خانه عناوین مطالب تماس با من

تکه های دوست داشتنی

Nice Pieces ...

تکه های دوست داشتنی

Nice Pieces ...

پیوندها

  • شل سیلوراستاین
  • عروسک کوکی

دسته‌ها

  • شعرها و داستان های من 18
    • تکه فکرهای من 7
    • کودکانه های من 3
  • نوشته های دوست داشتنی 93
  • نغمه های دوست داشتنی 13
  • دیالوگ های دوست داشتنی 6
  • شعرهای دوست داشتنی 21
  • کلیپهای دوست داشتنی 2

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • نام من عشق است آیا می شناسیدم؟!
  • «آن شو که هستی».
  • آیا خود شما زندگی کرده اید؟
  • موش موشک آسه برو آسه بیا که گربه شاخت نزنه
  • این داستان: تایپ
  • اگنس مرده است، داستانی او را کشت
  • پروانه ی رنگین کمیاب
  • بودن یا نبودن؟
  • کوچه
  • که چه؟!
  • تو را لو دادم!
  • دفترچه ی خاطرات!
  • و دیگر حتی کلاغی ...
  • آقایان ایوان ایلیچ هم مرد.
  • quaint and curious war is!

بایگانی

  • تیر 1399 1
  • آذر 1397 1
  • اردیبهشت 1397 1
  • اسفند 1396 1
  • بهمن 1396 1
  • مهر 1396 1
  • خرداد 1396 1
  • اردیبهشت 1396 1
  • دی 1395 1
  • تیر 1395 2
  • اسفند 1394 2
  • بهمن 1394 2
  • دی 1394 4
  • آذر 1394 2
  • مرداد 1394 2
  • تیر 1394 1
  • اردیبهشت 1394 2
  • فروردین 1394 1
  • اسفند 1393 1
  • دی 1393 4
  • آذر 1393 5
  • آبان 1393 3
  • مهر 1393 4
  • شهریور 1393 7
  • مرداد 1393 5
  • تیر 1393 1
  • اردیبهشت 1393 2
  • فروردین 1393 2
  • اسفند 1392 5
  • بهمن 1392 3
  • دی 1392 2
  • آذر 1392 3
  • آبان 1392 1
  • مهر 1392 2
  • شهریور 1392 4
  • تیر 1392 4
  • خرداد 1392 4
  • اردیبهشت 1392 3
  • فروردین 1392 4
  • اسفند 1391 1
  • بهمن 1391 3
  • دی 1391 2
  • آذر 1391 2
  • آبان 1391 1
  • مهر 1391 2
  • شهریور 1391 5
  • مرداد 1391 2
  • تیر 1391 3
  • اردیبهشت 1391 1
  • بهمن 1390 2
  • دی 1390 2
  • آبان 1390 2
  • مهر 1390 2
  • شهریور 1390 6
  • مرداد 1390 2
  • تیر 1390 8
  • خرداد 1390 1
  • اردیبهشت 1390 5
  • فروردین 1390 2
  • اسفند 1389 2
  • بهمن 1389 5
  • دی 1389 3
  • آذر 1389 1
  • آبان 1389 4
  • مهر 1389 1
  • شهریور 1389 14
  • مرداد 1389 16
  • تیر 1389 8

آمار : 251538 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • نام من عشق است آیا می شناسیدم؟! جمعه 27 تیر‌ماه سال 1399 15:57
    این را چند وقت پیش برای یک جایی نوشته بودم که جا نشد انگار. می گذارمش اینجا. شاید به کار کسی آمد! عشق این واژه ی مشهور ناشناخته. هرکسی از شنیدن اسمش تصویری در ذهنش مجسم می شود. از داستان های لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد گرفته تا عاشقانه های سعدی، از کشفیات ماورایی مولانای قرن های دور گرفته تا یک قلب تیر خورده و یک شمع...
  • «آن شو که هستی». یکشنبه 11 آذر‌ماه سال 1397 22:08
    شاید کل کتاب «نیچه گریه کرد» در همین یک جمله خلاصه شود. سوالی که این جمله در ذهن ایجاد می کند این است که آیا زندگی مدرن امروزی انسان ها را از شدن آنچه که هستند دورتر می کند یا خیر؟ این همه تکنولوژی و تمدن تا چه حد در محقق شدن این توصیه تاثیرگذارند؟ آیا تاثیر سازنده دارند یا مخرب؟ یک مثال ساده شاید کمی جواب این سوالات...
  • آیا خود شما زندگی کرده اید؟ پنج‌شنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1397 17:59
    امیدواری بدترین دردهاست. نیچه صدایش را بلند کرد. من در کتابم انسانی زیادی انسانی چنین ادعایی کرده ام: هنگامی که پاندورا در خمره را گشود و شرارت هایی که زئوس در آن گذاشته بود در جهان انسان به پرواز درآمد، یکی از شرارت ها یعنی امیدواری توجه کسی را جلب نکرد. از آن زمان انسان ها، آن خمره را که پر از امیدواری است، گنج و...
  • موش موشک آسه برو آسه بیا که گربه شاخت نزنه دوشنبه 28 اسفند‌ماه سال 1396 00:06
    اتفاق جالب مسخره ای می افتد که حتی ورای این جالب بودن و مسخره بودن ترسناک، خطرناک و غمناک هم هست. هرچه که بزرگتر می شویم و بیشتر تجربه می کنیم، میل به دریغ کردن خودمان از زندگی بیشتر می شود. از «بودن» می ترسیم چون «رفتن» و دیگر «نبودن» خودمان و دیگران را بارها لمس کرده ایم . بنابراین فکر می کنیم اگر خودمان قبل از آن...
  • این داستان: تایپ پنج‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1396 22:37
    امروز در هوای ابری و معتدل پاییزی، با پیچیدن بوی عود قطره ای در هوای اتاق، دور شدن از رابطه ای که فکر می کردم شاید سرانجامی داشته باشد، و از سر گذراندن یک مصاحبه ی کاری که به نظرم نتیجه ی موفقیت آمیزی نخواهد داشت، همانطور که روی تخت دراز کشیده بودم و دنیای سوفی را بازخوانی می کردم فکری به ذهنم رسید که کمی برایم جدید...
  • اگنس مرده است، داستانی او را کشت شنبه 1 مهر‌ماه سال 1396 21:22
    فقط گفت: «برید لطفا پیشش. حالش خوب نیست.» تشکر کردم و قول دادم که بروم. نامه ای را که برایش نوشته بودم پاره کردم. از یخچال آبجویی آوردم و نشستم کنار پنجره. فکر کردم اگر الان بروم پیش اگنس یعنی برای همیشه رفته ام، گفتنش راحت نیست، گرچه دوستش داشتم و کنارش خوشبخت بودم، اما بدون او احساس آزاد بودن می کردم. برای من هم...
  • پروانه ی رنگین کمیاب دوشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1396 02:39
    ما عاشق می شویم چون نیازمندیم با توسل به فردی آرمانی از دست خود فاسدمان برهیم. خوب اگر این فرد روزی برگشت و متقابلا عاشق ما شد چه؟ فقط می توانیم شگفت زده بشویم. آخر این موجود الهی که ما در تصور داشتیم، چگونه می تواند انقدر بدسلیقه باشد که از کسی مانند ما خوشش بیاید؟ اگر برای عاشق شدن باید باور داشته باشیم که معشوق از...
  • بودن یا نبودن؟ جمعه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1396 00:10
    می دانم در آنچه می گویید صادق هستید. ولی چه بسا می شود که ما تصمیم می گیریم و از آن تخلف می ورزیم. عزم ما بازیچه ی حافظه ی ماست زیرا همراه شور و شوق فراوان در دل ما پیدایش می یابد ولی فقط تا هنگامی که در حافظه ی انسان باقی است زنده است و بر جای خود استواری می کند. اراده ی کنونی تو میوه ی نارسیده ایست که بدرخت آویخته...
  • کوچه سه‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1395 17:34
    - کوچه ای مه آلود - به کجاست؟ - بن بست؟! کس نمی داند - چه وقت؟ - هزاران سال سرد و گنگ و شاید در چشم بر هم زدنی - چرا گامی بردارم؟ - گمگشته ای پرم از ندانستن، چون تو این بی زمان بی نشان را با من قدم بزن کوچه ای هست کافی نیست؟ من هفت دی ماه نود و پنج پنج بعد از ظهر
  • که چه؟! دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1395 15:17
    وقتی کاتیا می کوشید مجابم کند که سر خود را با کاری گرم کنم جوابش می دادم: «حوصله ندارم. نمی توانم!» و در دل می گفتم: «که چه؟ وقتی بهترین سال های زندگی این طور بر باد می رود فایده ی کار چیست؟ سر خود را گرم کنم که چه؟» و این «که چه؟» هیچ جواب دیگری جز گریه نداشت. صفحه ی 8 با این حال کاتیا و من آن شب مدتی دراز در بستر...
  • تو را لو دادم! شنبه 5 تیر‌ماه سال 1395 22:06
    تا آگاه نشده اند، هیچگاه عصیان نمی کنند، و تا عصیان نکنند، هیچگاه آگاه نمی شوند. صفحه ی74 ... به معنای نهفته در بطن تنزه طلبی جنسی حزب پی برده بود. مسئله صرفا این نبود که غریزه ی جنسی دنیایی خاص خود می آفریند که از حوزه ی اختیار حزب بیرون می رود و بنابراین، در صورت امکان، باید نابودش کرد. مسئله ی مهم تر این بود که...
  • دفترچه ی خاطرات! جمعه 21 اسفند‌ماه سال 1394 20:58
    ... آدم ها گاهی به قدری تنها و غمگین میشن که برای فرار از این حس ها هر کاری می کنن. آدم ها عجیبن. هر کدوم دنیای متفاوتی دارن. فقط یه چیزی کاملا مشخصه و اونم اینه که هیچکدوم «قهرمان» نیستن. هر وقت دیدی داری از یک آدم تو ذهنت قهرمان می سازی احساس خطر کن! آدم ها سیاه و سفیدن. همه شون. بعضی ها ممکنه توهم سیاه بودن داشته...
  • و دیگر حتی کلاغی ... سه‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1394 10:16
    درختی بودم ایستاده در برابر طوفان، کبریت بی خطر شدم، و سیگار زنی را در آشپزخانه ی کوچکش روشن کردم، که از درخت تصویری میان قاب پنجره در خاطر داشت. زن شعله ام را فوت کرد و حادثه با ابعاد کوچکتری تکرار شد طوفان و برگ هایم؛ خاطرات پیش پا افتاده ی پاییز طوفان و شاخه هایم؛ خاطرات شکست های غم انگیز طوفان ... و دیگر حتی...
  • آقایان ایوان ایلیچ هم مرد. سه‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1394 15:23
    خوب که چه؟ چه فرق می کند؟ هرچه می خواهد بشود. مرگ، بله مرگ! آن ها هیچ یک از حال من خبر ندارند و نمی خواهند خبر داشته باشند. کک شان نمی گزد. سرشان گرم است. کیف شان را می کنند. پیانوشان را می زنند. (از پشت در بسته دمدمه ی گفت و گو و ترجیع بند آواز را می شنید.) بی خیال اند. ولی آن ها هم می میرند. چه قدر احمق اند. من...
  • quaint and curious war is! یکشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1394 11:42
    The Man He Killed BY THOMAS HARDY "Had he and I but met By some old ancient inn, We should have sat us down to wet Right many a nipper-kin! "But ranged as infantry, And staring face to face, I shot at him as he at me, And killed him in his place. "I shot him dead because — Because he was my foe, Just...
  • stay insane but behave like normal person! پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1394 13:05
    Haven't you learned anything, not even with the approach of death? Stop thinking all the time that you're in the way, that you're bothering the person next to you. If people don't like it, they can complain. And if they don't have the courage to complain, that's their problem." page 98 Eduard smiled. Had he...
  • آتش درون یخ شعله می کشد ... چهارشنبه 23 دی‌ماه سال 1394 00:19
    دنیا یک تئاتر است: این فرضیه طبعا فرضیه ی دیگری را هم به دنبال خود می آورد که آن را در مرز دیگری از وجود قرار می دهد. همان فرضیه ای که «کالدرون» عنوان یکی از کمدی های خود قرار داده و آن چنین است: «زندگی رویا است» دیالکتیک پیچیده ای است از بیداری و خواب، از واقعیت و خیال و از عقل و جنون که سرتاپای اندیشه ی دوران باروک...
  • هیچ اگر سایه پذیرد ... دوشنبه 21 دی‌ماه سال 1394 10:14
    کُره، نه از شیشه بلکه فراتر از شیشه ی درخشان فراتر از شیشه ی شکننده فراتر از شیشه ی کدر من وهم کوتاهی هستم از باد من گلم، اما گل هوا ستاره ام، اما از آب دریا، بازی زرین طبیعت، افسانه ی سرگردان و رویای کوتاه، قطره ام، اما پر شکوه تر گل و لایم، اما خوشبخت تر سرگردانم و جست و خیز کنان ... من مجموعه ای از رنگ هایم از برف...
  • other Veronikas who lived inside her ... جمعه 18 دی‌ماه سال 1394 23:53
    In a world where everyone struggles to survive whatever the cost, how could one judge those people who decide to die? No one can judge. Each person knows the extent of their own suffering or the total absence of meaning in their lives. page 14 "It's cold, but a lovely morning all the same."said Zedka....
  • این دنیا تصور من است جمعه 27 آذر‌ماه سال 1394 08:50
    شوپنهاور جدا از دنیا نفرت داشت. قلمرو طبیعت حیوانی از نظر او به طور وصف ناپذیری ترسناک بود؛ اغلب جانوران در آن با شکار و خوردن سایر جانوران زندگی می کنند و بدین ترتیب هر روز و هر لحظه، هزاران جانور تکه تکه یا زنده خورده می شوند. آن تصور رایج عامیانه مبنی بر «طبیعت سرخ خون آلود در چنگ و دندان درنده ی خونخوار» به معنای...
  • انگار حرف مردم به فدا کردن خوشبختی می ارزد! چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1394 00:42
    شاید این در طبیعت بشر باشد که هرگاه کسی از سر فروتنی واقعی یا ضعف یا بی اعتنایی، هرچیزی را تحمل کند، میل داریم همه چیز را بر او تحمیل کنیم. آیا همه ی ما دوست نداریم که نیرومندی خود را به زیان شخصی یا چیزی اثبات کنیم؟ همچنان که کودکان در خانه ها را بی دلیل می کوبند یا نام خود را روی دیواری سفید می نویسند. صفحه ی 28 اگر...
  • هول از دل آسودگی شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1394 14:18
    حال هم که گزل به بره هایش نگاه می کرد، هم از تماشای آن ها غرق شوق و لذت بود، و هم در همان حال، دلش دریای غم. دیگر چرا دریای غم، گزل؟ «... از این که م یدانم دنیا را به آسانی و بی تاوان به کسی نمی دهند، این است که غمگینم. برای بره هایم غمگینم.» پس چرا شاد هستی، و چطور می توانی شاد باشی؟ «... شادی ام گذرا و ناپایاست،...
  • فقط یک بار زندگی کردن مانند هرگز زندگی نکردن است پنج‌شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1394 18:33
    و در این شرایط که یک مرد واقعی می داند چگونه سریعا تصمیم بگیرد، توما از شک و دودلی خود شرمسار بود. این تردید زیباترین لحظه ی عمرش را از هر معنایی تهی می ساخت. توما خود را سخت سرزنش می کرد، اما سرانجام دریافت که شک و تردید امری کاملا طبیعی است: آدمی هرگز از آنچه باید بخواهد، آگاهی ندارد، زیرا زندگی یک بار بیش نیست و...
  • انسان پر کاه است و دنیا باد! سه‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1394 10:19
    تابستان زمستان خواهد بود و بهار پاییز هوا سنگین خواهد شد و سرب سبک ماهیان را خواهند دید که در هوا سفر می کنند، و لال هایی را که صدای بسیار زیبا دارند آب آتش خواهد شد و آتش آب بهتر است که گرفتار عشق تازه ای شوم. مرض شادی خواهد آورد و آسایش غم برف سیاه خواهد بود و خرگوش شجاع شیر از خون خواهد ترسید زمین نه گیاه خواهد...
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1394 13:14
    مدیر از لحن برنارد به صرافت افتاد که کجاست. نگاه تندی به وی انداخت و در حالی که رنگش کبود شده بود چشمانش را برگرداند؛ دوباره با بدگمانی و خشم توآم با غرور به او نگریست و گفت: «فکر نکنی من با دخترک رابطه ی نامشروعی داشتم. عاطفه ای در کار نبود. رابطه ام کاملا سالم و طبیعی بود.» 123 برتری ذهنیش برایش به همان نسبت مسؤولیت...
  • به یاد گذشته! دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1394 01:14
    داشتم تو اینستاگرام قدم می زدم که چشمم افتاد به این کتاب. خیلی سال پیش فکر کنم زمانی که پونزده شونزده ساله بودم خونده بودمش. یادمه وقتی می خوندمش احساس بزرگ بودن و بزرگ شدن می کردم. به این دلیل که فهمش تا حدود سیصد صفحه ی اول کمی دشوار بود و تعداد صفحاتش هم حدود هزار تایی می شد. جز اولین کتاب های بزرگسالانه ی زندگی م...
  • آوار _ بهار جمعه 28 فروردین‌ماه سال 1394 23:48
    وقتی بهار می آید وقتی دیوانه باد شهر را روی سرش می گذارد و درختان سر به فلک کشیده را با هر دم و بازدَمش به زانو در می آورد وقتی عطر مجنون ِیاس معلوم نیست از کدام گوشه ی کدام باغچه ی کدام خانه راه پنجره ات را در پیش می گیرد و هر قدر هم که حواست را پرت می کنی باز مگس وار بینی ات را قلقلک می دهد ... درست در تلاطم همین...
  • برف، ماه، پدر یکشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1393 22:23
    «اول چایی ت و می خوردی بعد.» مادر استکان چای بدست کنج ایوان ایستاده بود. پدر زیر نور زرد رنگ لامپ با همان لباس خاکی رنگ و پوتین های رنگ و رو رفته اش نشسته بود به کامل کردن آدم برفی نیمه کاره ی لیلی. لیلی دهانش را رو به آسمان باز کرده بود و با ولعِ تمام دانه های ریز و درشت برف را مزه می کرد. آدم برفی دو ذغال سیاهش را...
  • تنها با پنج هزار تومان سه‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1393 23:37
    مقدار خطاهایی که از هر انسانی سر می زند به لحاظ شدت و ضعف متناسب است با مقدار کاری که او در زندگی خود انجام می دهد. فقط کسانی که هیچ کاری نمی کنند مرتکب هیچ خطایی نمی شوند. این قاعده نه فقط در مورد افراد بلکه در مورد ملت ها و فرهنگ های قومی و گروه ها و نحله ها نیز صادق است. در کشور ما کسانی که در مباحث فلسفی تمام...
  • ای آزادی! آیا با زنجیر می آیی؟! جمعه 19 دی‌ماه سال 1393 12:32
    در این روزهایی که بازار گلشیفته دوباره داغ شده و فیس بوک و وایبر و اینستاگرام پر شده از پیام ها و بعضآ جوک های توهین آمیزی که حتی از طرف اشخاص تحصیل کرده و باسواد به اشتراک گذاشته میشه و آدم رو به تعجب وامیداره خوندن این متن که نامه ای ست منصوب به شاهین نجفی خطاب به گلشیفته قطعا یکی از تکه های دوستداشتنی بود. (از اون...
  • 204
  • صفحه 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 7