It's the kind of character that I am going to develop. I am going to
pretend that all life is just a game which I must play as skilfully and fairly
as I can. If I lose, I am going to shrug my shoulders and laugh--also if I
win
در درون ما چیزی هست که اسمی ندارد، ما همان چیز هستیم
کتاب:کوری/ نویسنده: ژوزه ساراماگو/ ترجمه: مینو مشیری
این هم از اون کتابهایی بود که نمی شد تکه ی دوستداشتنی ش رو ازش جدا کرد ولی خودش کلا یک تکه ی دوستداشتنی بزرگ بود.
وقتی یه کتابی خیلی توی کتابخونه ت می مونه و میخوای سر فرصت بخونیش نتیجه ش این میشه که، با توجه به اسم کتاب و طرح جلد و نظر دیگرانی که قبلا کتاب رو خوندن، تو ذهنت فضای اون کتاب رو می سازی. این اتفاقی بود که برای کتاب «کوری» افتاد. فکر می کردم فضای خیلی خیلی غم انگیزی داشته باشه و از اون کتابهایی باشه که باید نصفش رو بخونی تا تازه بفهمی قضیه چیه و کی به کیه. حالا اینکه چرا چنین تصوری داشتم، نمی دونم.
کتاب فضای غم انگیزی داشت که البته روی من تاثیر زیادی نذاشت و ذهنم رو درگیر نکرد. شاید به خاطر اینکه یک اتفاق غیر واقعی قصه رو می ساخت و باعث می شد فکر کنی که «درسته خیلی غم انگیزه، ولی قصه ست»!!
داستان از همون اول خیلی واضح و روشن بود و اصلا نیازی نبود برای فهمیدنش تلاش بیش از حد بکنی. به این ترتیب تصور دومم هم درست از آب در نیومد!
یکی از ویژگی های این کتاب این بود که اسم شخصیت ها گفته نمی شد, «مردی که اول کور شد»، «زن مردی که اول کور شد»،«دکتر»،«زن دکتر» و ... شخصیت های این کتاب بودن. واقعا هم تو دنیایی که همه کور باشن چه اهمیتی داره که اسم آدمها چی باشه؟! (الان به طور نا محسوس یه ذره از داستان رو لو دادم!)
دوست داشتم جای زن آقای دکتر باشم ولی پرستو میگه نه! خوب نیست. واقعا هم خوب نیست ولی من چرا دوست داشتم جای اون باشم؟ شاید چون ... هیچی، داستان لو میره! :|
نظر خاصی در مورد این کتاب ندارم فقط می دونم که دوستش داشتم و احتمال میدم که در آینده دوباره بخونمش. شاید در سن چهل و هفت سالگی مثلا!
با تشکر از امید برای قرض دادن این کتاب.
من
ای شادی!
آزادی!
ای شادی آزادی!
روزی که تو باز آیی،
با این دل غم پرورد
من با تو چه خواهم کرد؟
غمهامان سنگین است.
دلهامان خونین است.
از سرتا پا مان خون میبارد.
ما سرتا پا زخمی،
ما سرتا پا خونین،
ما سرتاپا دردیم.
ما این دل عاشق را
در راه تو آماج بلا کردیم.
وقتی که زبان از لب میترسید،
وقتی که قلم از کاغذ شک داشت،
حتی، حتی حافظه ازوحشت در خواب سخن گفتن، میآشفت،
ما نام تو را در دل
چون نقشی بر یاقوت،
میکندیم.
وقتی که در آن کوچهی تاریکی
شب از پی شب میرفت،
و هول، سکوتش را
بر پنجرهی بسته فرو میریخت،
ما بانگ تو را، با فوران خون،
چون سنگی در مرداب،
بر بام و در افکندیم.
وقتی که فریب دیو،
در رخت سلیمانی،
انگشتر را یکجا با انگشتان میبرد،
ما رمز تو را، چون اسم اعظم،
در قول و غزل قافیه میبستیم.
از می، از گل، از صبح،
از آینه، از پرواز،
از سیمرغ،از خورشید،
میگفتیم.
از روشنی، از خوبی،
از دانایی، از عشق،
از ایمان، از امید،
میگفتیم.
آن مرغ که در ابر سفر میکرد،
آن بذر که در خاک چمن میشد،
آن نور که در آینه میرقصید،
در خلوت دل، با ما نجوا داشت.
با هر نفسی مژدهی دیدار تو میآورد.
در مدرسه، در بازار،
در مسجد، در میدان،
در زندان، در زنجیر،
ما نام تو را زمزمه میکردیم:
آزادی!
آزادی!
آزادی!
آن شبها، آن شبها، آن شبها،
آن شبهای ظلمت و حشت زا،
آن شبهای کابوس،
آن شبهای بیداد،
آن شبهای ایمان،
آن شبهای فریاد،
آن شبهای طاقت و بیداری،
در کوچه تو را جستیم.
بر بام تو را خواندیم:
آزادی!
آزادی!
آزادی!
میگفتم:
روزی که تو باز آیی،
من قلب جوانم را
چون پرچم پیروزی
برخواهم داشت.
وین بیرق خونین را
بر بام بلند تو
خواهم افراشت.
میگفتم:
روزی که تو باز آیی،
این خون شکوفان را
چون دسته گل سرخی
در پای تو خواهم ریخت.
وین حلقهی بازو را
در گردن مغرورت
خواهم آویخت.
ای آزادی!
بنگر!
آزادی!
این فرش که در پای تو گستردهست،
از خون است.
این حلقهی گل خون است
گل خون است ...
ای آزادی!
از ره خون میآیی،
اما
میآیی و من در دل میلرزم:
این چیست که در دست تو پنهان است؟
این چیست که در پای تو پیچیدهست؟
ای آزادی!
آیا با زنجیر میآیی ؟...
سعی می کنم نیمه ی هرماه یکی از غزلهای حافظ رو به انتخاب خودم (یا به انتخاب شما ،اگه استقبال کنید) بذارم توی وبلاگ و شرحش رو هم از کتاب شرح سودی بر حافظ بنویسم.
از امید تشکر می کنم به خاطر امانت دادن این کتاب چهار جلدی و نجات دادن من از جستجو های بی نتیجه توی این دنیای مجازی برای یافتن سر سوزنی شرح و تفسیر غزلهای حافظ!
من
آن که پامال جفا کرد چو خاک راهم
خاک می بوسم و عذر قدمش می خواهم
من نه آنم که به جور از تو بنالم حاشا
چاکر معتقد و بنده ی دولتخواهم
بسته ام در خم گیسوی تو امید دراز
آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم
ذره ی خاکم و در کوی توام جای خوش است
ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم
صوفی صومعه ی عالم قدسم لیکن
حالیا دیر مغانست عبادتگاهم
پیر میخانه سحر جام جهان بینم داد
واندر آن آینه از حسن تو کرد آگاهم
با من راه نشین خیز و سوی میکده آی
تا ببینی که در آن حلقه چه صاحب جاهم
مست بگذشتی و از حافظت اندیشه نبود
آه اگر دامن حسن تو بگیرد آهم
خوشم آمد که سحر خسرو خاور میگفت
با همه پادشهی بنده ی تورانشاهم
شرح غزل در ادامه ی مطلب