خوب که چه؟ چه فرق می کند؟ هرچه می خواهد بشود. مرگ، بله مرگ! آن ها هیچ یک از حال من خبر ندارند و نمی خواهند خبر داشته باشند. کک شان نمی گزد. سرشان گرم است. کیف شان را می کنند. پیانوشان را می زنند. (از پشت در بسته دمدمه ی گفت و گو و ترجیع بند آواز را می شنید.) بی خیال اند. ولی آن ها هم می میرند. چه قدر احمق اند. من زودتر می میرم. آن ها دیرتر. ولی آن ها هم از این بلا معاف نمی مانند. خوشحال اند. یابوها!
صفحه ی 61
... تلخ ترین رنج ایوان ایلیچ آن بود که هیچ کس آن جور که او می خواست غم او را نمی خورد. او گاهی بعد از رنجی طولانی بیش از همه چیز دلش می خواست که (گرچه از اقرار به این معنا شرم داشت) کسی برایش مثل طفل بیماری غم خواری کند. دلش می خواست مثل طفلی که ناز و نوازشش می کنند رویش را ببوسند یا برایش اشک بریزند و دل داری اش بدهند. او می دانست که شخص مهمی است و ریشش رو به سفیدی است و به همین علت چنین آرزویی بی جاست. با این همه این خواهش دلش بود.
صفحه ی 75
مرگ ایوان ایلیچ
لیو تالستوی
ترجمه: سروش حبیبی
نشر چشمه
BY THOMAS HARDY