هیچوقت دستتان به اینجا نمی رسد، نمی توانید، این سرحد نهایی و تعدی ناپذیر زندگی شخصی من است. مردم اسمش را تنهایی می گذارند که این جا همین قلمروی ست که هیچ کس،هرگز، حق ندارد در آن سهیم شود اما تنها چیزی ست که می توانیم به آن تکیه کنیم. من، خود من، این حس من بودن. مشاهده گری که هیچ کس قادر نیست لمسش کند، طعمش را بچشد، احساسش کند، ببیندش.
صفحه ی 117
همه ی ما به این دلیل از سالخوردگی می ترسیم که می دانیم دیگر توانایی لذت بردن را از دست خواهیم داد فاقد حس چشایی خواهیم شد. منتها آن را در گرماگرم زندگی بسیار آهسته و بی آن که متوجهش شویم از دست می دهیم. کودک خردسال هیچ طعمی را آن طور احساس نمی کند که بزرگسالان مزه ی تکراری املت را می چشند. گرما نفس را بند می آورد و می سوزاند، پسوت را سوزن سوزن می کند، اندامهای کوچک بدن را به پیچ و تاب می اندازد و منقبض می کند. سرما مثل آب یخ هجوم می آورد. بوها دماغ را از خوشی باز می کنند یا از بیزاری چین می اندازند. صداها، قیل و قال ها، فضای گوش داخلی را پر می کنند، قشقرق به راه می اندازند، پافشاری می کنند، تهدید می کنند، به من گوش بده. بچه ها و بزرگ تر ها در یک دنیای حسی یکسان زندگی نمی کنند.
صفحه ی 119
خاطرات ایران
دوریس لسینگ
ترجمه: احمد کسایی پور
روایت 5
مجله همشهری داستان ویژه نوروز 93
تنهایی بد دردیه
سلام وب جالبی داری مطالبی که گذاشتی داخلش خیلی عالین
عالی بود
وبلاگت واقعا عالیه. به شدت از وبلاگت استفاده بردم و دارم می برم. واقعا ممنونم به خاطر اینکه نه تنها این تکه ها رو از کتاب ها جدا کردی و نوشتی بلکه توی وبلاگت هم گذاشتی تا بقیه استفاده ببرن. :) مخصوصا که صفحه اش رو هم زدی واقعا عالی و کمیابه همچین چیزی. تا این حد دقیق و مرتب. واقعا لذت بردم. :)
ممنونم :)
میزنمتا , به روز کن دیگه
من گزینه تایید نظرات وبلاگم و حذف کرده بودم که یه ذره به آزادی بشر احترام بذارم!!!! بعد این بلاگ اسکای دیوانه اصلا اعلام نمیکرد که کسی نظر گذاشته!! من الان اتفاقی اومدم تو قسمت نظرات وبلاگ و ده تا نظر جدید دیدم!!!!!!!!!!