تا آگاه نشده اند، هیچگاه عصیان نمی کنند، و تا عصیان نکنند، هیچگاه آگاه نمی شوند.
صفحه ی74
«این کار را نمی توانند بکنند. تنها چیزی است که نمی توانند بکنند. می توانند آدم را وادار به گفتن هرچیزی بکنند، اما نمی توانند وادارش کنند که باورش کند. نمی توانند به درون وارد شوند.» وینستون اندکی امیدوار گفت:«نه، نه. کاملا درست است. نمی توانند به درون آدم وارد شوند. اگر بتوانی احساس کنی که انسان ماندن ارزش دارد، حتی اگر نتیجه ای هم از پی نداشته باشد، آن ها را شکست داده ای.»
صفحه ی 166
از عضو حزب انتظار می رود که ذره ای عاطفه شخصی نداشته باشد و دمی از شور و شوق آسوده نباشد. قرض بر این است که مالامال نفرت دیوانه وار از دشمنان خارجی و خائنان داخلی، و مالامال شوق به خاطر پیروزی پشت پیروزی باشد و در برابر قدرت و حکمت حزب خاکسار و متواضع.
صفحه ی 208
کتاب: 1984
نویسنده: جورج اورول
ترجمه: صالح حسینی
انتشارات: نیلوفر
... آدم ها گاهی به قدری تنها و غمگین میشن که برای فرار از این حس ها هر کاری می کنن. آدم ها عجیبن. هر کدوم دنیای متفاوتی دارن. فقط یه چیزی کاملا مشخصه و اونم اینه که هیچکدوم «قهرمان» نیستن. هر وقت دیدی داری از یک آدم تو ذهنت قهرمان می سازی احساس خطر کن! آدم ها سیاه و سفیدن. همه شون. بعضی ها ممکنه توهم سیاه بودن داشته باشن، بعضی ها توهم سفید بودن، ولی واقعیت اینه که قهرمانی وجود نداره. آدم مطلقی وجود نداره. اگه دنبال آرامش هستی عاشق آدم ها باش با همه ی سیاهی هایی که دارن. منتظر یک آدم سفید نباش که دلت و ببره!چون تو هم برای هیچ کس سفید نیستی. نه تو یک قهرمانی، نه از بین بقیه ی آدم ها قهرمانی درمیاد! هر وقت دیدی کسی داره واست به یک »قهرمان» تبدیل میشه هر چه سریع تر کارزار و ترک کن!
بخشی از یادداشت ها ی روزانه ی من
بیست و ششم بهمن نود و چهار
یازده شب
درختی بودم ایستاده در برابر طوفان،
کبریت بی خطر شدم،
و سیگار زنی را در آشپزخانه ی کوچکش روشن کردم،
که از درخت
تصویری میان قاب پنجره در خاطر داشت.
زن
شعله ام را فوت کرد
و حادثه با ابعاد کوچکتری تکرار شد
طوفان
و برگ هایم؛
خاطرات پیش پا افتاده ی پاییز
طوفان
و شاخه هایم؛
خاطرات شکست های غم انگیز
طوفان ...
و دیگر حتی کلاغی،
برای روزهای پیری و کوری ام نمانده است.
درختی بودم ایستاده در برابر طوفان
که یک شب از ترس
به شاخه های خودم گیر کردم و خشکم زد
و دست های بلند بادی مست
پنجره ها را
میان من و آدم ها بست.
شعر: طوفان
کتاب: کلاغمرگی
از: لیلا کردبچه
خوب که چه؟ چه فرق می کند؟ هرچه می خواهد بشود. مرگ، بله مرگ! آن ها هیچ یک از حال من خبر ندارند و نمی خواهند خبر داشته باشند. کک شان نمی گزد. سرشان گرم است. کیف شان را می کنند. پیانوشان را می زنند. (از پشت در بسته دمدمه ی گفت و گو و ترجیع بند آواز را می شنید.) بی خیال اند. ولی آن ها هم می میرند. چه قدر احمق اند. من زودتر می میرم. آن ها دیرتر. ولی آن ها هم از این بلا معاف نمی مانند. خوشحال اند. یابوها!
صفحه ی 61
... تلخ ترین رنج ایوان ایلیچ آن بود که هیچ کس آن جور که او می خواست غم او را نمی خورد. او گاهی بعد از رنجی طولانی بیش از همه چیز دلش می خواست که (گرچه از اقرار به این معنا شرم داشت) کسی برایش مثل طفل بیماری غم خواری کند. دلش می خواست مثل طفلی که ناز و نوازشش می کنند رویش را ببوسند یا برایش اشک بریزند و دل داری اش بدهند. او می دانست که شخص مهمی است و ریشش رو به سفیدی است و به همین علت چنین آرزویی بی جاست. با این همه این خواهش دلش بود.
صفحه ی 75
مرگ ایوان ایلیچ
لیو تالستوی
ترجمه: سروش حبیبی
نشر چشمه
دنیا یک تئاتر است: این فرضیه طبعا فرضیه ی دیگری را هم به دنبال خود می آورد که آن را در مرز دیگری از وجود قرار می دهد. همان فرضیه ای که «کالدرون» عنوان یکی از کمدی های خود قرار داده و آن چنین است: «زندگی رویا است» دیالکتیک پیچیده ای است از بیداری و خواب، از واقعیت و خیال و از عقل و جنون که سرتاپای اندیشه ی دوران باروک را در می نوردد. به دنبال سرگیجه ی کیهان شناختی که کشف «دنیای نو» ایجاد کرده و سبب شده است که «مونتنی» بگوید: «دنیای ما دنیای دیگری را پیدا کرد. و چه کسی می تواند بگوید که آیا این اولین و آخرین برادر دنیای ماست؟» نوعی سرگیجه ی فلسفی نیز آغاز می شود که به منزله ی آستر درونی است. آنچه ما واقعیت می شماریم شاید وهم و خیال است، اما چه کسی می داند که آنچه ما وهم و خیال می شماریم، واقعیت نباشد؟ آیا جنون صورت دیگری از عقل نیست؟ و رویا زندگی نسبتا موقتی نیست؟ ... «من» هشیار ما چنان عجیب و دیوصفت جلوه می کند که ممکن است محصول یک رویا باشد. شاید وجود ما همان سان قابل پشت و رو شدن است که در شعر شاعران باروک می بینیم.
صفحه ی59
بخشی از مقاله ی «دنیای پشت و رو» نوشته ی ژرار ژنت پژوهشگر ساختارگرای فرانسوی
مکتب های ادبی
رضا سید حسینی
کُره، نه از شیشه
بلکه فراتر از شیشه ی درخشان
فراتر از شیشه ی شکننده
فراتر از شیشه ی کدر
من وهم کوتاهی هستم از باد
من گلم، اما گل هوا
ستاره ام، اما از آب دریا،
بازی زرین طبیعت،
افسانه ی سرگردان و رویای کوتاه،
قطره ام، اما پر شکوه تر
گل و لایم، اما خوشبخت تر
سرگردانم و جست و خیز کنان ...
من مجموعه ای از رنگ هایم
از برف ها و گل ها
از آب ها و هوا و آتش ها
پر نقش و نگار و جواهرنشان و زرین
من ... آه، من هیچ نیستم.
حباب
ریچارد کراشو
(نمونه ای از آثار دوره ی باروک)
In a world where everyone struggles to survive whatever the cost, how could one judge those people who decide to die? No one can judge. Each person knows the extent of their own suffering or the total absence of meaning in their lives.
page 14
"It's cold, but a lovely morning all the same."said Zedka. "Oddly enough I never used to suffer from depression on cold, grey days like this. I felt as if nature was in harmony with me, that it reflected my soul. On the other hand when the sun appeared, the children would come out to play in the streets, and everyone was happy that it was such a lovely day, and then I would feel terrible, as if that display of exuberance in which I could not participate was somehow unfair."
page 38
شوپنهاور جدا از دنیا نفرت داشت. قلمرو طبیعت حیوانی از نظر او به طور وصف ناپذیری ترسناک بود؛ اغلب جانوران در آن با شکار و خوردن سایر جانوران زندگی می کنند و بدین ترتیب هر روز و هر لحظه، هزاران جانور تکه تکه یا زنده خورده می شوند. آن تصور رایج عامیانه مبنی بر «طبیعت سرخ خون آلود در چنگ و دندان درنده ی خونخوار» به معنای واقعی کلمه، حقیقتی خونین است. از دید شوپنهاور جهان بشری هم بسیار شبیه آن بود. خشونت و بی عدالتی همه جا را فراگرفته است. زندگی فردی هر کس مصیبت نامه ای بی معنی است که با مرگ اجتناب ناپذیر به پایان می رسد. در تمام مدت عمرمان، بنده ی خواست های خود هستیم تا جایی که به محض ارضا شدن یک خواهش، خواهش دیگری جان آن را می گیرد. و بدین ترتیب دایما در حالت نارضایی به سر می بریم و اصلا همین وجود ما، خود سرچشمه ی رنج ما است. شوپنهاور را بزرگترین فرد بدبین در میان فلاسفه می دانند، همان سان که اسپینوزا را بزرگ ترین وحدت وجودی و لاک را بزرگ ترین آزادی خواه (لیبرال) می دانند. او سیاه ترین دیدگاهی را داشت که ممکن است کسی نسبت به هستی انسانی داشته باشد بدون آنکه دیوانه شود. در واقع، همان طور که می توان انتظار داشت، او از چنین دیدگاهی نوعی لذت تلخ و بیمارگونه می برد.
با این همه، از دید شوپنهاور یک راه وجود دارد که از آن می توانیم موقتا از رنج اسارت در این سیاه چال تیره و تار دنیا رها شویم و آن، راه هنر است. در نقاشی، مجسمه، شعر، نمایش و از همه بالاتر، موسیقی است که این شکنجه ی بی رحمانه ی مستمر امیال و خواهش های خودمان که در سراسر عمر ادامه دارد، موقتا آرام می گیرد و ناگهان خودمان را فارغ از رنج های هستی می یابیم. برای لحظه ای خودمان را در ارتباط با چیزی حس می کنیم که خارج از دنیای تجربی، در نظام هستی کاملا متفاوتی قرار دارد؛ به معنای واقعی کلمه احساس رهایی و به کلی خارج شدن از قید زمان و مکان را تجربه می کنیم، و همین طور هم از وجود خودمان و حتی از این جسم مادی که بدن ما است.
داستان فلسفه
برایان مگی
ترجمه: مانی صالحی علامه
نشر آمه