تا نظر شما چه باشد؟

در کودکی ...


در کودکی نمی دانستم که باید از زنده بودن خوشحال باشم یا نباشم! چون هیچ موضع گیری خاصی در برابر زندگی نداشتم!

فارغ از قضاوت های آرتیستیک در رنگین کمان حیات ذره یی بودم که می درخشیدم! آن روزها میلیون ها مشغله ی دل گرم کننده در پس انداز ذهن داشتم! از هیآت گل ها گرفته تا مهندسی سگ ها٬ از رنگ و فرم سنگ ها گرفته تا معمای باران ها و ابرها٬ از سیاهی کلاغ ها گرفته تا سرخی گل انار٬ همه و همه دل مشغولی های شیرین ساعات بیداری ام بودند! به سماجت گاوها برای معاش٬ زمین و زمان را می کاویدم و به سادگی بلدرچین سیر می شدم.

گذشت ناگزیر روزها و تکرار یکنواخت خوراکی های حواس٬ توقعم را بالا برد! توقعات بالا و ایده های محال مرا دچار کسالت روحی کرد و این در دوران نوجوانیم بود! مشکلات راه مدرسه٬ در روزهای بارانی مجبورم کرد به خاطر پاها و کفش هایم به باران با همه ی عظمتش بدبین شوم و حفظ کردن فرمول مساحت ها٬ اهمیت دادن به سبزه قبا را از یادم برد! هرچه بزرگتر شدم به دلیل خوخواهی های طبیعی قراردادهای اجتماعی از فراغت آن روزگار طلایی دور و دورتر افتادم!

این روزها و احتمالا تا همیشه٬ مرثیه خوان آن روزها باقی خواهم ماند! تلاش می کنم به کمک تکنیک بیان و با علم به عوارض مسموم زبان٬ آن همه حرکت و سکون را بازسازی کنم و بعضا نیز ضمن تشکر و سپاس از همه ی هم نوعان زحمت کش ام که برایم تاریخ ها و تمدن ها ساخته اند گلایه کنم که مثلا چرا باید کفش هایمان را به قیمت پاهایمان بخریم و چرا باید برای یک گذران سالم و ساده٬ خود را در بحران های دروغ و دزدی دیوانه کنیم!

چرا باید زیبایی های زندگی را فقط در دوران کودکی مان تجربه کنیم حال آن که ما مجهز به نبوغ زیباسازی منظومه هاییم! در مقایسه با آن ظلمات سنگین و عظیم نبودن٬ بودن نعمتی است که با هر کیفیتی شیرین و جذاب است!

بدبینی های ما عارضه های بد حضور و ارتباطات ماست! فقر و بیماری و تنهایی مرگ ما٬ هیچ گاه به شکوه هستی لطمه نخواهد زد! منظومه ها می چرخند و ما را با خود می چرخانند!

ما٬ در هیآت پروانه ی هستی٬ با همه ی توانایی ها و تمدن هامان شاخکی بیش نیستیم! برای زمین هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد! یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست! اگر رد پای دزد آرامش و سعادت را دنبال کنیم سرانجام به خودمان خواهیم رسید که در اتنهای هر مفهومی نشسته ایم و همه ی چیزهای تلنبار مربوط و نامربوط را زیر و رو می کنیم! به نظر می رسد٬ انسان آسانسورچی فقیری است که چرخ تراکتور می دزدد! البته به نظر می رسد! تا نظر شما چه باشد؟

حسین پناهی


کتاب: به وقت گرینویچ

 


نظرات 3 + ارسال نظر
پرستو شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:43 ب.ظ http://www.parvaz87.persianblog.ir

من دیوونه ی حسین پناهی ام ! دوست داشتنی ترین کودک دنیا !
می شه مشخصات کتاب رو بگی ؟ منظورم انتشارات و سال چاپ شه !
می خوامممممممممم ....

جلال مقدم دوشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 04:47 ب.ظ

خیلی زیبا بود

بذار منم یه کتاب بهت معرفی کنم. هرچند به احتمال زیاد خوندی.
کتاب قلعه حیوانات نوشته ی یوری اورول
اگر نخوندی پیشنهاد می کنم حتما بگیر و بخون. اگر خوب شناخته باشمت مطمئنم خوشت میاد ...

این کتاب رو استاد ترجمه مون یه ترم معرفی کرد که بخونیم و روی ترجمه ش کار کنیم ولی چون درس بود من نخوندم!!!!!!!
کتابش رو دارم هنوز. می خونم سر فرصت. مرسی

بهروز سه‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:23 ب.ظ

خدا بیامرزدش در کودکی بسیار به کاراش خندیدم ولی بعد از مرگش و هر وقت که گوشه ای از سخنانش رو میخونم اشک تو چشام حلقه میزنه.
توصیه آقای مقدم رو جدی بگیر کتاب های اورول رو از دست نده.من مزرعه حیواناتش رو چند بار خوندم ولی باز هم فرست گیر بیارم میخونم! یه کتاب دیگه هم داره به نام ۱۹۸۴ به نظر من از مزرعه حیوانات عمیقتره.

مرسی ی ی ی می خونمشون حتما بذارین این درسهای لعنتی تموم شه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد