مادر گفت: «کی چه شکلی بود؟»
چه می دانم، مردی بود که به خاطر موهاش باد سختی در گرفته بود.
...
خدا بخواهد باد سر بازی داشته باشد، حالا یا با موهای او، یا با دل من، چه فرقی می کند؟
صفحه 16
زن موجودی است معلول و بی اراده که همه جرئت و شهامتش را می کشند تا بتوانند برتریشان را به اثبات برسانند. مسابقه مهمی بود و مرد باید برنده می شد.
صفحه 63
ای خدا، تو هم از من بیزاری؟ ای خدای عز و جل، ای مهربانی که از نامهربانی آدم ها دلت می گیرد و افسارشان را به سرشان می اندازی که در باتلاق فرو بروند، ای خدای قهر و آشتی، چطور ممکن است روزی روزگاری من بتوانم سرت را بر دامنم بگذارم و موهات را شانه کنم؟ ای خدایی که هرچه دست نیافتنی تر، خداتر!
صفحه ی 176
«چرا فرار می کنی؟»
«می ترسم.»
«از من؟»
«نه، از عشق»
«مرد که نباید بترسد.»
«برای خودم نه، برای تو.»
«غصه ی مرا نخور.»
«یکباره می بینی چیزی مثل سایه همه ی زندگی ات را می گیرد.»
صفحه ی 195
حسینا گفت: «میدانی اولین بوسه جهان چطور کشف شد؟»
دستهاش تا آرنج گِلی بود، گفت که در زمان های بسیار قدیم زن و مردی پینه دوز یک روز به هنگام کار بوسه را کشف کردند. مرد دشت هاش به کار بود، تکه نخی را با دندان کند، به زنش گفت بیا این را از لب من بردار و بینداز. زن هم دست هاش به سوزن و وصله بود، آمد که نخ را از لبهای مرد بردارد، دید دستش بند است، گفت چه کار کنم. ناچار با لب برداشت، شیرین بود، ادامه دادند.
صفحه 328
سال بلوا/ عباس معروفی
همیشه دوست داشتنم یه داستانی بخونم که setting ش جایی باشه که زندگی می کنم! سنگسر، شهمیرزاد، درگزین، سمنان .. خوندم. خیلی کیف میداد!
من!
Ha Ha ... :D
you want to know who you were in your last life? visit this page.
please let me know about your last life!!!
P.s. This post is for fun!
زندگی بسیار ساده است. حتی درختها ساده هستند. زندگی باید ساده باشد. اما چرا برای شما این همه پیچیده شده است؟ زیرا درباره آن فلسفه می بافید. برای آنکه در بحبوحه زندگی، در شدت و شور باشید، باید تمام فلسفه بافیها در مورد زندگی را دور بریزید. در غیر اینصورت در ابهام کلمات فرو خواهید ماند. صبحی آفتابی و دلپذیر بود. هزارپایی شاد و آوازخوان، از هوای صبحگاهی سرمست شده بود. قورباغه ای که در آن نزدیکی نشسته بود، از این حالت هزارپا متعجب شد. قورباغه که احتمالا یک فیلسوف بود، از هزارپا پرسید:« صبرکن! تو معجزه می کنی. هزارپا داری. چطور می توانی هزار پا داشته باشی و آنها را به موقع حرکت دهی؟ اول کدامیک را برمی داری؟ بعد از آن کدام پا را؟ آیا گیج نمی شوی؟ این کار برای من غیر ممکن به نظر می رسد. » هزارپا گفت: «من هرگز به این موضوع فکر نکرده ام. بگذار درباره اش خوب فکر کنم. »هزارپا در حالیکه آنجا ایستاده بود، شروع به لرزیدن کرد و به زمین افتاد. خود او هم گیج شده بود؛ هزار پا .. چطور می توانست آنها را اداره کند؟ فلسفه مردم را فلج می کند. زندگی نیازمند فلسفه نیست. زندگی به تنهایی کافی است. نیازی به عصا، به حامی و حایل ندارد. زندگی کامل و مستقل است.
در هوای اشراق/ اوشو/ سوم اردیبهشت
کتاب «در هوای اشراق» دیگه چاپ نمیشه گویا. بنابراین منتظر یه هدیه کوچولو از طرف وبلاگ تکه های دوست داشتنی باشین! شعار ما: ما منتظر دیگران نمی مونیم که واسمون کتاب چاپ کنن یا نکنن! خدا پدر مادر پی دی اِف ُ هم بیامرزه
من