتی یه کتابی خیلی توی کتابخونه ت می مونه و میخوای سر فرصت بخونیش نتیجه ش این میشه که، با توجه به اسم کتاب و طرح جلد و نظر دیگرانی که قبلا کتاب رو خوندن، تو ذهنت فضای اون کتاب رو می سازی. این اتفاقی بود که برای کتاب «کوری» افتاد. فکر می کردم فضای خیلی خیلی غم انگیزی داشته باشه و از اون کتابهایی باشه که باید نصفش رو بخونی تا تازه بفهمی قضیه چیه و کی به کیه. حالا اینکه چرا چنین تصوری داشتم، نمی دونم.
کتاب فضای غم انگیزی داشت که البته روی من تاثیر زیادی نذاشت و ذهنم رو درگیر نکرد. شاید به خاطر اینکه یک اتفاق غیر واقعی قصه رو می ساخت و باعث می شد فکر کنی که «درسته خیلی غم انگیزه، ولی قصه ست»!!
داستان از همون اول خیلی واضح و روشن بود و اصلا نیازی نبود برای فهمیدنش تلاش بیش از حد بکنی. به این ترتیب تصور دومم هم درست از آب در نیومد!
یکی از ویژگی های این کتاب این بود که اسم شخصیت ها گفته نمی شد, «مردی که اول کور شد»، «زن مردی که اول کور شد»،«دکتر»،«زن دکتر» و ... شخصیت های این کتاب بودن. واقعا هم تو دنیایی که همه کور باشن چه اهمیتی داره که اسم آدمها چی باشه؟! (الان به طور نا محسوس یه ذره از داستان رو لو دادم!)
دوست داشتم جای زن آقای دکتر باشم ولی پرستو میگه نه! خوب نیست. واقعا هم خوب نیست ولی من چرا دوست داشتم جای اون باشم؟ شاید چون ... هیچی، داستان لو میره! :|
نظر خاصی در مورد این کتاب ندارم فقط می دونم که دوستش داشتم و احتمال میدم که در آینده دوباره بخونمش. شاید در سن چهل و هفت سالگی مثلا!
با تشکر از امید برای قرض دادن این کتاب.
من