در زندگی زخمهایی هست که ...

کتـــــــــــــــــــــــــــــــــــابهـــــــــــــای تـــــــــــــــــــازه

سگ ولگرد  تالیف صادق هدایت در ۱۳۶ صفحه

بقطع وزیری حاوی هشت داستان کوتاه

صادق هدایت بی شبهه از زبردست ترین نویسندگان معاصر ایران بشمار میرود و میتوان گفت که در نوشتن داستانهای کوتاه از همه کس استاد تر است. سگ ولگرد که از هشت داستان کوتاه فراهم آمده است و در این اواخر منتشر شده بیستمین اثر این نویسنده ی تیزبین و چیره دست است و امیدواریم که باز هم بتواند آثار فراوان و گرانبهای دیگری بادبیات معاصر ایران تقدیم دارد.

هدایت مانند همه ی هنرمندانی که بکار خود ایمان دارند وقتی دست به کار نویسندگی زد که این کالا خریداری نداشت کتابهای او که بشماره ی معدود بخرج خودش بچاپ میرسید جز چند نسخه در ایران و چند نسخه در بیرون ایران فروخته نمیشد. هدایت هم میتوانست مانند بسیاری از نویسندگان دیگر در آثار خود ذوق عوام یا خواص کم ذوق تر از عامه را در نظر بگیرد و بهره ی مادی و شهرت عمومی کسب کند اما نخواست و کار خو را چنانکه آغاز کرده بود دنبال کرد. امروز کم کم قدرش آشکار میشود و فردا تاریخ ادبیان ایران مقامی را که شایسته است باو خواهد داد.

بیشتر داستانهای هدابت تصویر های زنده و حقیقی از افراد طبقات مختلف اجتماع است. این افراد اگرچه متعدد و مختلفند اغلب در یک امر اشتراک دارند و آن بدبختی و درماندگی است. ممکن است بنویسنده ایراد کنند که بد بین است اما آنجا که بدی هست کورانند که بد بین نیستند. بدبینی هدایت نشان پاکدلی و مهربانی او نسبت به انسان است. برهان این مدعا آنکه میان اشخاص داستانی او کمتر کسی است که در خواننده نفرت ایجاد کند. این اشخاص خرافاتی مجنون٬ جبری و قدری٬ شهوت پرست٬ طماع٬ بدبخت٬ درمانده و ستمدیده اند اما خواننده به پستی یا بدبختی ایشان رحم می آورد.

شیوه ی بیان هدایت بیافتن تعبیرهای دقیق و اوصاف زیبای مبتکرانه ممتاز است. هیچ وصفی در آثار او سرسری و متعارفی نیست. اما گاهی سهل انگاری نویسنده در پرداختن عبارت و مراعات قواعد زبان وجب تاسف می شود هرچند این نقص جزئی در مقابل کمال و زیبایی بیان او بسیار ناچیز است.

سزاوار است که آثار این نویسنده هنرمند با دقت و تفصیل بیشتر مورد بحث و انتقاد قرارا گیرد و ما امیدواریم در شماره های آینده سخن در این باب گفتگو کنیم.

صفحه ی ۵۵۲



سخن مجله ی ماهانه ی ادبی٬ علمی٬ اجتماعی/ دوره ی اول خرداد ۱۳۲۲ - مهرماه ۱۳۲۳


نکته ای که به نظرم جالب اومد و باعث شد این مطلب رو اینجا بنویسم این بود که این مطلب زمانی نوشته شده که صادق هدایت زنده بوده. نویسنده ی این مطلب وقتی داشته این رو می نوشته نمی دونسته چه آینده ای در انتظار هدایت ئه! جالب نیست!!

عاشق باش

بگذار بیداد کنند٬ تو بکوش

بگذار هشیار شوند٬ تو بنوش!

بگذار انبار کنند٬ تو ببخش

شعله ی تو تار کنند٬ بدرخش

بگذار مجنون باشند٬ تو بدان!

بگذار فریاد کنند٬ تو بخوان

بگذار ویرانه کنند تو بساز

فتنه به کاشانه کنند٬ بنواز

بگذار تا جنگ کنند٬ صلح بیار

مزرعه بیرنگ کنند٬ رنگ بیار

بگذار بر دار کنند٬ ساز بزن!!

بگذار دیوار کنند٬ بال بزن!

بگذار نیرنگ کنند٬ صادق باش

دل را از سنگ کنند٬ عاشق باش

من ٬ ۱۹ آبان ۱۳۸۹


وزن و قافیه اش رو زیاد دوست نداری؟!

من هم زیاد دوستشون ندارم! :(

گریه ی آسمان

آسمان پر ستاره

داره ابر و ماه و خورشید

من می خواهم که روزی

با هواپیمای خوبی بروم به آسمان

من دوست دارم که

با پرهای خودم به آسمان بروم

روزی در مدرسه

آسمان گریه می کرد

دور چاه مدرسه

اشکهای آسمان پر شده بود

آسمان خوبمان

با ما قهر کرده بود

من ٬ ۱۳۷۶

کودکانه!

 چند روز پیش با فائزه گفتمان می کردم که یاد شعرهای دوران طفولیتم افتادم!!

 

مادر من مهربونه             دلم براش می خونه 

لالا لالا گل پونه               لالا لالا نور خونه 

مادر جونم دوست دارم     همیشه پیشت می مونم 

چونکه مادر برای من        زحمت زیاد میکشه     

همش لباس میدوزه        دلم براش می سوزه 

هیچکس مادر نمیشه      دوسش دارم همیشه 

من٬ سال ۱۳۷۶  

 

کلاس اول بودم!   می خندی؟ بی ادب! 

منتظر بقیه ش باشید! :)))))))

چرا پشیمان نشود آنکه چیزی ساخت؟

سنمار: راه درازی بود و فرصتی در آن

تا بدانم چه سخت می میرم.

ای شما که مرا خوش نداشتید

صدای استخوانهایم در گوش شما خوش بود؟

یکی: (فریاد می کند) چرا پشیمان نشود هر آنکه نیکی کرد؟

دیگری: (فریاد می کند) چرا پشیمان نشود آنکه چیزی ساخت؟

آن دیگری: (فریاد می کند) چرا پشیمان نشود آنکه اندیشید؟

سنمار: گفتم اگر زندگی از سر گیرم

و باز بدانم مرگم از آن بالاست، که خود می سازم

مرگی - چهل مردن!

و در هر آجر اگر صدای استخوانهای خویش می شنوم

باز خورنقی می سازم هر چه بلندتر!

به بلندی روح آدمی!

نمایشنامه: مجلس قربانی سنمار/ نویسنده: بهرام بیضایی



غنچه های خار

آفتاب دستان گرمش را  

به  شیشه های سرد پنجره می کشد. 

و پهن می شود روی فرش٬ 

و بوسه می زند به لب گلهای قالی.

 

چشمهایم را تنگ می کنم. 

و خیره می شوم به ناامیدی گلدانهای خالی 

که در قلب خاکی و پر سکوتشان 

خاطرات شمعدانی ها را ورق می زنند. 

 

و گوش می کنم  

به بی صدایی حیاط٬ 

که گاهی ناله ی فریادوار کلاغی آن را می لرزاند. 

 

از قدم های بی صدای پاییز شماره برمی دارم. 

از نفسهای نسیم٬ 

که با هر بازدم برگ زردی را می رقصاند٬ شماره برمی دارم.

 

گوش می کنم به ناله های نبضم

و چشم می دوزم به خلوت دستهای منتظرم.  

و فکر می کنم به این انتظار ساده و پوچ! 

غنچه های خار در وجود خالی ام جوانه می زنند. 

 

حجم خسته ام را در برابر خورشید می کارم. 

و از پرپر شدن گلهای تاریک قالی 

که در سیاهی سایه ام ٬خاموش٬ می گریند٬ 

آرام می شوم.

 

من به این عشق پاییزی 

و غوغایش در سکوت٬ 

و پروازش در نور 

ظالمانه رشک می برم. 

و غنچه های خار در وجود خالی ام جوانه می زنند. 

 

من٬ ۱۷ مهر ۱۳۸۹

حفره ی عشق رو با تماس نمی شه پر کرد...

قربان٬ ماهان می گه اختیار وقتی معنا داره که نظمی در کار باشه و شما بتونید نتیجه ی کارتون رو پیش بینی کنید. [مکث.] ماهان می گه وقتی هیچ چیز رو نشه پیش بینی کرد٬ معنی ش اینه که وقتی شما کاری رو انجام م یدید نیروهای دیگه ای به جای شما تنیجهی کارها رو تعیین می کنند؛ و این دقیقا یعنی بی نظمی. به تعبیر خودش٬ یعنی دویدن در میدان مین اون هم در تاریکی مجض. به همین خاطره که او به این نتیجه رسیده که اختیار تابع نظمه و تا نظمی نباشه٬ اختیار هم معنای روشنی نداره. 

صفحه ی ۲۵


قربان توی یک کتاب خوندم. توی یه کتاب کوچیک. اون جا نوشته بود اگه دریچه های دانستن رو مسدود کنیم رستگار می شیم. نوشته بود همه ی نکبتی که ما دچارش هستیم از توی همین دریچه ها می آد تو. 

صفحه ی ۳۹


امروز کشف مهمی کردم.این کشف محصول سه ماه تفکر و تآمل و مراقبه است. من به طرز غریبی٬ که این کلمات هرزه هرگز نمی توانند بگویند چه قدر٬ از این کشف هیجان زده ام. آن قدر که دلم می خواهد بروم بالای ساختمان این جا و فریاد بکشم. من امروز دریافتم که سرانجام همه ٬ بی گمان همه و بدون هیچ استثنایی٬ خواهیم مرد. من امروز این واقعیت را٬ این یقین یگانه و یکتا را٬ که بی تردید و تا صد سال دیگر هیچ اثری از ما هنرپیشه های سینما٬ فوتبالیست ها٬ نویسنده ها٬ خواننده ها٬ فیلسوف ها٬ ملکه های زیبایی٬ قاضی ها٬ محکوم ها٬ رئیس جمهورهای دنیا٬ عاشق ها٬ معشوق ها٬ سیاه ها٬ سفیدها٬ زردها٬ سرخ ها٬ و هر کس که فکرش را بکنید بر روی زمین نخواهد بود٬ از عمق جان دریافتم. من از این حقیقت٬ از این عدالت محض٬ از این تنها عدالت مطلق هستی که هیچ عدالتی به وضوح و شفافیت و شکوه و قطعیت و معناداری آن نیست٬ از این که تنها تا صد سال٬ فقط تا صد سال دیگر حتا یک نفر از ما شش میلیارد آدمی که حالا مثل کرم روی این تل خاکی در هم می لولیم  وجود نخواهیم داشت٬ به طرز به شدت سکر آوری خوش حالم. 

صفحه ی ۴۱


گفتم که تماس بیهوده ست. گفتم که حفره ی عشق رو با تماس نمی شه پر کرد. 

صفحه ی۴۲ 

 

کتاب: دویدن در میدان تاریک مین/نمایشنامه در چهار پرده/ نویسنده: مصطفی مستور

تو از دیروز فرورفته ای٬در کلمه ای انگار٬در شین٬در قاف٬در نقطه

یارو را که دیدم بهش گفتم:« از نظر من تو یه تخته کم نداری. یعنی هیچ کدوم از ما یه تخته کم نداریم و اگه قرار باشه کسی یا چیزی توی این دنیا یه تخته ش کم باشه به نظر من خود این دنیای عوضی یه. دنیای عوضی با قانون های عوضی ترش. وقتی دنیا یه تخته ش کم باشه٬ اون وقت هر اتفاقی ممکنه مبیفته.» 

صفحه ی ۲۲ ٬چند روایت معتبر درباره ی کشتن


تا حالا هزار بار به خودم گفته ام میلیون ها نفر هستند که از هم طلاق گرفته اند٬ تو هم یکی مثل آن ها. آسمان که به زمین نیامده است؟  اما بعد فوری احساس کرده ام که حتی اگر آسمان به زمین نیامده باشد٬ اما فاصله ی زمین و آسمان بدجوری کم شده است. آن قدر کم که احساس خفگی می کنم. 

صفحه ی ۴۰ ٬ چند روایت معتبر درباره ی خداوند


سال ها است به این نتیجه رسیده ام که خوشبخت ترین آدم ها - اگر اصلا توی این خراب شده آدم خوشبختی وجود داشته باشد - کودکان هستند و پیرزن های بی سواد. 

صفحه ی ۴۴ ٬چند روایت معتبر درباره ی خداوند


حرف که میزنی/ از هراس طوفان/ زل می زنم به میز/ به زیر سیگاری/ به خودکار/تا باد مرا نبرد به آسمان. /لبخند که می زنی/من - عین هالوها - زل می زنم به دست هات / به ساعت مچی طلایی ات/ به آستین پیراهن ات/ تا فرو نروم در زمین. / دیشب مادرم گفت تو از دیروز فرورفته ای/ در کلمه ای انگار/ در شین/ در قاف/در نقطه ها. 

صفحه ی ۵۳ ٬حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه 

 

کتاب:حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه/ نویسنده: مصطفی مستور 

من از زمانی که قلب خود را گم کرده است می ترسم ...

اولین بار داشتم چایی شیرین با نون و پنیر می خوردم که خواهرم این شعر رو واسم خوند. بعد از اون چند بار هم خودم خوندمش. بیشتر شعرهای کتاب «تولدی دیگر» و «ایمان بیاوریم به آغاز فصلی سرد» رو خوندم. اما این یکی انگار یه چیز دیگه ست. وقت هایی که دلم قراره واسه یه چیزی که نمی دونم چیه بسوزه این شعر رو می خونم. در واقع این شعر یک تکه ی اصیل دوست داشتنیه! با اینکه از کنار هم نوشتن جمله های یه شعر بدم میاد ولی واسه اینکه کمتر دراز و بی قواره باشه اینطوری می نویسم! 

من


کسی به فکر گلها نیست/ کسی به فکرماهیها نیست/ کسی نمیخواهد باور کند/ که باغچه دارد می میرد/ که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است/ که ذهن باغچه دارد آرام آرام از خاطرات سبز تهی می شود/ و حس باغچه انگار چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست.  

حیاط خانه ی ما تنهاست/ حیاط خانه ی ما/ در انتظار بارش یک ابر ناشناس/ خمیازه میکشد/ و حوض خانه ی ما خالیست/ ستاره های کوچک بی تجربه/ از ارتفاع درختان به خاک میافتند/ و از میان پنجره های پریده رنگ خانه ی ماهی ها/ شب ها صدای سرفه میآید/ حیاط خانه ی ما تنهاست. 

 پدر میگوید:/ "از من گذشته ست/ از من گذشته ست/ من بار خودم را بردم/ و کار خودم را کردم"/ و در اتاقش ، از صبح تا غروب، /یا شاهنامه میخواند/ یا ناسخ التواریخ . 

پدر به مادر میگوید:/ " لعنت به هرچی ماهی و هرچه مرغ/ وقتی که من بمیرم دیگر/ چه فرق میکند که باغچه باشد/ یا باغچه نباشد/ برای من حقوق تقاعد کافیست."

مادر تمام زندگیش/ سجاده ایست گسترده/ در آستان وحشت دوزخ/ مادر همیشه در ته هر چیزی/ دنبال جای پای معصیتی میگردد/ و فکر میکند که باغچه را کفر یک گیاه/ آلوده کرده است./ مادر تمام روز دعا میخواند/ مادر گناهکار طبیعیست/ و فوت میکند به تمام گلها/ و فوت میکند به تمام ماهیها/ و فوت میکند به خودش/ مادر در انتظار ظهور است/ و بخششی که نازل خواهد شد .

برادرم به باغچه میگوید قبرستان/ برادرم به اغتشاش علفها میخندد/ و از جنازه های ماهیها/ که زیر پوست بیمار آب/ به ذره های فاسد تبدیل میشوند/ شماره بر می دارد/ برادرم به فلسفه معتاد است/ برادرم شفای باغچه را/ در انهدام باغچه میداند./ او مست میکند/ و مشت میزند به در و دیوار/ و سعی میکند که بگوید/ بسیار دردمند و خسته و مأیوس است/ او نا امیدی اش را هم/ مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش/ همراه خود به کوچه و بازار میبرد/ و ناامیدیش/ آنقدر کوچک است که هر شب/ در ازدحام میکده گم میشود .

و خواهرم دوست گلها بود/ و حرفهای ساده قلبش را/ وقتی که مادر او را می زد/ به جمع مهربان و ساکت آنها میبرد/ و گاهگاه خانواده ی ماهیها را/ به آفتاب و شیرینی مهمان میکرد.../ او خانه اش در آنسوی شهر است/ او /در میان خانه ی مصنوعی اش/ و در پناه عشق همسر مصنوعی اش/ و زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی/ آوازهای مصنوعی میخواند/ و بچه های طبیعی می سازد/ او/ هر وقت که به دیدن ما میآید/ و گوشه های دامنش از فقر باغچه آلوده میشو/د حمام ادکلن میگیرد/ او/ هر وقت که به دیدن ما میآید/ آبستن است.

حیاط خانه ی ما تنهاست/ حیاط خانه ی ما تنهاست/ تمام روز/ از پشت در صدای تکه تکه شدن میآید/ و منفجر شدن/ همسایه های ما همه در خاک باغچه هاشان بجای گل/ خمپاره و مسلسل میکارند/ همسایه های ما همه بر روی حوضهای کاشیشان/ سرپوش میگذارند/ و حوضهای کاشی/ بی آنکه خود بخواهند/ انبارهای مخفی باروتند/ و بچه های کوچه ی ما کیفهای مدرسه شان را/ از بمبهای کوچک/ پر کرده اند./ حیاط خانه ی ما گیج است.

من از زمانی/ که قلب خود را گم کرده است میترسم/ من از تصور بیهودگی این همه دست/ و از تجسم بیگانگی این همه صورت میترسم/ من مثل دانش آموزی/ که درس هندسه اش را/ دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم/ و فکر میکنم... /و فکر میکنم... /و فکر میکنم... /و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است/ و ذهن باغچه دارد آرام آرام/ از خاطرات سبز تهی میشود. 

 

دلم برای باغچه می سوزد/کتاب: ایمان بیاوریم به آغاز فصلی سرد/ فروغ فرخزاد

در دنیای به این بزرگی کسی به فکر خداوند نیست ...

یک روز فروغ پرسید: "کی ازدواج می کنیم" گفتم:" اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو باید به قبض های آب و برق و تلفن و قسط های عقب افتاده ی بانک و تعمیر کولر آبی و بخاری و آبگرمکن و اجاره نامه و اجاره نامه و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمه ی نان از کله ی سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیب های خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم و تو به جای عشق باید دنبال آشپزی و خیاطی و جارو و شستن و خرید و میهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباس شویی و جارو برقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی. هر دومان یخ می زنیم. بیش تر از حالا پیش همیم اما کمتر از حالا همدیگر را می بینیم. فرصت حرف زدن با هم را نداریم. در سیاله ی زندگی دست و پا می زنیم، غرق می شویم و جز دل سوزی برای یکدیگر کاری از دستمان ساخته نیست. عشق از یادمان می رود و گرسنگی جایش را می گیرد …" 

صفحه ی ۵۵ ٬عشق روی پیاده رو


یاد بعد از ظهر چند روز پیش می افتم که کتاب درد جاودانگی اونامو را می خواندم و مهتاب همین طور که سینی چای را روی میز، جلوم می گذاشت بی مقدمه و با خنده گفت: " کاش همه هیچی سواد نداشتند. کاش هیچ کس درس نمی خواند." وقتی پشت میز رو به روم نشست و لبخند از لبانش پاک شد، خیلی جدی گفت: "به نظر من آنهایی که هیچ چیز نمی دانند خوشبخت ترند

صفحه ی ۷۲ ٬آن مرد داس دارد


توی ماشین بیخودی یاد حرف مهتاب می افتم که یک روز به من گفت: "دلم برای فیلسوف ها می سوزد." پرسیدم: "چرا؟" گفت: "برای این که یک عمر جان می کنند که بفهمند چی به چی هست و آخرش هم خیال می کنند که فهمیده اند، اما نفهمیده اند و همین طور می مانند تا می میرند." من پرسیدم: " از کجا می دانی که نمی فهمند چی به چی هست؟" بعد خندید و گفت: "برای این که اگر می فهمیدند چی به چی هست دیگر فیلسوف نمی ماندند." 

صفحه ی ۷۵ ٬آن مرد داس دارد


مهناز _ از سر دلسوزی _ شکایت مادر را می کند. می گوید صبح پشمالو از توالت بیرون آمده و عزیز، آن را دیده و به خاطر آن حیاط  و دیوارها و پنجره ها را آب کشی کرده است. حتی گربه ی بی چاره را در حوض شسته است. با حالتی سرزنش آمیز به مادرم نگاه می کنم و او دلیل می آورد که گربه حتما در توالت نجس شده است و هرجا که رفته آنجا را هم باخودش نجس کرده است.

_ "اگر حیاط را نمی شستم، آن وقت کفش های همسایه هایی که به دیدنم می آمدند هم نجس می شد و وقتی بیرون می رفتند نجاست را با خودشان به خانه هاشان می بردند و کم کم همه ی خیابان و محل آلوده می شد. حتی ممکن بود تمام شهر آلوده شود."

من با کارد تکه ای سیب می برم و چنگال را در آن فرو می کنم.

مادرم ادامه می دهد: "نجاست مثل آتش است، از یک جا که شروع شود به همه جا سرایت می کند. یک گربه ی نجس می تواند همه ی دنیا را به نجاست بکشاند. اگر گربه را نمی شستم مکن بود گناه نجس شدن همه ی دنیا به گردن می می افتاد." 

صفحه ی ۹۱ ٬ زلزله


خم می شوم و چشم های خیس شده ام را روی دست های عزیز می مالم. مادرم چیزهایی می گوید که هر چه سعی میکنم معنای آن ها را بفهمم نمی توانم. می گوید از این که در دنیای به این بزرگی کسی به فکر خداوند نیست غمگین است. می گوید آن قدر دلش برای خداوند می سوزد که گاهی شب های جمعه تا صبح برای او گریه می کند. بعد دست هاش را در موهام فرو می برد و می گوید: "گاهی هوس می کنم بمیرم." 

صفحه ی ۹۵ ٬ زلزله    

                                                                     کتاب: عشق روی پیاده رو/ نویسنده مصطفی مستور