Let that be a lesson 
to one and to all
 a person is a person
no matter how small



?Is everything ok down there
!!I don't know! You tell me, You're the one holding the spec


directed by Jimmy Hayward and Steve Martino


Horton Hears a Who!.jpg

سرای بی کسی ...

دانلود کنید


در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند

به دشــت پـر مـلال مـا پـرنـده پـر نمی زند


یـکی زشـب گرفتگــان چـراغ بـر نمی کند

کسی به کوچه سـار شـب در سحر نمی زند


نـشسته ام در انـتظار این غـبـار بی سـوار

دریغ کـز شـبی چنین سـپیده سـر نمی زند


دل خـراب من دگـر خـراب تـر نمی شود

که خنجر غمت از این خـراب تر نمی زند


گذر گهی است پر ستم که اندرو به غیر غم

یـکی صلای آشــنـا بـه رهگـذر نـمی زند


چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات

بـرو کـه هـیچ کـس نـدا به گـوش کـر نمی زند


نـه سـایه دارم و نـه بـَر، بیفکننـدم و سـزاست

اگـر نـه بـر درخــت تـر کـسی تـبـر نمی زند


شعر: هوشنگ ابتهاج

آواز و نوازنده سه تار: سحر محمدی

نوازنده تنبور، سه تار باس، دایره، دف، کوزه: پوریا پورناظری

نوازنده کمانچه: حسن خدایی نیا

آهنگساز: پوریا پورناظری

ناله ی رسوایی

دانلود کنید


دور از تو منم تنها

تنها منم و غم ها

هر قطره ی اشکم

صد موج تمنا

صد قصه ی پنهان 

صد غصه ی پیدا


چو نای بی آوا

اگرچه خاموشم

زبان دل گوید

مکن فراموشم


شد مایه ی رسوایی

این عشق و شکیبایی

فالی زدم از حافظ

دیشب من سودایی

این نکته به جا آمد

داد از غم تنهایی


چو نای بی آوا

اگرچه خاموشم

زبان دل گوید

مکن فراموشم


گر باده پرستم من

از عشق تو مستم من

در عالم تا هستم

از این ساغر مستم

که بی این مستی

نیرزد هستی


می رفتی و می دیدم

کاشانه ی امیدم

یک دم ویران می شد

دلم لرزان می شد


 چو نای بی آوا

اگرچه خاموشم

زبان دل گوید

مکن فراموشم


آهنگساز: مسعود لشکری

ترانه سرا: سیمین بهبهانی

خواننده: کورس سرهنگ زاده

اگر اشتباه نکنم دستگاه شور


باز هم ترانه ای از دوران نوجوانی، باز هم با مضمون عشق و هجران!!                                               من

زندگی از هرچیز دیگری قوی تر است

با خودم می گفتم: «باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد. آن قدر که اشک ها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد. به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شوع کرد.»

صفحه ی 29


هوس سیگار کردم. ابلهانه بود. سال ها بود سیگار نمی کشیدم. بله اما حالا دلم میخواست، زندگی همین است ... اراده راسخ تان را در ترک سیگار تحسین می کنید و بعد یک صبح سرد زمستان تصمیم می گیرید چهار کیلومتر پیاده بروید تا یک پاکت سیگار بخرید، مردی را دوست دارید، از او دو بچه دارید و یک صبح زمستانی، در می یابید که او خواهد رفت چون زن دیگری را دوست دارد.

صفحه ی 46


روی زمین نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم. فکر کردم کاش می توانستم پیچ سرم را از گردنم جدا کنم. آن را روی زمین بذارم، شوت محکمی به آن بزنم تا آن جا که ممکن است دور و دورتر برود. آن قدر دور که دیگر نتوان پیدایش کرد. اما من حتی شوت زدن بلد نیستم. حتما سرم همان کنار می افتاد.

صفحه ی 56


ساکت بودن من توهین آمیز است. همین را می گفتی؟ دردناک است، اما می توانم درک کنم، می توانم ایرادهایی را که از من می گیرند بفهم. می توانم آن ها را درک کنم، اما میل ندارم از خودم دفاع کنم. وانگهی مسئله درست همین است ... اما توهین آمیز بودن، نه قبول ندارم. شاید به نظر تو عجیب بیاید و باور نکردنی اما من فکر می کنم سکوت من بیش تر از روی کم رویی است. به اندازه کافی خودم را دوست ندارم که چندان اهمیتی به حرف هایم بدهم. می گویند اول هفت بار زبان را در دهانت بچرخان بعد دهانت را باز کن. برای من یک بار چرخاندن هم زیادی است. من دیگران را دلسرد می کنم.

صفحه ی 91


آدم هایی را می بینم که کمی غمگین هستند، فقط کمی، اما همین خیلی کم کافی است تا همه چیز تباه شود، می دانی ... با سن و سالی که من دارم خیلی از این آدم ها می بینم ... مرد و زن هایی که هنوز با هم زندگی می کنند، گویی زندگی بی فایده و بی نورشان آن ها را به هم چفت کرده است، اصلا زیبا نیست. این همه کنار آمدن، این همه تعارض ... فقط برای ... برای این که روزی به خود بگویند ... آفرین، آفرین، آفرین! همه چیز را خاک کردیم. دوستان مان، رویاهامان و عشق هامان، و حالا نوبت ماست! آفرین دوستان!

صفحه ی 139


نه، متاسفانه این طور نبود. او نقش بازی می کرد، ژست زن های بی عاطفه را می گرفت در حالی که سراسر لطف و ظرافت بود. وقتی شرط هایش را می پذیرفتم هنوز به این واقعیت پی نبرده بودم، بعدها فهمیدم.

صفحه ی 149


زندگی حتی وقتی انکارش می کنی حتی وقتی نادیده اش می گیری، حتی وقتی نمی خواهی اش از ناامیدی های تو قوی تر است. از هر چیز دیگری قوی تر است. آدم هایی که از بازداشتگاه های اجباری برگشتند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هایشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوس ها دویدند، به پیش بینی های هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین گونه است. زندگی از هرچیز دیگری قوی تر است. به علاوه ما که هستیم که برای خود این همه اهمیت قائل شویم؟ به خودمان فشار می آوریم با قدرت حرف می زنیم که چه؟ و چرا؟ و بعدش چه؟

صفحه ی 167


من او را دوست داشتم

نویسنده: آنا گاوالدا

مترجم: الهام دارچینیان


ازدواج تعهد به دوست داشتن یک شخص نیست، بلکه تعهد به دوست نداشتن اشخاص دیگر است. چطور می شود به چنین چیزی متعهد شد؟ چطور می توان اطمینان داشت که یک عشق، یک حس خوشبختی و آرامش کنار یک شخص تا ابد پایدار بماند؟ مگر نه اینکه آدم تغییر می کند؟ مگر نه اینکه هدف از زندگی تغییر کردن و همان نماندن است؟ شهامت رها کردنش را خواهی داشت اگر با شخص سومی خوشبخت تر از تو باشد؟ همین تعهد دائمی دور از منطق است که ازدواج رابی معنی و دیکتاتور گونه می کند.


با تشکر از سمیه برای هدیه دادن کتاب :)

من

پی نوشت: چه قشنگ کتابی حرف زدما ! فکر نمی تونم بتونم!!

گر جان عاشق دم زند


گر جان عاشق دم زند، آتش در این عالم زند
وین عالم بی اصل را چون ذره ها بر هم زند
عالم همه دریا شود، دریا ز هیبت «لا» شود
آدم نماند و آدمی، گر خویش با آدم زند
دودی برآید از فلک، نی خلق ماند نی مَلَک
زان دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند
بشکافد آن دم آسمان، نی کَون ماند نی مکان
شوری درافتد در جهان، وین سور بر ماتم زند
گه آب را آتش برد، گه آب آتش را خورد
گه موج دریای عدم بر اَشهَب و اَدهَم زند
خورشید افتد در کمی، از نور جان آدمی
کم پرس از نامحرمان آنجا که محرم کم زند
مریخ بگذارد نری، دفتر بسوزد مشتری
مه را نماند مِهتری شادیّ او بر غم زند
افتد عطارد در وحل، آتش در افتد در زحل
زَهره نماند زُِِِِهره را تا پرده ی خرم زند
نی قوس ماند نی قزح، نی باده ماند نی قدح
نی عیش ماند نی فرح، نی زخم بر مرهم زند
نی آب نقاشی کند، نی باده فراشی کند
نی باغ خوشباشی کند، نی ابر نیسان نم زند
نی درد ماند نی دوا، نی خصم ماند نی گوا
نی نای ماند، نی نوا، نی چنگ زیر و بم زند
اسباب در باقی شود ساقی به خود ساقی شود
جان «ربی الاعلی» گود دل «ربی الاعلم» زند
برجه که نقاش ازل بار دوم شد در عمل
تا نقش های بی بدل بر کسوَه معلم زند
حق آتشی افروخته تا هر چه ناحق سوخته
آتش بسوزد قلب را، بر قلب آن عالم زند
خورشید حق دل شرق او شرقی که هر دم برق او
بر پوره ادهم جهد بر عیسی مریم زند

1/1 گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند ظاهرا مولانا در این غزل نظری داشته است به غزل سنایی (دیوان 158) 
گر سنایی دم زند آتش در این عالم زند
این جهان بی وفا چون ذره ای بر هم زند
و با افزودن یک هجا بر رکن اول، وزن را دلپذیر کرده است.
2/2 با آدم: به آدم، بر آدم.
5/2 اشهب و ادهم: اشهب اسب سپیدی با خال های سیاه، ادهم، سیاه و اسب سیاه، در این جا کنایه از روشنی و تاریکی شب و روز است.
6/2 کم زدن: خاموش ماندن، سکوت
7/1 نری: نر بودن رجولیت، صفت نری را برای مریخ از آن جهت آورده است که در منسوبات کواکب مریخ ستاره ی مردان دلیر و رزمجوست.
7/1 مشتری: ستاره اورمزد که ستاره قضات است و از او به عنوان قاضی فلک یاد م یکند. منظور از دفتر مشتری سجلات قاضی استکه در آن به گونه ای احکام را ثبت می کرده است.
8/1 عطارد: تیر، دبیر فلک است
8/1 وحل: لای و لجن، گل و لای
8/2 زحل: ستاره کیوان، قدما آن را نحس اکبر می دانسته اند و به عنوان پاسبان آسمان می دیده اند.
9/1 قوس و قزح: رنگین کمان، کمان رستم. اصل آن قوس قُزح است یعنی کمان قُزح و قُزح نام فرشته موکل بر باران است و بعضی از قدما گفته اند که قرح شیطان است. این که مولانا به صوبت عطف و به عنوان دو چیز جدا از هم آن را آورده ظاهرا ناظر به همین امر است یعنی نه کمان می ماند و نه صاحب کمان.
12/1 در باقی شدن: متروک ماندن، تمام شدن.
12/2 ربی الاعلی: پروردگار بزرگ من
12/2 گود: گوید. کاربرد رایج مشرق ایران بزرگ بوده است، در مثنوی نیز این کلمه را به کار برده است
این کنم یا آن کنم او کی گود 
که دو دست و پای او بسته بود
12/2 ربی الاعلم: پروردگار دانای من.
13/2 کسوه: جامه، لباس
13/2 مُعلَم: راه راه، نقش دار
14/2 قلب: ناسره و ناخالص، قلب دوم به معنی میانه و دل هر چیز است.
15/2 پوره: پور، فرزند و منظور از پوره ی ادهم، ابراهیم بن ادهم بلحی است که از بزرگان زهاد قرن دوم است.

غزلیات شمس تبریز
مولانا جلال الدین محمد بلخی
مقدمه گزینش و تفسیر: محمدرضا شفیعی کدکنی 

من تو را از شاخه خواهم چید :)

اینم یک آهنگ امیدوار کننده بعد از این همه مطلب پوچگرایانه! 


بشنو اکنون قصه ای شیرین

قصه ی دریاچه ی رنگین

قصه ی دریاچه و خورشیــــــــد


آن زمان دریا

بود تنها

تا گل خورشید

گشت پیدا


لب خورشید 

گل شد و خندید

عشق دریا

در دلش جوشید


آه، ای خورشید

ای گل خوشرنگ دشت آسمان

یک روز

یک روز

من تو را از شاخه خواهم چید


سینه ی من بستر نرم تو ای خورشید

این دل من خانه ی گرم تو ای خورشید


آه، ای خورشید

ای گل خوشرنگ دشت آسمان

یک روز

یک روز

من تو را از شاخه خواهم چید


خواننده: گوگوش

ترانه سرا:؟

آهنگ ساز: ؟



دانلود کنید

نیست در عالم ز هجران تلخ تر

خواب دیدم دوباره با همیم

از خنده بیدار شدم

دیوانه وار به اطراف نگریستم

چشمانم از اشک پر شد

شعر ژاپنی / ناشناس

ترجمه: عباس مخبر

منبع: فیس بوک / صفحه ی مینیمال هایی برای زندگی


به حدی با شعر های عاشقانه ای که مضمون هجران دارند ارتباط برقرار می کنم که انگار صدبار تو زندگی م شکست عشقی خوردم! خودم در عجبم!! شاید در زندگی های قبلی م خیلی این اتفاق افتاده باشه! شاید اصلا شاعر این شعر ژاپنی من بوده باشم! هاها! چه هیجان انگیزناک!!

من

مثل پروانه ای در مشت ...


مثل تو مثل یه کفتر
مثل من مثل یه کودک
مثل من مثل یه شاخه
مثل تو مثل یه پوپک
مثل ابریشم تاریک این شبراهه خاموش
که گر میگیره از خودسوزی شاداب یک آواز
مثل آیینه بی نبض این تالاب زنبق پوش
که تن واکرده زیر بارش رگبارموج انداز
مثل پروانه ای در مشت
جه آسون میشه مارو کشت

مثل تصو یرماه تلخ تبعیدی
که رو تالاب این بیراهه افتاده
مثل این ساکت دلگیر آواره
که تن وا کرده رو دلتنگی جاده
مارو با قطره اشکی میشه لرزوند و ویرون کرد
مارو با بوسه شعری میشه ترانه بارون کرد

مثل پروانه ای در مشت
جه آسون میشه مارو کشت

تو این بیداد پهناور
تو این شبراهه سرتاسر
نه یک دست ونه یک آغوش
نه یک سنگ ونه یک سنگر
پناهی نیست جز آواز
رفیقی نیست جز دیوار
کجایی ای چراغ عشق
منو از سایه ها وردار
مثل پروانه ای در مشت
جه آسون میشه مارو کشت

شاعر: ایرج جنتی عطایی
آهنگساز: شوبرت آواکیان

بعد از گوش کردن این آهنگ میشه به این فکر کرد که تا حالا چند بار کشته شدیم؟! و از اون مهم تر تا حالا چند نفر رو کشتیم؟! مثل پروانه ای در مُشت، چه آسون میشه ... ...

من 

بعد از تو

خیره به کیکی که هیچ کس اشتهای خوردنش را ندارد

بیست و چهار شمعی را می شمارم که هرگز روشن نبوده اند

و آرزوهای رنگ باخته ام را فوت می کنم

تولدم مبارک!

من


پی نوشت:

ای هفت سالگی

ای لحظه ی شگفت عزیمت

بعد از تو هرچه رفت

در انبوهی از جنون و جهالت رفت

فروغ

این حس من بودن

هیچوقت دستتان به اینجا نمی رسد، نمی توانید، این سرحد نهایی و تعدی ناپذیر زندگی شخصی من است. مردم اسمش را تنهایی می گذارند که این جا همین قلمروی ست که هیچ کس،هرگز، حق ندارد در آن سهیم شود اما تنها چیزی ست که می توانیم به آن تکیه کنیم. من، خود من، این حس من بودن. مشاهده گری که هیچ کس قادر نیست لمسش کند، طعمش را بچشد، احساسش کند، ببیندش.

صفحه ی 117


همه ی ما به این دلیل از سالخوردگی می ترسیم که می دانیم دیگر توانایی لذت بردن را از دست خواهیم داد فاقد حس چشایی خواهیم شد. منتها آن را در گرماگرم زندگی بسیار آهسته و بی آن که متوجهش شویم از دست می دهیم. کودک خردسال هیچ طعمی را آن طور احساس نمی کند که بزرگسالان مزه ی تکراری املت را می چشند. گرما نفس را بند می آورد و می سوزاند، پسوت را سوزن سوزن می کند، اندامهای کوچک بدن را به پیچ و تاب می اندازد و منقبض می کند. سرما مثل آب یخ هجوم می آورد. بوها دماغ را از خوشی باز می کنند یا از بیزاری چین می اندازند. صداها، قیل و قال ها، فضای گوش داخلی را پر می کنند، قشقرق به راه می اندازند، پافشاری می کنند، تهدید می کنند، به من گوش بده. بچه ها و بزرگ تر ها در یک دنیای حسی یکسان زندگی نمی کنند.

صفحه ی 119


خاطرات ایران

دوریس لسینگ

ترجمه: احمد کسایی پور

روایت 5

مجله همشهری داستان ویژه نوروز 93