بالاترین همه ی قوانین عشق است

و من مثل حضرت آدم در میان خلنگزارها، در خودم جمع می شوم، کتابی را بر می دارم و چشمهایم با هراس به درون دنیایی سوای جهان اطراف خودم باز می شود، چون که وقتی شروع به خواندن می کنم به عالم دیگری فرو می روم، در متن غرقه می شوم. خودم هم حیرت می کنم و باید گناهکارانه اعتراف کنم که واقعا در عالم رویا بوده ام، در دنیایی زیباتر، در قلب حقیقت. هر روز، روزی ده بار، از اینکه از خودم چنین به دور افتاده بودم غرق اعجاب می شوم.

صفحه ی 7


من تکیه داده بر تیر، به چراغ سرخ واگن انتهایی چشم می دوختم و حال لئوناردو داوینچی را داشتم که نگاه می کرد که چطور سربازهای فرانسوی مجسمه اسب سوار او را هدف تمرین تیراندازی قرار داده اند. نگاه می کرد که چگونه اسب و سوار تکه تکه زیر گلوله فرو می ریزند و از فکرم می گذشت، لئوناردو هم که در آن لحظه مثل من ایستاده و با متانت ناظر این اعمال وحشتناک است، به این نتیجه رسیده که نه در آسمانها نشانی از عطوفت هست و نه در وجود آدمیزاد دو پا!

صفحه ی 12


یه یاد شعری از سندبرگ افتادم که می گفت تمامی آنچه از یک فرد بشری باقی می ماند گوگردی است که جعبه ی کبریتی را کفایت می کند و آهنی، که بتوان با آن میخی ساخت که انسان بتواند از آن خود را حلق آویز سازد.

صفحه ی 13


ازش خواستم که مرا ببخشد. نمی دانستم به خاطر چه گناهی باید مرا می بخشید، ولی سرنوشت من این بود. سرنوشت من عذر تقصیر خواستن از همه بود. من حتی از خودم هم به خاطر آنچه بودم، به خاطر طبیعت گریزناپذیرم،تقاضای بخشایش می کردم.

صفحه ی 50


... من در وقفه های کوتاه، کتاب تئوری آسمانها ی کانت را می خواندم که می گفت: «در سکوت شبانه، سکوت مطلق شبانه، وقتی که حواس انسان آرام گرفته است، روحی جاودان، به زبانی بی نام با انسان از چیزهایی، از اندیشه هایی سخن می گوید که می فهمی ولی نمی توانی وصف کنی.»

صفحه ی 55


در این لحظه، همچون در جهش برق، آرتور شوپنهاور به نظرم رسید که گفت: «بالاترین همه ی قوانین عشق است، و عشق شفقت است.»

صفحه ی 57


نه، آسمان عاطفه ندارد، ولی احتمالا چیزی بالاتر از آسمان وجود دارد که عشق و شفقت است، چیزی که من مدتهاست که آن را از یاد برده ام.

صفحه ی 65


تنهایی پر هیاهو

بهومیل هرابال

پرویز دوایی 


گاهی آدم بعضی تصمیم گیری ها رو بذاره به عهده ی شانس و قرعه و سکه انداختن!

با اعتقاد شدید به اینکه لذت بردن از هر کتاب، فیلم، آهنگ یا هر چیز باحال دیگه ای فقط در صورتی امکان پذیره که حال و هوای اون با مود مخاطب سازگار باشه در غیر این صورت بهترین آثار هم ممکنه خسته کننده و بی ربط و وصله ی ناجور به نظر بیان. منظورم از مود دغدغه های فکری آدمه که در زمان های مختلف متفاوته. (استثنا: بعضی از این آثار ممکنه به قدر قدرتمند باشن که مود شخص مخاطب رو تغییر بدن و با خودشون سازگار کنن! این استثناها تا کنون توسط این بنده ی حقیر تجربه نشده اما شنیده هایی گواه بر این قضیه به گوش اینجانب رسیده است)

از اونجایی که مدتی بود دست به هر انتخابی به خصوص در زمینه ی کتاب می زدم صد و هشتاد درجه با مودی که داشتم در تضاد بود و نتیجه ش این شده بود که یک عالم کتاب نصفه و نیمه خونده تو کتابخونه م باشه و دیگه اعتماد به نفسم رو در انتخاب کتاب از دست بدم و کلی کتاب نخونده تلنبار شده باشه، تصمیم گرفتم اسم همه ی رمان های نخونده ی موجود رو روی کاغذ های قرعه کشی بنویسم و این تصمیم گیری رو بذارم به عهده ی شانس! و اگه کتابی که اسمش تو قرعه در اومد به قدری با مود من متضاد بود که هیچ جوری نتونستم بخونمش به نشونه ی تنبیه (که دقیقا نمی دونم تنبیه کی و یا چی!) اون کتاب رو یه جایی گم و گورش کنم که دیگه چشمم بهش نیفته! 

تا الان که خوب جواب داده و گویا تقدیر با من یاره و کتابهای متناسب با مود من رو از بین اسم های دیگه بیرون می کشه. مثلا الان که تو مود فلسفه ام و کلی کتاب راجع به فیلسوف های مختلف غربی خوندم باید با «تنهایی پر هیاهو» مواجه بشم که پر از نقل قول فیلسوف هاست و به من یادآوری می کنه که هنوز هیچی از دیدگاه این فیلسوف ها نفهمیدم!


بنا به انتخاب جناب شانس «حضرت دوست» نوشته ی بوبن نام کتابیه که این هفته باید خونده بشه.

من

همیشه حق با ناپلئون است

****

بعضی روزها به نظر حیوانات می رسید که با مقایسه با زمان جونز هم ساعات بیشتری کار کرده اند و هم بهتر تغذیه نشده اند. صبح های یکشنبه سکوئیلر از روی قطعه کاغذ درازی که با یکی از پاهای جلویش نگاه می داشت برای آنان می خواند که تولید مواد مختلف غذایی دویست درصد، سیصد درصد و حتی پانصد در صد افزایش یافته است.

صفحه ی 85


ناپلئون دیگر به طور ساده ناپلئون خطاب نمی شد. اسم او با عنوان رسمی «رهبر ما رفیق ناپلئون» برده می شد، و خوکها اصرار داشتند، که عناوینی از قبیل پدر حیوانات، دشمن بشر، حامی گوسفندان، ناجی پرندگان و امثال آن برایش بسازند. سکوئیلر در نطق هایش اشک می ریخت و از درایت ناپلئون و از خوش قلبی و عشق سرشار او به حیوانات، مخصوصا به حیوانات محروم سایر مزارع سخن می راند.

عادت بر این جاری شده بود که هر عمل موفقیت آمیز و هر پیش آمد خوبی به حساب ناپلئون گذاشته شود. اغلب شنیده می شد که مرغی به مرغ دیگر می گوید:

«تحت توجهات رهبر ما رفیق ناپلئون من ظرف شش روز پنج تخم کرده ام.» و یا دو گاوی که از استخر آب می نوشیدند می گفتند:«به مناسبت رهبری خردمندانه رفیق ناپلئون آب گوارا شده است!» 

صفحه ی 86


باکسر گفت: «پس ما چیزی را که قبلا داشته ایم، پس گرفته ایم.»

سکوئیلر گفت: «بله، معنای فتح هم همین است.»

صفحه ی 97


در ماه آوریل در قلعه ی حیوانات اعلام جمهوریت شد و لازم شد رییس جمهوری انتخاب شود. جز ناپلئون نامزدی برای این کار نبود و او به اتفاق آراء انتخاب گردید.

صفحه ی 106


 هنوز حیوانات به گفته های میجر، به رفتن بشر و جمهوری مزارع سبز انگلستان، ایمان داشتند. روزی این اتفاق خواهد افتاد: شاید آن روز در آتیه ی نزدیکی نباشد، شاید در خلال زندگی هیچیک از حیوانات زنده ی کنونی نباشد، ولی آن روز می رسد.

صفحه ی 119


قلعه ی حیوانات

جورج اورول

ترجمه: امیر امیرشاهی

نشر جامی


بالاخره بعد از اینکه افراد زیادی خوندن این کتاب رو به من توصیه کرده بودن قسمت شد که بخونمش! جدا از طرح جلد بی ریخت و فونت کج و کوله ی نسخه ای که از این کتاب داشتم فکر کردن به داستانی که راجع به یه مزرعه پر از حیوانات مختلف باشه هیچ جوری جذبم نمی کرد. تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتم از بین کتابهای نخونده ای که تو کتابخونه دارم قرعه کشی کنم و قرعه به نام این کتاب افتاد. قلعه ی حیوانات. قلعه ای نه چندان دور!

بعد از خوندن این کتاب خوبه فکر کنیم اگر در قلعه ی حیوانات زندگی می کردیم (توجه داشته باشین که گفتم اگر !) کدوم حیوون بودیم؟ ناپلئون؟ یا اسکوئیلر؟ یا یکی از سگ شکاری ها؟ یا باکسر؟ یا یکی از گوسفندها؟ من خودم با شناختی که از خودم دارم فکر می کنم بنجامین می بودم. منزوی و نا امید و ... البته تا اسم شخصیت های داستان تو ذهنم بمونه نیمی از کتاب رفته بود و من الان خیلی خوب ویژگی های هر شخصیت تو ذهنم نمونده. از اون کتاب هایی ِ که باید چند بار خونده بشه.

همه ی حیوانات برابرند اما بعضی برابرترند

اگر این جمله به نظرمون غیر منطقی و مضحک میاد از اسکوئیلر بخوایم برامون توضیح بده. احتمال اینکه به درستی این جمله یقین بیاریم کم نیست!

من

ما هم غبار ستاره هاییم

دنیای سوفی. 

بالاخره تمومش کردم. خیلی دوستش داشتم. یا بهتر بگم دارم. پر از تکه های دوستداشتنی بود که نمی شد تو این وبلاگ نوشت. بخصوص فصل آخرش. وقتی تموم شد حس فوق العاده ای داشتم.



من

بودن یا نبودن ...

... توی مدرسه یک نمایشنامه خواندیم. اسمش یپه در کوهستان بود.

_ بله، اثر لودوی هول بیاو. او یکی از شخصیت های مهم بین عصر باروک و عصر روشنگری شمال اروپا بود. 

_ یپه روی یک صخره خوابش برد ... و یکدفعه توی تخت بارون از خواب بیدار شد. فکر کرد موضوع کشاورز فقیر مزرعه بودن او، فقط خواب بوده است. بعد دوباره توی خواب او را به گودال قبلی منتقل کردند و وقتی دوباره بیدار شد فکر کرد قرار گرفتنش توی تخت بارون خواب بوده است.

.

.

.

چاونگ تسو، متفکر چین باستان گفته است:

یک بار خواب دیدم پروانه بودم و اکنون دیگر نمی دانم چاونگ تسویی هستم که خوب دید پروانه است یا پروانه ای هستم که خواب می بینم چاونگ تسوست.

صفحه ی 180


هیوم می گفت: «مغایر عقل نیست که کسی ویرانی جهان را بر خراشی روی انگشت خود ترجیح دهد.»

صفحه ی 343


به نظر هگل دولت چیزی بیشتر از شهروند است. بله، حتی چیزی بیشتر از جمع همه ی شهروندهاست. بنابراین هگل معتقد است امکان خارج شدن از جامعه وجود ندارد. فردی که بخواهد از جامعه ای که در آن زندگی می کند رو برگرداند و تنها «خودش را پیدا کند» مسخره می شود.

صفحه ی 451


وقتی کار اشتباهی می کنی نمی توانی بفهمی طرف مقابل تو را بخشیده یا نه. برای همین موضوع برایت اهمیت حیاتی دارد. این سوالی است که با آن ارتباط زنده داری. نمی توانی بدانی کس دیگر تو را دوست دارد؛ این چیزی است که می توانی باور کنی و به آن امیدوار باشی. این موضوع برایت مهمتر است از اینکه مجموع زوایای داخلی مثلث 180 درجه است. در حین تجربه ی اولین بوسه به قانون علیت یا انواع ادراکات فکر نمی کنی

_نه، آن وقت باید خل و چل باشم.

_ایمان بیش از هر چیز در مسائل دینی مهم است.

صفحه ی 465


دنیای سوفی

یاستین گوردر

مهرداد بازیاری

نشر هرمس


 احتمالن ادامه دارد ...

روح جهان

می گویند سقراط یک بار جلو دکه ای که مقداری کالا به نمایش می گذاشت ایستاد. آخرش گفت: چه چیزها که به آنها نیاز ندارم!

این جمله می تواند شعار فلسفه ی کلبی باشد . . . . کلبی ها عقیده داشتند خوشبختی واقعی از چیزهای بیرونی مثل تجملات مادی و قدرت سیاسی و سلامتی تشکیل نشده است. خوشبختی واقعی در وابسته کردن خود به این جور چیزهای آسیب پذیر و اتفاقی نیست. دقیقا چون خوشبختی هیچ ربطی به این جور چیزهای ندارد، همه می توانند به آن برسند. علاوه بر این، وقتی به دستش آوردی ممکن نیست از دستش بدهی و همیشه خوشبخت می مانی. 

مشهورترین کلبی دیوگِنِس یا دیوژن بود، از شاگردان آنتیستنس. می گویند او در یک خم زندگی می کرد و غیر از یک ردا و یک عصا و یک کیسه نان چیز دیگری نداشت. (برای همین گرفتن خوشبختی از او کار چندان ساده ای نبود!) یک بار جلو خمش نشسته بود و آفتاب می گرفت که اسکندر کبیر به دیدنش آمد. اسکندر رو به روی آن مرد حکیم ایستاد و پرسید آرزویش چیست تا فورا برآورده کند. دیوگنس جواب داد: 

_ آرزویم این است که یک قدم بروی کنار تا خورشید به من بتابد!

صفحه ی 159


تجربه ی عرفانی به این معناست که با خدا یا روح جهان یکی بشویم. در خیلی از دینها تاکید شده که تفاوت و فاصله ی زیادی بین خدا و مخلوقاتش وجود  دارد، اما عرفا به چنین شکاف و فاصله ای اعتقاد ندارند. عرفا وحدت با خدا و با خدا یکی شدن یا ذوب شدن در خدا را تجربه کرده اند. فکر آنها این است که چیزی که در محاورات روزمره «من» می خوانیم من واقعی نیست. در لحظات کوتاهی می توانیم هویت خودمان را با «من» بزرگتری یکی بدانیم. بعضی عرفا آن را خدا می نامند و بعضی هم روح جهان، طبیعت کل یا کائنات. وقتی ذوب صورت می گیرد، عارف حس می کند خودش را می بازد و در خدا محو می شود یا در خدا گم می شود. درست مثل قطره ی آبی که در پیوستن به دریا محو و گم می شود. یکی از عرفای هندی یک بار گفت:«وقتی من بودم خدا نبود. وقتی خدا هست من نیستم». سیلنزیوس، عارف مسیحی این مطلب را به این شکل گفته است:«هر قطره ای که به دریا بریزد دریا می گردد و به همین صورت وقتی روحی به خدا متصل شود خدا می شود.»

یک هندی به اسم سوامی ویوکنانادا که آیین هندو را به غرب منتقل کرده گفته است:

همان طور که بعضی ادیان جهان می گویند انسانی که به خدایی شخصی بیرون از وجود خود اعتقاد نداشته باشد کافر است، ما می گوییم انسانی که به خود اعتقاد ندارد کافر است. از نظر ما کافر کسی است که به شکوه و مقام والای روح خود اعتقاد نداشته باشد.

صفحه ی 166 


_از زمان رنسانس انسان مجبور شد خود را به این موضوعات عادت بدهد که روی سیاره ای اتفاقی در فضایی لایتناهی زندگی می کند. هنوز هم مطمئن نیستم کاملا با این موضوع کنار آمده باشیم. اما از زمان رنسانس کسانی به این موضوع اشاره داشتند که تک تک انسانها جایگاهی مرکزی تر نسبت به گذشته پیدا کرده اند.

_ نمی فهمم.

_قبلا زمین کانون جهان بود. اما رنسانس اشاره کرد هیچ کانون مطلقی در جهان هستی نیست و بنابراین به تعداد آدمها کانون وجود دارد.


صفحه ی 258


دنیای سوفی

یاستین گوردر

ترجمه: مهرداد بازیاری

نشر هرمس


ادامه دارد ...

Je t'aime

دانلود کنید


D'accord, il existait
D'autres façons de se quitter
Quelques éclats de verre
Auraient peut-être pu nous aider
Dans ce silence amer
J'ai décidé de pardonner
Les erreurs qu'on peut faire
A trop s'aimer

D'accord, la petite fille
En moi souvent te réclamait
Presque comme une mère
Tu me bordais, me protégeais
Je t'ai volé ce sang
Qu'on aurait pas dû partager
A bout de mots, de rêves
Je vais crier

Je t'aime, je t'aime
Comme un fou, comme un soldat
Comme une star de cinéma
Je t'aime, je t'aime
Comme un loup, comme un roi
Comme un homme que je ne suis pas
Tu vois, je t'aime comme ça

D'accord je t'ai confié
Tous mes sourires, tous mes secrets
Même ceux dont seul un frère
Est le gardien inavoué
Dans cette maison de pierre
Satan nous regardait danser
J'ai tant voulu la guerre
De corps qui se faisaient la paix

Je t'aime, je t'aime
Comme un fou, comme un soldat
Comme une star de cinéma
Je t'aime, je t'aime
Comme un loup, comme un roi
Comme un homme que je ne suis pas
Tu vois, je t'aime comme ça

Je t'aime, je t'aime
Comme un fou, comme un soldat
Comme une star de cinéma
Je t'aime, je t'aime, je t'aime, je t'aime
Comme un loup, comme un roi
Comme un homme que je ne suis pas
Tu vois, je t'aime comme ça

Tu vois, je t'aime comme ça


Je t'aime

by Lara Fabian


گاهی یک آهنگی رو به یه زبان دیگه ای مثلا فرانسوی گوش می کنی و تصمیم می گیری که بری اون زبان رو یاد بگیری. تجربه ثابت کرده که زیاد این تصمیم رو جدی نگیری و عمل خاصی رو بر اساس اون انجام ندی، یادت باشه که این تصمیم یک جوگیری زود گذره که به خاطر ترکیب زیبای تلفظ اون زبان با موسیقی اتفاق افتاده و بعد از مدتی از بین میره! در غیر این صورت نتیجه ی نا خوشآیند این تصمیم یک مشت کتاب آموزش زبان مذکور خواهد بود که در کتابخونه ت نشسته ن و دارن خاک می خورن و تو همه ش نگاهشون می کنی و یاد تصمیم های نیمه کاره رها شده ت می افتی و حالت گرفته میشه!

من

فـیـلـمـــــ

من مادر هستم

هیس دخترها فریاد نمی زنند

خانه ی پدری

چ

شیار 143

...

زیاد اهل فیلم دیدن نیستم اما این لیستی از آخرین فیلم های ایرانی هست که دیدم و یک نکته ی مشترک در همه ی اونهاست. قبل از این که به این نکته اشاره کنم باید بگم که اصلا منظورم قضاوت کردن راجع به خوب و بد بودن این فیلم ها نیست چرا که من اصلا به اون شکل اهل فیلم و نقد و بررسی اون نیستم. فقط بعد از دیدن این فیلم ها و چندتا فیلم دیگه که اونها هم همین نکته ی مشترک رو داشتن به یک نتیجه ای رسیدم. همه ی این فیلم ها بسیار پر طرفدار و تاثیر گذار شناخته شدن. چرا که بعد از دیدن همه ی اون ها زنها بدون استثنا با چشمهای پف کرده و ریمل های پخش شده از در سینما خارج شدن و بعضن دیده شده که مردها هم قانون اصیل «مرد که گریه نمی کنه» رو شکستن و به علت عمق فاجعه ای که در هر یک از این فیلم ها به نمایش گذاشته شده به گریه افتادن. در اینکه همه ی این فیلم ها تونستن صحنه های تاثیر گذار داشته باشن شکی نیست. مثلا اون لحظه ای که الفت بعد از چندین سال باخبر میشه پسرش داره بر می گرده و با ذوق و شوق مثل دیوونه ها میاد تو کوچه که همه محله رو خبر کنه بدون شک یکی از تاثیرگذارترین لحظه های سینماست حتی برای کسی مثل من که هنوز معنی «پسر داشتن» رو درک نکرده. باز هم می گم اصلا نمی خوام از این مسئله انتقاد کنم امـــــــــــا واقعا فکر می کنم دیگه کافیه! ساختن فیلم هایی تا این حد سیاه و به عقیده ی من ناتورالیستی دیگه بسه! تاثیرگذاری یک فیلم فقط به این معنی نیست که اشک مردم رو دربیاره. چرا که مردم ما انقدر از بغض پر هستن که برای به گریه انداختنشون نیازی به این همه سناریو نوشتن نیست. من که هیچ وقت برای اینکه جلوی گریه م و بگیرم تلاشی نکردم و نمی کنم موقع دیدن این مدل فیلم ها هرچقدر هم که صحنه تراژیک باشه یه حس تازه ای در من بوجود میاد که وادارم می کنه جلوی بغض کردن و گریه کردنم رو بگیرم! نمی دونم این حس دقیقا از کجا سرچشمه می گیره اما فکر می کنم واقعا دیگه بسه! نشون دادن  فاجعه های زندگی به مردمی که بهتر از هرکسی عمق این فاجعه ها رو درک کردن چرا که هر کدوم به نوعی با اونها درگیر هستن به نظر من ضرورتی نداره، اون هم در این مقیاس وسیع که از هر ده تا فیلمی که می بینی هفت تاش این طوری ِ . شاید بهتر باشه به جای ساختن فیلم هایی که مردم بعد از دیدن اون فقط می تونن گریه کنن فیلم هایی بسازیم که مردم رو به فکر کردن وادار کنیم. فیلم های امیدوار کننده ای که به مردم بگه از بین این همه سیاهی که وجود داره یک راهی هم برای رسیدن به سپیدی هست اگر بخوایم، اگر برای پیدا کردن اون راه تلاش کنیم. وگرنه در وجود داشتن سیاهی که شکی نیست. به همه ثابت شده نیازی نیست به تصویر بکشیمش. مردمی که توی مذاب خونه دارن عکسی از تصویر آتیش به دیوار خونه شون آویزون نمی کنن. باز هم می گم نمی خوام ارزش هنری این فیلم ها رو زیر سوال ببرم چرا که هیچ تخصصی در نقد فیلم ندارم فقط به عنوان یک تماشاگر ترجیح میدم تعداد «شهر موش ها» هایی که می بینم خیلی خیلی بیشتر از اینگونه فیلم ها باشه. ترجیح میدم یه تابلو از قطب جنوب به دیوار خونه م بزنم!!

من

عالم مُثُل

راهی به بیرون از تاریکی غار

افلاطون برای توضیح نظریه اش از یک تمثیل استفاده می کند. به این تمثیل می گویند تمثیل غار. سعی می کنم این نظریه را با کلمات خودم بازگو کنم. تصور کن چند نفر در یک غار زیرزمینی زندگی می کنند. آنها پشت به دهانه ی غار نشسته اند و دست و پاهایشان بسته است، به طوری که فقط می توانند دیوار غار را ببینند. پشت سرشان دیوار بلندی فرار دارد و پشت این دیوار انسانهایی در رفت و آمدند. آنها پیکره های مختلفی در دست دارند که باعث پدید آمدن شکلهای مختلف روی دیوار می شود. چون پشت این پیکره ها آتش به پاست، سایه های لرزانی روی دیوار به وجود می آید. در نتیجه تنها چیزی که غارنشین ها می بینند این نمایش سایه هاست. آنها از بدو تولد به این صورت نشسته اند و طبیعی است که این سایه ها را تنها موجودات جهان می دانند. حالا تصور کن یکی از این غار نشین ها خودش را از اسارت غار آزاد کند. از خودش می پرسد این همه تصویر روی دیوار از کجا می آید. فکر می کنی وقتی به سمت پیکره های پشت دیوار برگردد چه اتفاقی می افتد؟ طبیعتا قبل از هر چیز نور شدید بیرون چشمش را می زند. همین طور نگاه کردن به پیکره های شفاف و روشن بیرون هم باعث آزار چشمش می شود، چون تا آن لحظه فقط سایه های آنها را دیده است. اگر خودش را از دیوار بالا بکشد و آتش را پشت سر بگذارد، بالاخره به طبیعت می رسد که چشمش را بیشتر می زند. اما بعد از مالیدن چشمهایش تحت تاثیر زیباییهای طبیعت قرار می گیرد. برای اولین بار رنگها و تصویرهای واضح را می بیند. حیوانها و گل و گیاههای واقعی را می بیند و متوجه می شود که سایه های درون غار انعکاس پرعیب و نقصی از پدیده های واقعی بوده است. دوباره از خودش می پرسد که تمام این حیوانها و گلها از کجا آمده اند. بعد چشمش به خورشید آسمان می افتد و می فهمد خورشید است که به تمام حیوانها و گلهای طبیعت جان می دهد. درست به همان صورت که آتش غار باعث به وجود آمدن سایه های غار شده بود.

حالا این غارنشین خوش شانس می تواند بدود و بابت به دست آوردن مجدد آزادی اش خوشحالی کند. اما یاد تمام کسانی می افتد که در غار اسیرند و برای همین به آنجا بر می گردد. به محض اینکه می رود داخل غار، تلاش می کند تا بقیه ی غارنشین ها را متقاعد کند که سایه های روی دیوار تنها کپی های ناقص و لرزانی از چیزهای واقعی اند. اما هیچ کس حرف او را باور نمی کند. آنها به دیوار غار اشاره می کند و می گویند چیزی که می بینند تنها چیزی است که وجود دارد. و بالاخره او را می کشند. 

نکته ای که افلاطون در تمثیل غار خود به آن می پردازد سلوک فیلسوف از تصورات غیر واضح به ایده های واقعی است که در پی پدیده های طبیعی نهفته است. او سقراط را کسی می داند که به دست غار نشین ها کشته شده است چون سقراط به تصورات همیشگی آنها خدشه وارد کرده بود و قصد داشت راه رسیدن به بصیرت واقعی را نشان بدهد. به این ترتیب تمثیل غار تصویری از تهور فیلسوف و تعهد او به تعلیم شناخته شده است. 


ادامه دارد ...


صفحه ی 109

دنیای سوفی

یاستین گوردر

ترجمه مهرداد بازیاری

نشر هرمس


این کتاب خط به خطش دوستداشتنی ِ ولی فعلا برای امروز همین کافیه. تا بعد...

من

:)

فراموشم مکن هرگز

فراموشت نخواهم کرد

تو در من آتشی هستی

که خاموشت نخواهم کرد


 به یاد آقای قدس دبیر هندسه ی پیش دانشگاهی م که این شعر رو اولین بار از زبان ایشون شنیدم  و تا امروز به یادم مونده :) نمی دونم شاعرش کیه. سر فرصت تو گوگل پیداش می کنم!

معمولا با یک خرمگس چه می کنند؟!!

هراکلیتوس به این موضوع اشاره داشت که جهان همیشه محل اضداد است. اگر هیچ وقت بیمار نمی شدیم نمی توانستیم مفهوم سلامتی را درک کنیم. اگر هیچ وقت گرسنه نمی شدیم نمی توانستیم از سیر شدن لذت ببریم. اگر هیچ وقت جنگ نبود ارزش صلح و آرامش را نمی دانستیم و اگر هیچ وقت زمستان نمی شد نمی توانستیم بهار را درک کنیم. 

هراکلیتوس عقیده داشت خیر و شر در نظام هستی ضروری است. اگر تعامل دائمی اضداد وجود نداشته باشد جهان نابود خواهد شد.

صفحه ی 41


خرافات. راستی این کلمه عجیب نیست؟ اگر کسی به مسیحیت یا اسلام اعتقاد داشته باشد می شود به او گفت مومن. اما اگر کسی به اخترگویی یا جمعه ی سیزدهم معتقد باشد فورا به او می گویند خرافاتی.

کی حق دارد به باورهای دیگران بگوید خرافات؟

صفحه ی 61


سقراط دقیقا با نادان نشان دادن خودش آدمها را وادار می کرد به عقلشان مراجعه و از آن استفاده کنند سقراط می توانست تظاهر به نادانی کند یا خودش را بیش از حد نادان جلوه بدهد. این حرکت سقراط را «طنز سقراطی» می نامیم.

.

.

آتن یک اسب تنبل است و من خرمگسی هستم که سعی در بیدار کردن و به حرکت درآوردنش دارد. (سوفی، معمولا با یک خرمگس چه می کنند؟ می توانی جوابم را بدهی؟)

صفحه ی 81


فیلسوفی رومی به اسم سیسِرون چندیدن سال بعد گفت که سقراط فلسفه را از آسمان به زمین آورد و به شهر و داخل خانه ها کشاند و آدمها را مجبور کرد درباره ی زندگی و آداب و رسوم و خیر وشر فکر کنند.

صفحه ی 83


سقراط عقیده داشت که یک ندای الهی هدایتش می کند. و همین وجدان است که به او می گوید چه چیزی درست است. او می گفت هرکس بداند چه چیزی درست است درست عمل می کند. هرکس هم کار درست انجام بدهد انسان درستی می شود. به این علت عمل بد انجام می دهیم که بیشتر از این نمی دانیم. بنابراین ارتقای دانش خیلی مهم است. بر همین اساس سقراط سخت دنبال این بود که تعریفهای واضح و ساده ای از حق و باطل پیدا کند. او بر خلاف سوفسطایی ها عقیده داشت تشخیص حق و باطل از عقل و شعور سرچشمه می گیرد نه از جامعه.

سوفی شاید آخرین جمله به نظرت تا اندازه ای پیچیده و بغرنج بیاید. دوباره سعی می کنم. سقراط عقیده داشت کسی که برخلاف اعتقاداتش عمل کند محال است خوشبخت بشود. و کسی که می داند چطور به خوشبختی می رسد در آن راه تلاش می کند. بنابراین هرکس بداند چه چیزی درست است درست عمل می کند. چون طبیعتا همه ی انسانها آرزوی خوشبختی دارند.

صفحه ی 86


ادامه دارد ...


کتاب: دنیای سوفی

نویسنده: یاستین گوردر

ترجمه: مهرداد بازیاری

نشر هرمس


یکی از جالب ترین کتاب هایی که تا به حال خوندم . به همه ی علاقه مندان فلسفه که مثل من چیز زیادی از فلسفه نمی دونن و می خوان شروع کنن توصیه می کنم این کتاب رو بخونن و در کنارش به کتاب «داستان فلسفه» نوشته ی برایان مگی هم رجوع کنن. خوندن این کتاب با اینکه حجم خیلی زیادی نداره اما زمان زیادی لازم داره به این جهت که نمیشه شبی صد صفحه ش رو بخونی. باید آروم آروم بخونی و بذاری تو مغزت ته نشین بشه و بعد دوباره ادامه ش بدی. حتی خیلی جاها باید نت برداری و دوباره به عقب برگردی و کلا شبیه کتاب های درسی باید باهاش برخورد کنی. کاش کتاب های درسی ما هم تا این اندازه جامع و مفید و به زبان ساده بود و دو کلام حرف حساب به ما یاد می داد!

من